هم‌قافیه با باران

۱۲ مطلب با موضوع «شاعران :: غلامعلی حداد عادل» ثبت شده است

با من به خنده گفت که: باری، هنوز هم؟!
گریان جواب دادمش: آری هنوز هم!

آری، اگر تو نام من از یاد برده‌ای
از دل نرفته یاد تو، باری هنوز هم

شوق هزار غنچه‌ی نشکفته با من است
تا بشکفد به باغ بهاری، هنوز هم

سر می‌نهم به بالش حسرت، در این امید
تا سر نهم به دامن یاری هنوز هم

زآن آتشی که عشق تو در جان من فکند
مانده‌ست شعله‌وار شراری هنوز هم

عادل! صبور باش که در این جهان کسی
یک گل نچیـده بی‌غم خاری هنوز هم

غلامعلی حداد عادل

۱ نظر ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۵۶
هم قافیه با باران

مهربانا! مهربانی را که تعلیم تو کرد؟‌
ای نسیم!‌ این گلفشانی را که تعلیم تو کرد؟‌
مهربانی گر نباشد زندگی پژمردگی است
راه و رسم زندگانی را که تعلیم تو کرد؟‌
گر زبان عشق باشد همزبانی همدلی است
این زبان باستانی را که تعلیم تو کرد؟‌
از تو رمز عشق و راز عاشقی آموختیم
راز و رمز این معانی را که تعلیم تو کرد؟‌
با تو پیمودیم راه خاک تا افلاک را
راه‌های آسمانی را که تعلیم تو کرد؟‌
می‌دمد در باغ حسنت دم‌به‌دم گل‌های ناز
باغبانا باغبانی را که تعلیم تو کرد؟‌
در جواب هرچه پرسیدم تبسم کرد و گفت:
عادل! این شیرین‌زبانی را که تعلیم تو کرد؟


غلامعلی حداد عادل

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران
تو مثل برگ گلی مثل قطره‌ی آبی
تو صاف و ساده و پاکی، لطیف و شادابی
 
ستاره‌ی سحری، آفتاب صبحدمی
تو روشنائی شب‌های پاک مهتابی
 
تو سرخی گل سرخی، تو سبزی چمنی
سپیدی گل یاسی، تو آبی آبی
 
تو مثل خوشه‌ی انگور شوخ و شیرینی
تو مثل رشته‌ی گوهر عزیز و کمیابی
 
تو مژده‌ای، تو امیدی، تو خنده‌ای، تو نویدی
تو موج جاری دریا در آب مردابی
 
تو دلنواز منی، قبلهٔ نماز منی
تو چلچراغ شبستان، تو شمع محرابی
 
هزار شکر که در زندگی تو بخت منی
هزار شکر که حتی دمی نمی‌خوابی


غلامعلی حداد عادل

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

آسمان چشم من ابری است، بارانی است، امشب
دیده‌ام دریاست، دریایی که طوفانی است امشب

قطره‌های اشک در چشمِ تَرِ من می‌درخشد
خانه چشمم به یاد تو چراغانی است امشب

می‌برد از جا مرا طوفان غم، سیلابِ گریه
این بنای کهنه را آهنگ ویرانی است امشب

سهم من در کنج خلوت، گر نباشی، گر نیایی
گه پریشانی است امشب، گه پشیمانی است امشب

آفتابا، کی شود روشن کنی کاشانه‌ام را
در گشودم تا بیایی، وقت مهمانی است امشب

کاروان عمر پیموده است ره، منزل به منزل
این کتاب داستان در فصل پایانی است امشب


غلامعلی حداد عادل

۱ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۳۹
هم قافیه با باران
آسمان را ماه شب‌ها نورباران می‌کند
کوچه شب را به نور خود چراغان می‌کند
 
خفته در زیر حریر نازک مهتاب، باد
دیده را زیبایی این خفته حیران می‌کند
 
سرو مفتون می‌شود با دیدن رخسار ماه
بید، مجنون می‌شود گیسو پریشان می‌کند
 
فاخته هوهوکنان در لابلای شاخه‌ها
گاه خود را می‌نماید گاه پنهان می‌کند
 
باد می‌رقصد به باغ و با سرانگشت نسیم
دامن مهتاب را شب‌ها گل‌افشان می‌کند
 
ماه دور از چشم‌های کنجکاو اختران
پیکر خود را در آب برکه عریان می‌کند
 
می‌کند با جان من مهتاب در شب‌های تار
آنچه هنگام سحر با غنچه، باران می‌کند

غلامعلی حداد عادل
۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران
یاد او شب تا سحر بیدار می‌دارد مرا
تا سحر با دیده خونبار می دارد مرا
 
هر کسی در زندگانی با خیالی دلخوش است
عشق، خوشدل از خیال یار می‌دارد مرا
 
قافیه اندیشم اما نازنین دلدار من
سرخوش از اندیشه دیدار می‌دارد مرا
 
تا مگر پا از گلیم خویش نگذارم بیرون
یار گرد خویش چون پرگار می دارد مرا
 
ماه اگر در آسمان محروم می ماند زمهر
ماه من از مهر برخوردار می دارد مرا
 
گرچه پیر سال و ماهم لیک عشق کهنه کار
با همه افسردگی در کار می‌دارد مرا
 
در میان آتشم اما خوشم زیرا که عشق
در امان از آذر و آزار می‌دارد مرا
 
گرچه خاموشی خردمندی است اما عاشقی
گاه گاهی بر سرگفتار می‌دارد مرا

غلامعلی حداد عادل
۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۵۸
هم قافیه با باران
شعر نگویم مگر برای دل تو
گل نفشانم مگر به پای دل تو
 
با تو دلم در هوای هیچ دلی نیست
بی تو دلم می‌کند هوای  دل تو
 
جان و جهانِ منی و جانِ جهانی
ای همه جان و جهان فدای  دل تو
 
آینه‌ای، روشنی و پاک‌نهادی
آینه شد روشن از صفای دل تو
 
بهر دل دردمند غمزده من
نیست دوایی به‌جز دوای دل تو
 
از دلِ دریا و آسمان و در و دشت
می‌شنوم نغمه و نوای دل تو
 
کافر عشقم اگر دمی بگزینم
مهر دل دیگری به‌جای دل تو
 
گر نکنی سوی من ز لطف نگاهی
دست من و دامن خدای دل تو
 
پنجره‌ای باز کن، چو در نگشودی
حلقه به در می‌زند گدای دل تو

غلامعلی حداد عادل
۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۵۳
هم قافیه با باران

محمّدا به که مانی، محمّدا به چه مانی
«جهان و هر چه درو هست صورتند و تو جانی»

حکایتی که تو داری به هیچ چامه نگنجد
فزون ز طاقتِ اندیشه و زبان و بیانی

ندانمت چه بنامم، ندانمت چه بخوانم
که هرچه گویم و خوانم، چو بنگرم، به از آنی

تو در خیال نیایی، تو در قیاس نگنجی
که خود حقیقت برتر ز فهم و وهم و گمانی

تویی که رشتۀ پیوند آسمان و زمینی
تویی که پنجرۀ روشنِ زمین و زمانی

تویی که صاحب خُلق عظیم و طبع کریمی
تویی که صاحب صبر جمیل و قدر گرانی

تویی که در شبِ تاریکِ دهر نور امیدی
تویی که در تن دنیای خسته روح و روانی

پیام‌آورِ توحید و عدل و حکمت و عقلی
رسول رحمت پروردگار عالمیانی

تو آن درخت برومند بوستان بهشتی
که میوۀ گل اخلاق بر زمین بفشانی

به راه حقّ و عدالت دمی ز پا ننشینی
مگر نهال عدالت به دست خود بنشانی

روا به کیش تو هر چیز پاک و طیب و طاهر
حرامْ هر چه پلیدی بر او نشانده نشانی

تو بندِ بردگی از پای خَلقِ خسته گشایی
نجات‌بخش خلایق ز رنجِ بارِ گرانی

ز ابر تیره ببارد به آبروی تو باران
نگاهدارِ یتیمان، پناهِ بیوه‌زنانی

به باغ عشق و محبّت، گل همیشه بهاری
نه آفتی به بهار تو می‌رسد نه خزانی

نشسته نزد فقیران، به مهربانی و نرمی
ستاده بر سرِ راهِ ستمگران جهانی

لطیف و نرم، چو باران، به خاک خشک بیابان
به دشت تشنۀ ایمان، تو جویبار روانی

تویی که محرم رازی، تویی که اهل نمازی
خوشا شبِ تو که هر شب نماز عشق بخوانی

نماز خواندی و از دیده سیل اشک گشودی
فدای قطرۀ اشکی که در نماز فشانی

محمّدا تو کریمی، محمّدا تو رحیمی
محمّدا تو امینی، محمّدا تو امانی

سعیدْ آن که تو او را به‌سوی خویش بخوانی
شقی‌است آن که تواَش از حریم خویش برانی

تو عزّت و شرف و مجد و فخر و فرّ و شکوهی
تو پشتوانه و پشت‌وپناه و توش‌وتوانی

ستونِ خانۀ ایمانِ بندگان خدایی
عمودِ خیمۀ اسلامِ مسلمین جهانی

هزار چشمۀ حکمت، هزار زمزم رحمت
ز قلب پاک تو جوشیده آشکار و نهانی

غبار هیچ پلیدی به دامنت ننشیند
تو پاک‌دامن و پاکیزه‌طبع و پاک‌زبانی

خدای خواسته تا قدر و منزلت به تو بخشد
خدای خواسته قرآن بماند و تو بمانی

به پنج نوبت، گلدسته‌ها ز مشرق و مغرب
زنند بانگ «محمّد» بدان زبان که تو دانی

ستوده آمد نامت، شنوده باد پیامت
بلند باد مقامت، که سرو باغ جنانی

تویی که ریشه و اصلی، تویی که حلقۀ وصلی
نشسته در دلِ خُرد و کلان و پیر و جوانی

جهان پُر است ز خشم و خروش و خیزش امّت
رسیده موج رهایی ز هر کران به کرانی

بِهِل که خصمِ سیه‌دل زبان به‌هرزه گشاید
کجا رسد به تو ای مه ز بانگ هرزه زیانی

بریده باد دو دستی که در جفای تو کوشد
شکسته باد اگر وا شود به‌یاوه دهانی

چگونه لاف سخن در ستایش تو توان زد
تویی که لایقِ مدح تو نیست هیچ زبانی

سزد که عذر ز تقصیر خویش خواهم و زین پس
سپر بیفکنم و زه نیفکنم به کمانی

فرود آیم و بار دگر بلند بگویم:
محمّدا به که مانی، محمّدا به چه مانی


غلامعلی حداد عادل

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران

چه کند می‌گذرد لحظه‌های دور از تو
نمی‌کنند مگر لحظه‌ها عبور از تو

هزار پنجره در هر گذر گشوده شده است
به شوق دیدن یک لحظۀ حضور از تو

خوش آن دمی که بیاید خبر که آمده‌ای
خوش آن شبی که شود شهر غرق نور از تو

زمانه با تو چه شیرین، زمانه بی تو چه تلخ
مگر بیائی و افتد به دهر شور از تو

مرا به صبر نصیحت مکن که نتوانم
که زنده باشم و باشم دمی صبور از تو

تو چشم مائی و ما را جزین دعائی نیست
که چشم بد، همه جا، باد کور و دور از تو


غلامعلی حداد عادل

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۵۱
هم قافیه با باران

حکمت حکایتی ز لب دلربای توست
جان کلام در سخن جانفزای توست

اشراق اگر به مدرسه نوری فکنده است
آن نور، نور شعله چشم‌های توست

دست شفا نجات نبخشد به درد و رنج
داروی درد عشق به دارالشفای توست

حاجت به فهم شرح اشارات شیخ نیست
تا چشم ما به چشم اشارت‌نمای توست

با عقل سرخ، هستی و مستی به هم نساخت
خون جای باده قسمت جام بلای توست

یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
کز هر زبان که می‌شنوم، ماجرای توست

«عادل» بگو چگونه دم از عشق می‌زنی
آنجا که آفتاب برآید نه جای توست


غلامعلی حداد عادل

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۴۹
هم قافیه با باران

ای دو چشمانت چراغ شام یلدای همه
آفتاب صورتت خورشید فردای همه

ای دل دریایی‌ات کشتی نشینان را امید
ای دو چشم روشنت فانوس دریای همه

خنده‌های گاه گاهت خنده خورشید صبح
شعله لرزان آهت شمع شبهای همه

ای پیام دلنشینت بارش باران نور
وی کلام آتشینت آتش نای همه

قامتت نخل بلند گلشن آزادگی
سرو سرسبزی سزاوار تماشای همه

گر کسی از من نشانی از تو جوید گویمش
خانه‌ای در کوچه باغ دل،‌ پذیرای همه

لاله‌زار عمر یک دم بی گل رویت مباد
ای گل رویت بهار عالم آرای همه


غلامعلی حداد عادل

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺑﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﻣﺎﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﮔﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﻣﺎﻩ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﺎﮐﯿﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﺑﺮ

ﮔﺎﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ، ﺭﻩ ﺑﺎﺭﯾﮏ، ﻣﻘﺼﺪ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ

ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺭ ﻣﺎﻩ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺯﯾﺮ ﺍﺑﺮ

ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﯾﻮﺳﻒ ﯾﻌﻘﻮﺏ ﺩﺭ ﺻﺤﺮﺍ ﺍﮔﺮ ﮔﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﯾﮏ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺭ ﭼﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺳﯿﻨﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﻧﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﮔﺮﭼﻪ ﻧﺎﭘﯿﺪﺍ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﻝ ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽﺩﻫﺪ

ﻗﺎﺻﺪﯼ ﺑﺎ ﻣﮋﺩﻩﺍﯼ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺑﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻋﻤﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ

ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﻣﻦ ﮔﻢ ﺷﻮﺩ ﺍﻟﻠﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﻏﻼﻣﻌﻠﯽ ﺣﺪﺍﺩ ﻋﺎﺩﻝ 

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۲۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران