هم‌قافیه با باران

۱۹۰ مطلب با موضوع «شاعران :: فاضل نظری» ثبت شده است

با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختی

روی ماه خویش را در برکه می‌دیدی ولی
سهم ماهی‌های عاشق را چه خوش پرداختی

ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می‌باختی

من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می‌توانستی نتازی بر من، اما تاختی

ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
«عشق» را شاید، ولی هرگز «مرا» نشناختی

فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۲۷
هم قافیه با باران

یک رود و صد مسیر، همین است زندگی
با مرگ خو بگیر! همین است زندگی

با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه
ای رود سربه زیر! همین است زندگی

تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار
دریاست یا کویر؟ همین است زندگی!

برگِرد خویش پیله‌تنیدن به صد امید
این «رنج» دلپذیر همین است زندگی

پرواز در حصار، فروبسته حیات
آزاد یا اسیر، همین است زندگی

چون زخم، لب گشودن و چون شمع سوختن
«لبخند» ناگریز، همین است زندگی

دلخوش به جمع‌کردن یک مشت «آرزو»
این «شادی» حقیر همین است زندگی

با «اشک» سر به خانه دلگیر «غم» زدن
گاهی اگر چه دیر، همین است زندگی

لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو
از ما به دل مگیر، همین است زندگی


فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۲۶
هم قافیه با باران
یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی!
زیر لب از آن کینه دیرینه چه گفتی؟

این دست وفا بود، نه دست طلب از دوست!
اما تو، به این دست پر از پینه چه گفتی؟

دل، اهل مکدر شدن از حرف کسی نیست
ای آه جگرسوز! به آیینه چه گفتی؟

از بوسه گلگون تو خون می‌چکد ای تیر!
جان و جگرم سوخت! به این سینه چه گفتی؟

از رستم پیروز همین بس که بپرسند:
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟

فاضل نظری
۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۲۷
هم قافیه با باران
تعریف تو از عقل همان بود که باید
عقلی که نمی‌خواست سر عقل بیاید

یک عمر کشیدی نفس اما نکشیدی
آهی که از آیینه غباری بزداید

از گریه‌ی بر خویشتن و خنده‌ی دشمن
جانکاه‌تر، آهی‌ست که از دوست برآید

کوری که زمین خورد و منش دست گرفتم
در فکر چراغی‌ست که از من برباید

با آن که مرا از دل خود راند، بگویید
ملکی که در آن ظلم شود، دیر نپاید

فاضل نظری
۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران
می خرامد غزلی تازه در اندیشه ما
شاید آهوی تو رد می شود از بیشه ما

دانه ی سرخ اناریم و نگه داشته اند
دل چون سنگ تو را در دل چون شیشه ما

اگر از کشته ی خود نام و نشان می پرسی
عاشقی شیوه ما بود و جنون پیشه ما

سرنوشت تو هم ای عشق فراموشی بود
حک نمی کرد اگر نام تو را تیشه ما

ما دو سرویم در آغوش هم افتاده به خاک
چشم بگشا که گره خورده به هم ریشه ما...

فاضل نظری
۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟

زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن

بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن

وای بر من که در این بازی بی سود و زیان
پیش پیمان شکنی چون تو شدم عهد شکن

باز با گریه به آغوش تو بر می گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن

تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن


فاضل نظری

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۱
هم قافیه با باران

این رقص موج زلف خروشنده‌ی تو نیست
این سیب سرخ ساختگی،خنده‌ی تو نیست

ای حُسنت از تکلف آرایه بی‌نیاز
اغراق صنعتی است که زیبنده‌ی تو نیست!

در فکر دلبری ز من بی‌نوا مباش
صیدی چنین حقیر برازنده‌ی تو نیست

شب‌های مِه گرفته‌ی مرداب بخت من
ای ماه، جای رقص درخشنده‌ی تو نیست

گمراهی مرا به حساب تو می‌نهند
این کسر شان چشم فریبنده‌ی تو نیست

دنبال عشق گشتم و چیزی نیافتم
جوینده ای که گم شده یابنده‌ی تو نیست

ای عمر چیستی؟! که به هرحال عاقبت
جز حسرت گذشته در آینده‌ی تو نیست

فاضل نظری

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۹
هم قافیه با باران
شرابِ تلخ بیاور که وقتِ شیدایی ست!
که آنچه در سرِ من نیست، بیم رسوایی ست!

چه غم که خلق به حسنِ تو عیب می گیرند؟
همیشه زخمِ زبان خون بهای زیبایی ست

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی ست

شباهت من و تو هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست

کنون اگرچه کویرم هنوز در سرِ من
صدای پر زدن مرغ های دریایی ست
 

فاضل نظری
۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران

من چه در وهم وجودم چه عدم، دل تنگم
از عدم تا به وجود آمده ام دل تنگم

راز گل کردن من، خون جگر خوردن بود
از درآمیختن شادی و غم دل تنگم

خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت!
من هنوز از سفر باغ ارم دل تنگم

گرچه بخشیده گناه پدرم آدم را!
به گناهان نبخشوده قسم دل تنگم

حال، در خوف و رجا رو به تو برمی گردم
دو قدم دلهره دارم، دو قدم دل تنگم

نشد از یاد برم خاطره ی دوری را
گرچه امروز رسیدیم به هم! دل تنگم!

 فاضل نظری

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۲۹
هم قافیه با باران
گر عقل پشت حرف دل اما نمی‌گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می‌شد گذشت، وسوسه اما نمی‌گذاشت

این‌قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت

دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت


گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی‌گذاشت

ما داغدار بوسه‌ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت

فاضل نظری
۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری ست
جای گلایه نیست! که این رسم دلبری ست

هر کس گذشت از نظرت، در دلت نشست
تنها گناه آینه ها زود باوری ست

مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است
سهم برابر همگان، نا برابری ست

دشنام یا دعای تو در حق من یکی ست
ای آفتاب هر چه کنی ذره پروری ست

ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبک سری ست...

فاضل نظری

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

آخر، آب و گِلش کنار نیامد
دریا با ساحلش کنار نیامد

برکه دلش‌را فروخت اما دریا
با ماهِ‌کاملش کنار نیامد
 
باز به خاک‌آرمید هرچه که رویید
مزرعه با حاصلش کنار نیامد
 
از تو شکایت‌کنم که خلق‌بگویند
بی‌سر و‌پا با دلش کنار نیامد؟
 
اشکم‌و آتش، خوشا کسی که اگر سوخت
سوخت و با‌ مشکلش کنار نیامد

فاضل نظری

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

مپرس شادی من حاصل از کدام غم است
که پشت پرده ی عالم هزار زیر و بم است

زیان، اگر همه ی سود آدم از هستی ست
جدال خلق چرا بر سر زیاد و کم است

اگر به ملک رسیدی جفا مکن به کسی
که آنچه کاخ تو را خاک می کند، ستم است

خبر نداشتن از حال من بهانه ی توست
بهانه ی همه ظالمان شبیه هم است

کسی بدون تو باور نکرده است مرا
که با تو نسبت من چون دروغ با قسم است

تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست
وگرنه فاصله ما هنوز یک قدم است

فاضل نظری

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۰۹
هم قافیه با باران

پلک فرو بستی و دوباره شمردی
فرصت پنهان شدن نبود تو بردی

من که به پیروزی تو غبطه نخوردم
چون که شکستم ، چرا دریغ نخوردی؟

دست تو را با سکوت و بغض گرفتم
دست مرا با غرور و خنده فشردی

این همه ی قصه ی تو بود که یک عمر
از همه دل بردی و دلی نسپردی

خاطره ها رفته اند ! خاطره ی من
پس تو چرا مثل خاطرات نمردی

فاضل نظری

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۰۷
هم قافیه با باران

ای عشق! دل دوباره غبار هوس گرفت
از من گلایه کرد و تورا دادرس گرفت

دل باز بهانه ی رفتن گرفت و باز
تا بال و پر گشود سراغ از قفس گرفت

گفتم به هیچ کس دل خود را نمی دهم
اما دلم برای همان هیچ کس گرفت

افسردگی به خسته دلی از زمانه نیست
افسرده آن دلی است که از همنفس گرفت

لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند
هرکس هرآنچه داد به آینه پس گرفت

فاضل نظری

۱ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۲
هم قافیه با باران

باز در خود خیره شو، انگار چشمت سیر نیست
درد خودبینی است می دانم تو را تقصیر نیست

کوزه ی دربسته در آغوش دریا هم تهی است
در گل خشک تو دیگر فرصت تغییر نیست

شیر وقتی در پی مردار باشد مرده است
شیر اگر همسفره ی کفتار باشد، شیر نیست

اولین شرط معلم بودن عاشق بودن است
شیخ این مجلس کهن سال است اما پیر نیست

در پشیمانی چراغ معرفت روشن تر است
توبه کن! هرگز برای توبه کردن دیر نیست

همچنان در پاسخ دشنام می گویم سلام
عاقلان دانند دیگر حاجت تفسیر نیست

باز اگر دیوانه ای سنگی به من زد شاد باش
خاطر آیینه ی ما از کسی دلگیر نیست


فاضل نظری

۲ نظر ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۱۶
هم قافیه با باران

مباش آرام حتی گر نشان از گردبادی نیست
به این صحرا که من می آیم از آن اعتمادی نیست
 
به دنبال چه میگردند مردم درشبستان ها
در این مسجد که من دیدم چراغ اعتقادی نیست
 
نه تنها غم سلامت باد گفتن های مستان هم
گواهی میدهند دنیای ما دنیای شادی نیست
 
چرا بی عشق سر برسجده ی تسلیم بگذارم
نمیخوانم نمازی را که در آن از تو یادی نیست
 
کنار بسترم بنشین ودستم را بگیر ای عشق
برای آخرین سوگندها وقت زیادی نیست
 
مرا با چشم های بسته از پل بگذران ای دوست
تو وقتی با منی دیگر مرا بیم معادی نیست

فاضل نظری

۰ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۴
هم قافیه با باران
شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده است
آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده است

زندگی چون ساعت شماطه‌دار کهنه‌ای
از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده است

چای می‌نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک، فنجان پرشده است

بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند
دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده است

دوک نخ ریسی بیاور؛ یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف‌های ارزان پر شده است

شهر گفتم!؟ شهر! آری شهر! آری شهر! شهر
از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده است

فاضل نظری
۰ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت

مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت

همیشه رود با خود میوه غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

به مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار
به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت

فاضل نظری


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۸:۰۶
هم قافیه با باران

اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن
بخند . . . گر چه تو با خنده هم غم انگیزی

خزان کجا، تو کجا؟ تکدرخت من! باید
چو برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

درخت، فصل خزان هم درخت می ماند
تو فصل سبز بهاری، که گفته پاییزی؟

تو را خدا به زمین هدیه داده چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
و گرنه از دگران کم نداشتی چیزی

فاضل نظری


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۰:۲۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران