هم‌قافیه با باران

۳۰ مطلب با موضوع «شاعران :: علی محمد مودب ـ افشین یداللهی» ثبت شده است

از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
شیطان رانده، سجده‌کنان عاشقت شود

از تو بعید نیست میان دو خنده‌ات
تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود

توران به خاک خاطره‌هایت بیفتد و
آرش، بدون تیر و کمان، عاشقت شود

چشمان ت، که رنگ پشیمانی خداست
در آینه، بدون گمان، عاشقت شود

از تو بعید نیست، قیامت کنی و بعد
خاکستر جهنمیان عاشقت شود

وقتی نوازش تو شبیخون زندگی‌ست
هر قلب مات بی ضربان، عاشقت شود

از من بعید بود ولی عاشقت شدم...
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود

افشین یداللهی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۰:۲۲
هم قافیه با باران

سخن، کدام سخن، التیام درد من است؟
کدام واژه جواب سلام سرد من است؟
 
سلام من که در آشوب فتنه ها یخ کرد
به لطف اهل هوا، اصل ماجرا یخ کرد
 
به لطف باد هوا، قد سروها خم شد
به یمن فتنه دنیا، بهای ما کم شد
 
سلام من که سلام فرشتگان خداست
‫سلام من که به دور از محاسبات شماست
 
به لطف اهل هوا رودخانه طغیان کرد
نگاه های تاسف مرا به زندان کر د
 
مرا که حبس کنی خود اسیر خواهی شد
مرا که دور کنی، دور و دیر خواهی شد
::

کسی نگفته و مانده است ناشنیده کسی
 منم شبیه کسی، آنکه خواب دیده کسی
 
منم شمایل داغی که شرقیان دیدند
گلی که در شب آشوب، غربیان چیدند
 
منم شبیه به خوابی که این و آن دیدند.
برای این همه مه پیکر جوان دیدند.
 
منم که با سند زخم اعتبار خود ام.
منم که چهره تاریخی تبار خود ام.
 
مرا مفاهمه با دیوها نیازی نیست.
که چسب بر سر این زخم، امتیازی نیست.
 
 شبیه سوختن ایل داغدار خود ام
منم که با سند زخم اعتبار خود ام
 
پری نموده و بر پرده ها فریب شده.
فریب غرب مخور کاینچنین غریب شده.
 
ستاره ها و پری های سینما منگر
به چشم غارنشینان چنین به ما منگر
 
دروغ این همه رنگش تو را ز ره نبرد
شلوغ شهر  فرنگش دل تو را نخرد!
 
سخن مگو که چنین و چنان به زاویه ها
مرو به خیمه تاریک این معاویه ها
 
مبر حکایت خانه به کوی بیگانه
مگو به راز، به دیوان، حکایت خانه
 
(مگو که دانه به دامم چرا نمی پاشید؟
که خیرخواه شمایان منم ، مرا باشید
 
مگو که دانه بپاشید تا که دام کنم
به ضرب شصت طمع، کار را تمام کنم
 
که فوج های کبوتر به بام من بپرند
که دسته های عقابان به کام من بپرند
 
به دستیاری تان، بازها به دست آیند
به دست باز بیایید تا به دست آیند
 
دگر نه بازی ما را کسان خراب کنند
چو دستهای مرا باز انتخاب کنند)
 
 اگرچه درد زیاد است و حرفها تلخ است
بهل که بگذرم از شکوه، ماجرا تلخ است
 
اگرچه حرف زیاد است و حرف شیرین است
ببین به چهره ی من برد-بردشان این است
 
ببین به من که برای جهان چه می خواهند.
برای این همه پیر و جوان چه می خواهند.
 
برای پیری این کودکان چه می خواهند.
منم بلاغت تصریح آنچه می خواهند.
 
 گمان مبر که من سوخته ز مریخم
خلاصه همه بغض های تاریخم
 
 بگو به دشمن تا گفتگو به من آرد
پی مذاکره بگذار رو به من آرد
 
من این جماعت پر حیله را حریف ترم.
 که در مذاکره از دوستان ظریف ترم.
 
ز خنده های شما اخم من جمیل تر است 
منم دلیل شما، زخم من جلیل تر است
 
بایست! قوت زانوی دیگران مطلب!
 به غیر بازوی خویش از کسی امان مطلب!
 
به ضربه  سم اسبان به روز جنگ قسم
به لحن داغ ترین خطبه تفنگ قسم
 
که جز سپیده شمشیر، صبحی ایمن نیست.
چراغهای توهم همیشه روشن نیست.
 
کجا به بره دمی گرگ ها امان دادند؟
کجا که راهزنان گل به کاروان دادند؟
  
 مگر نه شیوه فرعون شان رجیم تر است.
در این مناظره، موسای تو کلیم تر است؟!
 
مکن هراس ز من، نامه امان توام
چراغ شعله ور  عیش جاودان توام
 
به دیدگان وصالی در این فراق نگر
به "کودکان هیولایی"عراق نگر
 
بگو به هر که، به آنان که بی تمیزترند
نه کودکان تو پیش "سیا" عزیزترند!
 
نه از سفید و سیا قوم برگزیده تویی
به یمن سوختن من چنین رهیده تویی
 
نه کدخدا به تو این قریه رایگان داده
به خط خون من این مرز را امان داده
 
مرا که خط بزنی خود به خاک می افتی
بدون من تو به چاه هلاک می افتی
 
نه چشم مست تو شرط ادامه صلح است
دهان سوخته ام  قطعنامه صلح است
 
اگر چه در  شب غوغا صدام سوخته است
گمان مبر تو که دست دعام سوخته است
 
به بوق بوق به هر سو  چنین دروغ مگو
حیا کن از نفسم ،هرزه را به بوق مگو
 
وگرنه مصر عزیزان، اسیر ذلت چیست؟
عراق و مغرب و مشرق، مریض علت کیست؟
 
کنون که غرقه لطفم، مرا سراب ببین
مرا در آینه رجعت آفتاب ببین
 
شهید عشق شو از این تفنگ ها مهراس
سوار می رسد، از طبل جنگ ها مهراس
 
جهان ز موج تو پر شد، خودت جزیره مباش
یمن اویس شد اکنون، تو بوهریره مباش!
 
ابوذر است ز لبنان که نعره سر کرده
ابوذز است که گردان به شام آورده
 
ابوهریره پی لقمه ای "مضیره"مرو
نگر به نسل شهیدان از این عشیره مرو
 
به هفت خط بلا، حرف مکر و حیله مزن
مشو حرامی و راه از چنین قبیله مزن
 
مشو حرامی و این عشق را تمام مکن
شکوه اینهمه خون را چنین حرام مکن
 
مرا بهل که همان داغدار خود باشم
به جای خود بنشین تا به کار خود باشم
 
کسان که بر سر اسلام شعله انگیزند 
بتا کدام خلیلی که بر تو گل ریزند؟!
 
تو از کدام نبی و وصی، دلیل تری؟
تو از کدام خلیل خدا ، خلیل تری؟!
 
چه گویمت که از این بیشتر نباید گفت!
به گوش بتکده غیر از تبر نباید گفت 
 
به گوش بتکده غیر از تبر نباید گفت 
چه گویمت که از این بیشتر نباید گفت!
 
جهان غبار شد از فتنه دیده باز کنید
از این هجوم به درگاه او نیاز کنید
 
غبار گاهی آیینه شناخت اوست
غبارها خبر دلنشین تاخت اوست
 
به چشم سوخته دیدم که یار می آید
خبر رسیده به هر جا : سوار می آید
::
تو هم دو روز  شبانی اسیر خواب مشو
ذلیل وعده ی بی معنی سراب مشو
 
 بیاب چوبی و بر قله پاسبانی کن
بهوش بر رمه کوه ها شبانی کن
 
که بر دهانه آتش فشان مقام شماست
در آستانه آتش فشان مقام شماست

علی‌محمد مودب

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۰۱
هم قافیه با باران
ای جانِ جانِ جانِ جهان‌های مختلف
ایمان عاشقانه‏ ی جان ‌های مختلف

روح سلام در تن هستی که زنده‌ای
همواره در نسوج زبان ‌های مختلف

رؤیای دل ‌نواز صدف ‌های ساحلی
دریای مهربان کران ‌های مختلف

ما مانده‌ایم چون رمه ‌هایی رها شده
در گرگ و میش ذهن شبان ‌های مختلف

دارد یقین چوبی ‌مان تیغ می‌خورد
در آتش هجوم گمان ‌های مختلف

آقا، درآ به عرصه‏ ی هیجای روزگار
ما را بگیر از هیجان‏ های مختلف

علی محمد مؤدب
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران

به سوگ من نشسته ای، ولی نمرده ام هنوز
بدان دیار گمشده، تو را نبرده ام هنوز

اگر نبود ترس تو، ازین مسیر بی بلد
خراب تن نمی شدی، چه از ازل چه تا ابد

بخواب من نیامدی، که بی اراده بگذری
تو را نمی دهم به تو، به هر کجا که می روی

تو اتفاق ساده ای، برای خود نبوده ای
تو آخر این دل مرا، به دست خود ربوده ای

سپرده ام به چشم تو، تمام آنچه دیده ام
هنوز هم نگفته ای، ولی بدان شنیده ام

افشین یدالهی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۲۲
هم قافیه با باران

فقط شما گور‌خواب نیستید
ما هم گور‌خوابیم

خوابیده‌ایم
در گورِ خواب

بغض‌هایمان را
می‌خندیم

خنده‌هایمان را
بغض می‌کنیم

حرف نمی‌زنیم
فقط نگاه می‌کنیم
به آنها که فقط حرف می‌زنند
و نگاه نمی‌کنند

به آنها که گور‌خوابانی بدتر از ما و شمایند

به آنها که خواب می‌بینند زنده‌اند
وقتی دیگران
از دستشان
زنده زنده
به گور می‌روند

بیچاره آنها
که امروز
در گورِ دلِ مردم می‌خوابند
و فردا
در گورِ تاریخ خواهند خوابید
و
تاریخ
مانند خدا
"ستارالعیوب" نیست...

افشین یداللهی

۰ نظر ۱۲ دی ۹۵ ، ۱۳:۳۶
هم قافیه با باران
ای غم ای رویای زیبا از تو ممنونم
ای صمیمی ای هم‌آوا، از تو ممنونم

ای درخت خُرّم،ای تنها پناه من!
مثل گنجشکان تنها، از تو ممنونم

چون نهالی تازه در دستان فروردین
باغبان من! سراپا از تو ممنونم

بین انبوه نمک‌نشناس‌ها، ای عشق !
ای همه شیرین ترین‌ها! از تو ممنونم

ای تو باران عزیز روزهای من
چون شب آرام دریا از تو ممنونم

مثل رودی بی‌نهایت با تو خشنودم
چون گُلی در دست صحرا از تو ممنونم

با گلوی خشک صدها کوزه می‌خوانم
تشنه‌ام یک عمر اما از تو ممنونم ...

علی محمد مودب
۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۲:۱۵
هم قافیه با باران

دندان‌هایش را می‌شکنم!
دهانش را پر خون می‌کنم
،
اگر نام تو را بر زبان بیاورد شعرم!
شاید تو نامش را حسادت بگذاری
اما من می‌خواهم که کودکانت از به‌زبان‌آوردن نام تو نهراسند
تو می‌دانی که چقدر کودکان را دوست دارم
زیرا تو را به خاطر چشمانت می‌پرستم

نمی‌گذارم شعرم نام تو را بر زبان بیاورد
نام تو در کتابخانه‌ها بیمار می‌شود
در دهان‌های مردمان آزرده می‌شود
و حتی موش‌ها می‌توانند بجوندش

من هم مثل تو
مثل تمامی انسان‌هایم
تنم را زمین چرخ خواهد کرد
چشمان اسطوره‌ای‌ام حتی
خواهند پژمرد همچون اندوه‌هایم
استخوان‌هایم‌ حتی خاک خواهند شد
شعرهایم حتی فراموش خواهند شد!

اما هزارسال، هزاران سال بعد حتی
گورم را اگر بشکافند قلبم را خواهند یافت
همچنان سرزنده و خشمگین
به اندازه‌ی مشت گره‌کرده‌ی من
که اگر به زمزمه‌هایش گوش بسپارند
اگر بگشایندش
نام تو را خواهند دانست...

علی محمد مودب

۰ نظر ۰۲ دی ۹۵ ، ۰۸:۱۵
هم قافیه با باران

تو حق نداری
عاشقِ کسی بمانی که سالهاست رفته
تومالِ کسی نیستی که نیست
توحق نداری
اسمِ دردهای مزمنت راعشق بگذاری
می‌توانی مدیونِ زخم‌هایت باشی اما
محتاجِ آنکه زخمیَت کرده نه!
دست بردار
از این افسانه‌های بی‌ سر و ته که به نامِ عشق
فرصتِ عشق رااز تو می‌گیرد,
آنکه تو را زخمیِ خود می‌خواهد
آدمِ تو نیست
آدم نیست و
توسال هاست
حوای بی آدمی ...
حواست نیست!

افشین یداللهی

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۶:۰۷
هم قافیه با باران
بر آتش خود، آبی از مشک نمی ریزم
بی رحم تر از عشقم، من اشک نمی ریزم

من آتش اگر هستم، بر پیکر ققنوسم
من عاشق خود را جز در شعله نمی بوسم

من هیچ نمی خواهم از جان عزیز او
جز زندگی و مرگش، یعنی همه چیز او

او خون من است آری، می داند و می دانم
من خواستم و او گفت: لب تشنه بسوزانم

بر خاک کسی هرگز، بر خاک دلش افتاد
بی تاب تر از خنجر، گردن به جراحت داد

هم عاشق من بود و هم عاشق آدم ها
عشقی که فراتر بود از هق هق آدم ها

بی گریه و نذر ای کاش همراه دلش بودید
ای کاش به شعر او یک بیت می افزودید

او اشک نمی خواهد، تعبیر بلا عشق است
لبخند غزل خون است، چون خون خدا عشق است

افشین یداللهی
۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۲:۰۸
هم قافیه با باران

اواخر تابستان
که خرده خیانت های تو
شروع شد
برگ های بونسایی که به من داده بودی
شروع کرد به ریختن

با هر لبخند پنهان
هر اشاره
یک برگ
- من این را کمی بعدتر فهمیدم -

گفتی:
بونسای پاییز دارد
گفتم:
رابطه هم...
.
و حالا
با زمستان خوابیده

من
هنوز
هفته ای دو بار به او آب می دهم
نه به هوای اینکه تو برگردی
به هوای قراری
که از بهار داشتم
با خودم
با تو

به خیانت هایت برس

اگر روزی دوباره سبز شد
آن را به کسی هدیه خواهم داد
تا با اولین خرده خیانت هایم
پاییز بعدی اش شروع شود

هر جانداری
بهتر است
چهار فصل را
تجربه کند

افشین یداللهی

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۱:۰۸
هم قافیه با باران

رازی که میانِ ماست
شعرهایی‌ست
که هیچ‌گاه به ذهنمان خطور نکرد
اما
سرودیمشان

کودکی‌ست
که نطفه‌اش بسته نشد
اما
به دنیا آمد

حرف‌هایی‌ست
که همه از ما می‌دانند
جز من و تو

رازی که میانِ ماست
قلبی‌ست
که از ابتدای عشق
ایستاده تپید ...

افشین یداللهی

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۷:۰۸
هم قافیه با باران

فرصت کم بود و
سردرگمی‌های تو زیاد

در این مدتِ کم
از دستِ هیچ علمی
برای تو
کاری برنمی‌آمد
فقط
بوسه می‌توانست
در یک لحظه
تکلیفِ تو را معلوم کند
و...!

افشین یداللهی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۳
هم قافیه با باران

سیاه
یعنی
تاریکی گیسوی تو

سیاه
یعنی
روشنی چشم تو

سیاه
یعنی
روزگار تاریک و روشن من
مثل
اشک تو
که گونه ات را
با سرمه ی چشمت
نقاشی می کند

مثل
حس ما به هم
وقت فاصله ی ما از هم

سیاه
یعنی
شعر سپید من
در جواب غزل خداحافظی تو

سیاه
یعنی
رو سفیدی من
بعد از عشق تو

سیاه
یعنی ...

افشین یداللهی

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

درمانده آب بود

درمانده آب بود که برخاک مانده بود

سقا که از وظیفه ی خود دست برنداشت

علی محمد مودب

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۵:۴۶
هم قافیه با باران

چمدان
همیشه
معنی رفتن نمی دهد

گاهی
تمام زندگیمان را جمع می کنیم
و
نمی رویم
فقط
زندگی نمی کنیم

مثل وقتی که
شب
عینک آفتابی می زنیم
و ادای روز را در می آوریم

نگاه می کنیم
فقط
نمی بینیم

افشین یداللهی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۴:۳۰
هم قافیه با باران

چه کسی می توانست
مثل من
تو را
توصیف کند؟

این شعرها، تویی
تقصیر من نیست
اگر تو
ذاتا ممنوعه ای

بگذار اجازه ی چاپ ندهند
شعرهایی که برایت گفتم
در حافظه ی مردم
منتشر خواهد شد
و جاودانگی
جاودانگی ست
چه در تاریخ
چه در یک دفترچه

همه ی تو
جز نامت
در این شعرهاست

یک روز
همه
"تو" را خواهند شناخت
و اگر هم نشناسند
به "تو"ی این شعرها
حسادت خواهند کرد

افشین یداللهی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۳:۳۷
هم قافیه با باران
می‌دانم
نیمه‌شب که فکر می‌کنی خوابیده‌ام
 به پاتوقِ مجازیمان سر می‌‌زنی

این نوشته‌ را
همانجا می ‌گذارم
تا بفهمی می‌فهممت

تا بفهمی
به حرمتِ آمدنت
هیچ‌گاه
صندوقِ دلخوشیِ پنهانمان را
خالی نخواهم گذاشت
مخصوصا
شب‌ هایی که دلگیر از من می ‌روی
مطمئن باش که نیمه‌ شب
شعری برای دلجویی از تو
در صندوقِ دلخوشیِ پنهانمان
خواهی یافت
وقتی من
خودم را به خواب زده‌ام
تا بی ‌خبر بیایی
و بروی ...

افشین یداللهی
۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۰:۲۴
هم قافیه با باران

کو صدای روشنت تا جان خاموشم بجنبد
روشنی در کلبه‌ی قلب فراموشم بجنبد

مانده‌ام رودی تهی، بی‌هیچ جریان زلالی
کو تنی از آب تا قدری در آغوشم بجنبد

تک درختی خسته ام،جاری شو بر من چون نسیمی
بلکه در دست نوازش‌ها سر و گوشم بجنبد

گیسوانت را بیاور؛ پیش‌تر از بوسه‌ی مرگ
پیش از آن‌که مار و عقرب بر سر دوشم بجنبد

شاید آری غفلت من بشکند با بودن تو
ماهی‌ای مثل تو   تا در برکه‌ی هوشم بجنبد

علی محمد مودب

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۵۵
هم قافیه با باران

چشم واکن که تماشایی دیدار شوم
دیده بگشا که به هوش آیم و بیدار شوم

جلوه کن دخترم، ای خاطره صبح ازل!
تا منِ گمشده‌تر نیز پدیدار شوم

گریه‌ات را غزل شادتری خواهم خواند
اگر از شاعری غصه سبکبار شوم

بی‌شک انگار نبوده است و نبودم به جهان
گرنه در آینه چشم تو تکرار شوم

پدر! آری پدر! آن واژه که خواهم خندید
سال‌ها، هر چه به فرمان تو احضار شوم

دخترم! پنجره‌ی تازه دیدار خدا
چهره بگشا! نکند یکسره دیوار شوم       

علی محمد مودب

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

روزی که برای اولین بار
تو را خواهم بوسید
یادت باشد
کارِ ناتمامی نداشته باشی
یادت باشد
حرفهای آخرت را
به خودت
و همه
گفته باشی
فکرِ برگشتن
به روزهای قبل از بوسیدنم را
از سَرَت بیرون کن
تو
در جاده ای بی بازگشت قدم می گذاری
که شباهتی به خیابان های شهر ندارد
با تردید
بی تردید
کم می آوری ...

افشین یداللهی

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران