هم‌قافیه با باران

۵۳ مطلب با موضوع «شاعران :: غلامرضا سازگار ـ شیرین خسروی» ثبت شده است

عبد گناهکار من چرا ز من جدا شدی
بر در غیر رفتی و دور ز آشنا شدی

قرار ما نبود این، مرا رها کنی چنین
دیده ز هم گشا ببین خود به کجا رها شدی

بندۀ بی‌وفای من عبد گریزپای من
چرا گریختی ز من؟ چه شد که بی‌وفا شدی؟

هر چه گناه کرده‌ای عفو نمودم از کرم
هر چه صدا زدم تو را باز ز من جدا شدی

حاصل خویش سوختی وصل مرا فروختی
اسیر نفس گشتی و هوایی هوا شد

من همه هست خویش را بهر تو خلق کرده‌ام
تو همه را ندیدی و غرق یم خطا شدی

خداست یار و یاورت چگونه نیست باورت
دمی به خود بیا ببین که غافل از خدا شدی

رشتۀ وصل ما و تو پاره نمی‌شود بیا
خدای تو منم چرا بندۀ غیر ما شدی؟

مرا بس است آه تو گذشتم از گناه تو
دست بده به دست من از چه گریزپا شدی؟

خداست با تو «میثما» تو نیز باش با خدا
به سوی دوست کن سفر در به درِ کجا شدی؟


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران
ادا کردنـد هنگـام عبــادت حـق مـولا را
ز خـونش آبـرو دادنـد بیـت حـق ‌تعالی را

از آن فزت برب الکعبه گفت و چشم خود را بست
که بعد از فاطمه زندان خود می‌دید دنیا را

میـان دوستـان هـم انفـرادی بود زندانش
چو شمع انجمن کشتنـد آن تنهای تنها را

ز جبریل امین برخواست این فریاد بر گردون
الا یا اهـل عالـم تسلیت، کشتند مـولا را

علی بی‌هوش در محراب خون افتاده بود اما
به زخم خویش حس می‌کرد اشک چشم زهرا را

دوباره از درون زخم او فـواره مـی‌زد خون
ز رویش هر چه یاران پاک می‌کردند خون‌ها را

الهی تا قیـامت خـون بگرید چشم زیبایی
که از خون لاله‌گون کردند آن رخسار زیبا را

حسن جان! فرق مولا را بپوشان پاسداری کن
کـه چشـم دختـر زهـرا نبینـد زخم بابا را

سلام سجـده تـا صبح جزا تقدیم مظلومی
که بخشید آبرو با خون خود شب‌های احیا را

گنه کردی مشو مأیوس از عفو خدا «میثم!»
علی با چهرۀ خونین شفاعت می‌کند ما را

غلامرضا سازگار
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران
امشب چه سینه‌سوز است بانگ اذان مولا
خیزد صدای تکبیر از عمق جان مولا

از لحظه‌های افطار در شوق وصل دلدار
بر چهره می‌درخشید اشک روان مولا

مولا گشوده آغوش بهر وصال جانان
قاتل به مسجد آید بر قصد جان مولا

زهرا کنار محراب با ذکرِ واعلیّا
یا فاطمه است امشب ورد زبان مولا

زخم سرعلی را دیدند اهل مسجد
دردا که نیست پیدا زخم نهان مولا

ای نخل‌ها بگریید ای چاه‌ها بنالید
دیگر علی ندارید ای دوستان مولا

حق علی ادا شد فرق علی دو تا شد
سرهایتان سلامت ای خاندان مولا

ای دوستان بیایید با من به شهر کوفه
تا سر نهیم امشب بر آستان مولا

ریزید ای یتیمان در سفره‌های خالی
خون جگر به جای خرما و نان مولا

«میثم» دگر امیدی در ماندن علی نیست
از دست رفته دیگر تاب و توان مولا


غلامرضا سازگار
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۹
هم قافیه با باران

بدم، مرا بـه پیمبر ببخش یا الله
به اشک دیدۀ حیدر ببخش یا الله

تمام دار و ندارم محبت زهراست
مرا به سورۀ کوثر ببخش یا الله

به اشک چشم حسین و حسن قبولم کن
مرا به این دو برادر ببخش یا الله

بـه درگه تو گناه مکرر آوردم
مرا به عفو مکرر ببخش یا الله

ببر به کرب‌وبـلا زائر حسینـم کن
به آن ضریح مطهر ببخش یـا الله

به دست‌های علمدار کربلا سوگند
به حرمت علی‌اکبر ببخش یـا الله

به بانگ العطش نازدانه‌های حسین
به خون حنجر اصغر ببخش یا الله

به سیدالشهـدا و به خـون حنجر او
که شد بریده ز خنجر ببخش یا الله

به لحظه‌ای که سر نیزه گشت با زینب
سر حسین، برابر، ببخش یا الله

به خون میثم تمّار، جرم «میثم» را
به روی او تـو نیاور؛ ببـخش یا الله


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۶
هم قافیه با باران

ای شب امشب چه صفایی داری
تا سحر حال و هوایی داری

دامنت فیض حضور است همه
سینه‌ات محفل نور است همه

اخترانت همه مصباح هدا
نفست زمزمۀ انس خدا

روزها را به شبستان تو رشک
دامنت آمده لبریز ز اشک

خون دل میوۀ نخلستانت
زخم دل گشته گل بستانت

نخل‌ها را به فلک دست دعا
اخترانت همه سرمست دعا

همگان محو جمال ازلی
همه مشتاق مناجات علی

علی آن شعله که در تاب شده
همه شب سوخته و آب شده

آه یک عمر نهان در سینه
شسته از خون جگر آیینه

شهریاری دل شب خانه به دوش
چهره پوشیده و در کوچه خموش

لحظه لحظه غم عالم خورده
تا سحر شام یتیمان برده

رهبر و سید و مولا و امیر
کند از لطف، تواضع به فقیر

ساکن خاک، ولی عرش عظیم
لرزه بر قامتش از اشک یتیم

در سماوات و زمین کارآگاه
همدم کودک و هم صحبت چاه


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۶
هم قافیه با باران
نروم از سر کویت چه برانی چه بخوانی
به خداییت قسم برتر از آنی که برانی

به تو مأنوسم و یکدم زتو مأیوس نگردم
چه به عرشم بکشانی چه به خاکم بنشانی

بنوازی بگدازی تو حکیمی تو بصیری
بکشی زنده کنی مصلحت از توست تو دانی

من بیچاره به غفلت ز تو هر سو بگریزم
تو کرامت کنی و باز به سویت بکشانی

که مرا می دهد از لطف پناهی؟ تو پناهی
که تواند گره از من بگشاید؟ تو توانی

چه عذابم کنی از خشم و چه از مهر ببخشی
این محال است که از مملکت خود تو برانی

هرچه خواهی به سرم آر ولی روی مگردان
هرچه دادی بستان لیک خودت را نستانی

وای از سختی جان کندن و از لحظۀ مرگم
تو مگر پیشتر از مرگ، علی را برسانی

"میثم" از کوی تو جایی نرود گفتم و گویم
نروم از سر کویت چه برانی چه بخوانی

غلامرضا سازگار
۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۳
هم قافیه با باران
همان کسی که شنیده ست ناله هایم را
چه می شود که اجابت کند دعایم را؟

چه می شود که دمی در پناه خود گیرد
نگاه خسته ی در بادها رهایم را

دوباره شعله نمی گیری آه می پاشم
اگرچه روی تو خاکستر صدایم را

چنین که می گذری این چنین که می گذری
گمان کنم که نبخشیده ای خطایم را

گمان کنم که همین ابرها نمی خواهند
به گوش تو برسانند گریه هایم را

تو نشنوی غزلم را چه ارزشی دارد
اگر تمام جهان بشنود صدایم را

بگو! بگو که بدانم قلمرو تو کجاست
نمی گذارم از این پس به کوچه پایم را

رها کنید و از او بگذرید ای مردم
کسی نخواست بگیرید خون بهایم را

شیرین خسروی
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۵۸
هم قافیه با باران

خون است بهر سرخی رنگ پریده ام

ماهم ولی چو صحنه شب گشته نیلگون

سروم ولی به سان نهالی خمیده ام

سنگینی اش بهم شکند چرخ پیر را

بار غمی که من به جوانی کشیده ام

حتی اجل نکرد عیادت ز حال من

با آنکه دل ز عمر ، ز دنیا بریده ام

از دود و آه من شده گردون سیه ولی

با اشک خود ستاره به کهسار چیده ام

تشییع من دی شب و قبرم نهان ز خلق

از این طریق پردهدشمن دریده ام

نشنیده ماند ناله و فریاد و شکوه ام

من کز رسول ام ابیها شنیده ام

رنجی که از تحمل آن عاجز است کوه

بر جان و تن به حفظ امامم خریده ام

شش ماه ام شهید شدو پهلویم شکست

ز آن صدمه ای که از در و دیوار دیده ام

تاریخ شاهد است که من در ره علی

اول شهید داده و اول شهیده ام

بی دست و پای ((میثمم)) ای خاندان وحی

کر ابتدا ثنای شما بوده ، ایده ام


سازگار

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

بریز آب روان اَسماء، ولى آهسته آهسته 

به جسم اطهر زهراء، ولى آهسته آهسته 

ببین بشکسته پهلویش ، سیه گردیده بازویش 

به ریز آب روان رویش ، ولى آهسته آهسته 

بُوَد خون جارى اى اسماء هنوز از سینه زهراء 

بنالم زین مصیبت ها، ولى آهسته آهسته 

حسن اى نور چشمانم ،حسین اى راحت جانم 

بیائید اى عزیزانم ،ولى آهسته آهسته 

همه خواب و علىّ بیدار، سرش بنهاده بردیوار 

بگرید با دل خونبار، ولى آهسته آهسته 

روم شب ها سراغ او، به قبر بى چراغ او 

بگریم از فراق او، ولى آهسته آهسته

الا ای یار بی همتا، نگار عشق من زهرا

روان گردم به سوی تو، ولی آهسته آهسته


شاعر: غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۳۶
هم قافیه با باران

وقتی مرا اینطور تنها می گذاری

داری به دست خود به خاکم می سپاری


من بی تو حتی یک دقیقه بی تو یک آن...

من بی تو خواهم مرد آیا می گذاری؟


صبر و قراری را که می خواهی ندارم

تا اشتیاقی را که می خواهم نداری


مثل نسیمی می وزی در لحظه هایم

عطر تنت را در هوا جا می گذاری


دیگرنمی خواهی ببینی هیچ کس را

دیگر تو را پیدا نخواهم کرد آری


یک تکه ی خاموش از آغوش من بود

ای باد این ابری که در هم می فشاری



یعنی تو را این قدر می خواهم عزیزم!

یعنی مرا اینقدر ساده می شماری


شیرین خسروی

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۳
هم قافیه با باران
ای چشم عرشیان به زمین جای پای تو
گـردون بـه زیــر سایـه قـد رسای تو

در آن زمان که حرف زمان و مکان نبود
آغوش لامکان بـه یقیـن بـود جای تو

قرآن دهد نشان که بود روز و شب مدام
ذکـر خـدا و کـار ملایـک، ثنـای تـو

آغوش جان گشوده اجابت در آسمان
از دسـت داده صبـر، بـه شوق لقای تو

تنها نه مهر و مه، نه سماوات، نه زمین
گشتنـد انبیـا همـه خلـق از برای تو

تو بحـر بـی نهایت حقـی و هم چنان
بــی انتهاست رحمـت بـی انتهای تو

هر برگ لاله را بـه ثنایت قصیده ای
هـر بلبلـی بـه باغ، قصیده سرای تو

موسی ز هوش رفته به طور از تکلمت
ریـزد مسیـح از نـفس دلــربای تو

حبل متین عالم خلقت شود به حشر
آرند اگر به دست، نخـی از ردای تو

باشـد گل مقـدس آدم بـدان جلال
یک جرعه زآب جو، کفی از خاک پای تو

خیـل ملـک کـه خلقتش از حاصـل تـو بود
قصدش ز سجده، سجده به آب و گل تو بود

توحیــد از کــلام لطیفـت، روایتــی
قرآن خود از صحیفه حسنت، حکایتی

محشر شود بهشت و جهنم، ریاض گل
بگشایــد ار بــلال تـو چشم عنایتی

روزی که انبیا به صف حشر بگذرند
جز رایت تو بر سرشان نیست رایتی

گو نخل هـا قلم شود و برگ ها کتاب
نَبـوَد کتــاب منقبتـت را نهایتــی

جز طلعت منیر تو و عترت تو نیست
در عالــم وجــود، چـراغ هدایتی

در حشر نیست راه نجاتی برایشان
حتـی ز انبیـا نکنـی گـر حمایتی

در حشر، خلق را به شفاعت نیاز نیست
آیـد اگــر ز چشـم بـلالت کنــایتی

جان جهان به پاش بریزم، اگر کم است
خواند هـر آنکـه از تـو برایم روایتی

بیش از پیمبران ستم آمد به حضرتت
لبخندهـا زدی و نکــردی شکایتـی

در مصحف جمال تو کردیم سیرها
جـز آیه هــای نــور ندیدیم آیتی

سوگند می خورم که ندارم نـداشتم
غیـر از ولایت تـو و آلت، ولایتـی

یک قطره زآب جوت به صد یم نمی‌دهم
یک تار مـوت را بـه دو عالم نمـی‌دهم

نـام احـد کـه نام خداوند سرمـد است
میمی بر آن اضافه شده، اسم احمد است

آدم کـه گشت توبـه او نـزد حـق قبول
از فیـض «یا حمیدُ بحق محمـد» است

بـا دیـدن جمـال تـو خوبـان دهـر را
در دل امیـد بـاغ جنـان داشتن بد است

دست تو ظرف رحمت بی انتهای هوست
هر چه خدا به خلق ببخشد، از این ید است

مقصود باغ و لاله و حور و قصور نیست
اهـل بهشت را سـر کوی تو مقصد است

پیش از هبـوط آدم و حـوا بـه خط نور
دست خدا نـوشت: محمّد مؤیـد است

ذکـر خـدا و ذکـر ملک تـا قیام حشر
پیوسته بر شمـا صلـوات مجـدد است

بـر سـر در بهشت و جهنـم نـوشته ند
بغض تو نار و مهر تو خلد مخلد است

تفسیـر یـک حدیـث ز میم دهـان تو
بالله نیـاز مـن به هـزاران مجلـد است

گفتم بــه بــزم قـرب الهـی قدم نهم
دیدم که نغمه صلواتت خوش آمد است

ای چهــره بــلال تــو بــاغ بـهشت من
این «میثم»، این تو آن همه افعال زشت من

غلامرضا سازگار
۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران

با اینکه در خرابۀ شام است جای من

زهـراست زائــر حـرم با صفــای من


قیمت‌گذار گوهر اشکش فقط خداست

هر دل‌شکسته‌ای که بگرید برای من


طفل سه‌ ساله را که توان فرار نیست

دیگر چرا به سلسله بسته است پای من؟


دیشب نماز خوانده‌ام و اشک ریختم

شاید پـدر سـری بزنـد بر سرای من


جان را به کف گرفته‌ام و نذر کرده‌ام

امشب اگر رسد بـه اجابت دعای من


در شام هم که جان بدهم کربلایی‌ام

این گوشـۀ خرابه شـده کربلای من


کارم رسیده است به جایی که کعب نی

گریــد بــرای زمزمــۀ بی‌صــدای مـن


از بس گریستم، دگر از اشک، خیس شد

خشتـی کـه در خرابـه شـده متکای من


یک لحظه در خرابه دو چشمم به خواب رفت

دیـدم کـه روی دامـن باباست جـای من


«میثم!» غریب جان دهم و نیست هیچ کس

جـز تـازیانـه با خبــر از دردهــای مــن


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۹:۴۲
هم قافیه با باران

جمال غیب خداوند، مظهرش زهراست

رسول، روح و روان مطهرش زهراست

پیمبـری کـه به قرآن خویش می نازد

یقین کنید که قرآن دیگرش زهراست

نبـی تمامـی تـوحید را در او دیـده

علی جمال خداوندْ منظرش زهراست

درود باد به مردی که خاکِ درگه اوست

سلام باد بر آن زن که رهبرش زهراست

به هـر فلک که گذر کرد خواجۀ لولاک

به چشم فاطمه بین دید، محورش زهراست

علـی کـه کفـو نـدارد چو ذات اقدس حق

از آن کشد به فلک سر که همسرش زهراست

حسین گفـت: بـه نـزد ستمگـران هرگز

ذلیل نیست عزیزی که مادرش زهراست

چگونه خصم به روی علی کشد شمشیر؟

که جان به کف همه جا در برابرش زهراست

بـه آیـه آیه ی قــرآن قســم کـه این قرآن

زبان و روح و نگهبان و داورش زهراست

حرامـزاده! مکــن شیعـه را چنیـن تهدید

که هر که شیعه بوَد، یار و یاورش زهراست

چگونـه دیـن رسـول خـدا رود از دست

مگـر نـه دختـر اسـلامْ پرورش زهراست

کجا ز نامه و میـزان و محشرش باک است

کسی که نامه و میزان و محشرش زهراست

نبـی کـه عـاشق روی بـلال اوست بهشت

بهشـت قـرب خداونـدِ اکبـرش زهراست


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۵۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران