کبوتران...
این زائرانِ همیشگیِ تو
بال گستراندهاند
در کنجِ بقیعِ غربت
و دستان نجس وهابی
نتوانست محو کند
این اراده را
کبوتران...
این زائرانِ همیشگیِ تو
بال گستراندهاند
در کنجِ بقیعِ غربت
و دستان نجس وهابی
نتوانست محو کند
این اراده را
فیروزهتر از کاشی حوض است، خیالت
جاری است ز چشمان تو آن عشق زلالت
تیغی که دو صد کشته به یک طُرفه بیفکند
چیزی نبوَد جز خمِ ابرویِ هلالت
آن لشکرِ گیسو که روان گشت به تاراج
گو خونِ سَرَم ریز که سر گشته حلالت
بانو! تو کدامین دمی از روحِ خدایی
زیرا که نزاده است دگر همچو مثالت
آغوش گشا تا که تو را سیر ببویم
آرامترین بارشام اندر پر و بالت
****
از نیمه گذشت است شب و منتظرم من
کو بانگ مؤذن به أرِحْنیِ بلالت؟
مسعود انصاری
در این سکوت شب
مملو از صدای توام
بر تختی که
جایت را... گل
نه!
بوی عطرت پر کرده
مسعود انصاری
و من -همینْ خودِ من- هرچه هست، میدانم
که فکرِ از تو سرودن، نموده حیرانم
من و تخیل رویت؟ چه کودکانه سخن!!
فقط ز بلبل و گل پر شدهست دیوانم
و شاعری شکست خوردهام،که نتوانم
کلامِ نظم را به وصفِ رخِ تو بنشانم
مسعود انصاری
قاف حرف اول قلب است
همان حرفی که عشق را پایان میدهد
تو اما
قلهی قلبِ مرا فتح کردهای
ای مرغِ قافِ عشق
مسعود انصاری
دانی که چیست مصلحت ما؟ گریستن!
پنهان ملول بودن وتنها گریستن!
بیدرد را به صحبت ارباب دل چکار ؟
خندیدن آشنا نبود با گریستن!
گر کام دل بگریه میسر شود ز دوست
صد سال میتوان به تمنا گریستن
عرفی شیرازی