هم‌قافیه با باران

۷۹ مطلب با موضوع «شاعران :: قیصر امین پور» ثبت شده است

سراپا اگر زرد پژمرده ایم 
ولی دل به پاییز نسپرده ایم 

چو گلدان خالی ، لب پنجره 
پر از خاطرات ترک خورده ایم 

اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم 
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم 

اگر دل دلیل است ، آورده ایم 
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم

اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !

گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !

دلی سربلند و سری سر به زیر 
از این دست عمری به سر برده ایم
 
قیصر امین پور

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۳۶
هم قافیه با باران

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود


قیصر امین پور

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

.. ﻋﺎﻗﺒﺖ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ، ﻣﻐﺮﺏ ﻣﺤﻮ ﻣﺸﺮﻕ ﻣﯿﺸﻮﺩ.

ﻋﺎﻗﺒﺖ ﻏﺮﺑﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﻝ ﻧﯿﺰ، ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﺸﻮﺩ .


ﺷﺮﻁ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ ﻧﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ ﻭ ﺩﻭﺭ،

ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ، ﺣﺎﮐﻢ ﮐﻞ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﻣﯿﺸﻮﺩ.


ﻫﻢ، ﺯﻣﺎﻥ ﺳﻬﻤﯿﻪ ﯼ ﺩﻝ ﻫﺎﯼ ﺩﻝ ﺗﻨﮓ ﻭﺻﺒﻮﺭ،

ﻫﻢ، ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺭﺛﯿﻪ ﯼ ﺟﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻻﯾﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ .


ﻗﻠﺐ ﻫﺮ ﺧﺎﮐﯽ ﮐﻪ ﺑﺸﮑﺎﻓﺪ، ﻧﺸﺎﻧﺶ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺍﺳﺖ.

ﻫﺮ ﮔﻠﯽ ﮐﻪ ﻏﻨﭽﻪ ﺯﺩ، ﻧﺎﻣﺶ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.


ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻗﺖ، ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺳﻬﻤﯽ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ.

ﺑﺎﻋﺪﺍﻟﺖ، ﺧﺎﮎ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﺧﻼﯾﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ .


ﻋﻘﻞ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ، ﯾﮏ ﺟﻮﺭﯼ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،

ﻋﺸﻖ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻋﻘﻞ، ﯾﮏ ﻧﻮﻋﯽ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ .


ﻋﻘﻞ ﺍﮔﺮ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻮﺍﺩﺍﺭ ﺟﻨﻮﻥ ﺷﺪ، ﻋﯿﺐ ﻧﯿﺴﺖ.

ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﻋﺸﻖ ﻫﻢ، ﻫﻤﺮﻧﮓ ﻣﻨﻄﻖ ﻣﯿﺸﻮﺩ.


ﺻﺒﺢ ﻓﺮﺩﺍ، ﻣﻮﺳﻢ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺁﯾﻨﻪ ﻫﺎﺳﺖ

ﻓﺼﻞ ﻓﺮﺩﺍ، ﻧﻮﺑﺖ ﮐﺸﻒ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ .


ﺩﺳﺖ ﮐﻢ، ﯾﮏ ﺫﺭه ﺩﺭ ﺗﺎﺏ ﻭﺗﺐ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﺎﺵ!

ﻻﺍﻗﻞ، ﯾﮏ ﺷﺐ ﺑﮕﻮ، ﮐﯽ ﺻﺒﺢ ﺻﺎﺩﻕ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ؟


ﻣﯿﺮﺳﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺷﺮﻁ ﻋﺎﺷﻘﯽ، ﺩﻟﺪﺍﺩﮔﯽ ﺍﺳﺖ.

ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ، ﻫﺮﺩﻝ ﻓﻘﻂ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﺸﻮﺩ . . .


قیصر امین پور

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۵۳
هم قافیه با باران

صبـحِ بـی تـو، رنـگ بـعد از ظهر یک آدینه دارد

 

بی ‌تـو حتـی مهـربـانی حـالتـی از کـینـه دارد

 

بی ‌تو می‌گویند: تعطیل است کارِ عشق بازی

 

عشق، امـا کـی خـبـر از شـنـبه و آدینه دارد

 

جُـغـد، بـر ویـرانه می‌خـواند بـه انـکارِ تـو امــا

 

خــاک ایـن ویـرانـه‌ها، بویی از آن ویرانه دارد

 

خـواستــم از رنـجـشِ دوری بگویم، یـادم آمد

 

عـشق بـا آزار، خـویـشـاونـدی دیـریـنه دارد

 

رویِ آنــم نـیـسـت تـا در آرزو، دستی بـرآرم

 

ای خوش آن دستی که رنگِ آبرو از پینه دارد

 

در هـوای عـشقِ تـو پر می زند با بی قراری

 

آن کبوترْ چاهیِ زخمی که او در سیـنـه دارد

 

نـاگـهان قـفـلِ بـزرگ تـیــرگی را می‌گـشاید

 

آن کـه در دسـتـش کلید شهـر پـر آیینه دارد



قیصر امین پور

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۱۹
هم قافیه با باران

بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما

نه بر لب ، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما


بفرمایید هرچیزی همان باشد که می‌خواهد

همان ، یعنی نه مانند من و مانندهای ما


بفرمایید تا این بی‌چراتر کار عالم ؛ عشق

... رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما


سرِ مویی اگر با عاشقان داری سرِ یاری

بیفشان زلف و مشکن حلقه‌ی پیوندهای ما


به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو می‌بالند

بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما


شب و روز از تو می‌گوییم و می‌گویند، کاری کن

که «می‌بینم» بگیرد جای «می‌گویند»های ما


نمی‌دانم کجایی یا که‌ای، آنقدر می‌دانم

که می‌آیی که بگشایی گره از بندهای ما


بفرمایید فردا زودتر فردا شود ، امروز

همین حالا بیاید وعده‌ی آینده های ما


 قیصر امین‌پور

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۴
هم قافیه با باران

می خواهمت چنان که شب خسته خواب را

می جویمت چنان که لب تشنه آب را

محو توام چنان که ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آنچنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته ای چنان که تپیدن برای دل

یا آنچنان که بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی ،می آفرینمت

چونان که التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۵
هم قافیه با باران

دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد

مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد


ای عشق از آتش اصل و نسب داری

از تیره ی دودی ، از دودمان باد


آب از تو طوفان شد ، خاک از تو خاکستر

از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد


هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران

هر کوه بی فرهاد کاهی به دست به باد


هفتاد پشت ما از نسل غم بودند

ارث پدر ما را ، اندوه مادر زاد


از خاک ما در باد بوی تو می آید

تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد ..



قیصر امین پور 

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۲
هم قافیه با باران

بیا عاشقی را رعایت کنیم 
ز یاران عاشق حکایت کنیم 

از آن ها که خونین سفر کرده اند 
سفر بر مدار خطر کرده اند 

از آن ها که خورشید فریادشان 
دمید از گلوی سحر زادشان 

غبار تغافل ز جانها زدود 
هشیواری عشقبازان فزود 

عزای کهنسال را عید کرد 
شب تیره را غرق خورشید کرد 

حکایت کنیم از تباری شگفت 
که کوبید درهم، حصاری شگفت

از آن ها که پیمانه «لا» زدند 
دل عاشقی را به دریا زدند 

ببین خانقاه شهیدان عشق 
صف عارفان غزلخوان عشق 

چه جانانه چرخ جنون می زنند 
دف عشق با دست خون می زنند 

سر عارفان سرفشان دیدشان 
که از خون دل خرقه بخشیدشان 

به رقصی که بی پا و سر می کنند 
چنین نغمه عشق سر می کنند: 

«هلا منکر جان و جانان ما 
بزن زخم انکار بر جان ما 

اگر دشنه آذین کنی گرده مان
نبینی تو هرگز دل آزرده مان

بزن زخم، این مرهم عاشق است 
که بی زخم مردن غم عاشق است 

بیار آتش کینه نمرود وار 
خلیلیم! ما را به آتش سپار

در این عرصه با یار بودن خوش است 
به رسم شهیدان سرودن خوش است

بیا در خدا خویش را گم کنیم 
به رسم شهیدان تکلم کنیم 

مگو سوخت جان من از فرط عشق 
خموشی است هان! اولین شرط عشق 

بیا اولین شرط را تن دهیم 
بیا تن به از خود گذشتن دهیم 

ببین لاله هایی که در باغ ماست 
خموشند و فریادشان تا خداست 

چو فریاد با حلق جان می کشند 
تن از خاک تا لامکان می کشند 

سزد عاشقان را در این روزگار 
سکوتی از این گونه فریادوار

بیا با گل لاله بیعت کنیم 
که آلاله ها را حمایت کنیم 

حمایت ز گل ها گل افشاندن است 
همآواز با باغبان خواندن است


قیصر امین پور

۱ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

یاد دارم در غروبی سرد سرد،

می گذشت از کوچه ما دوره گرد،

داد می زد: "کهنه قالی می خرم،

دست دوم، جنس عالی می خرم،

کوزه و ظرف سفالی می خرم،

گر نداری، شیشه خالی می خرم"،

اشک در چشمان بابا حلقه بست،

عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست،

اول ماه است و نان در سفره نیست،

ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟!!!


سوختم، دیدم که بابا پیر بود،

بدتر از او، خواهرم دلگیر بود،

بوی نان تازه هوش اش برده بود،

اتفاقا مادرم هم، روزه بود،

صورت اش دیدم که لک برداشته،

دست خوش رنگ اش، ترک برداشته،

باز هم بانگ درشت پیرمرد،

پرده اندیشه ام را پاره کرد...،

"دوره گردم، کهنه قالی می خرم،

دست دوم، جنس عالی می خرم،

کوزه و ظرف سفالی می خرم،

گر نداری، شیشه خالی می خرم،

خواهرم بی روسری بیرون دوید،

گفت: "آقا، سفره خالی می خرید؟!!"


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۴۰
هم قافیه با باران

پیش از اینها فکر می کردم خدا

خانه ای دارد کنار ابر ها


مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا


ماه برق کوچکی است از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او


اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او کهکشان


رعد و برق شب طنین خنده اش

سیل و طوفان نعره ی توفنده اش


دکمه ی پیراهن او آفتاب

برق تیر و خنجر او ماهتاب


هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست


پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویربود


آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان ، دور از زمین


بود ،اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود


... هر چه می پرسیدم از خود از خدا

از زمین از اسمان از ابر ها


زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست


با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم خواب دیو و غول بود


خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم


در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین



نیت من در نماز ودر دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا


هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود ..


مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه


مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود


تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادیم به قصد یک سفر


در میان راه ، در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا


زود پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه ی خوب خداست


گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ی خلوت نمازی ساده خواند


گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟


گفت :آری خانه ی او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست


مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است


عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی


خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست


قهر او از آشتی شیرینتر است

مثل قهر مهربانِ مادر است


تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست


دوستی از من به من نزدیکتر

از رگ گردن به من نزدیکتر


آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد


آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی نقش روی آب بود


می توانم بعد از این با این خدا

دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا


می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد


می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد


می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد


می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت


تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست


دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۲
هم قافیه با باران

بر تیر نگاه تو دلم سینه سپر کرد

تیر آمد و از این سپر و سینه گذر کرد


چشم تو به زیبایی خود شیفته‌تر شد

همچون گل نرگس که در آیینه نظر کرد


با عشق بگو سر به سر دل نگذارد

طفلی دلکم را غم تو دست به سر کرد


گفتیم دمی با غم تو راز نهانی

عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد


سوز جگرم سوخته دامان دلم را

آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد


یک لحظه شدم از دل خود غافل و ناگاه

چون رود به دریا زد و چون موج خطر کرد


بی‌صبر و شکیبم که همه صبر و شکیبم

همراه عزیزان سفر کرده، سفر کرد


باید به میانجی گری یک سر مویت

فکری به پریشانی احوال بشر کرد


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران
دستی به کرم به شانه ی ما نزدی
بالی به هوای دانه ی ما نزدی

دیر است دلم چشم به راهت دارد
ای عشق ، سری به خانه ی ما نزدی

قیصر امین پور
۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

افتاد

آنسان که برگ
                 - آن اتفاق زرد-

                                       می افتد

 

افتاد 
آنسان که مرگ

                    - آن اتفاق سرد- می افتد

اما 
او سبز بود وگرم که 
                         افتاد


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

وقتی تو نیستی 
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها...

مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را 
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم 
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد 
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد !

* * *

وقتی تو نیستی 
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها...

هر روز بی تو
روز مبادا است !


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

دردهای من 
جامه نیستند
تا ز تن در آورم 
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم 

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند 

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند 

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است 

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است 
دست سرنوشت
خون درد را 
با گلم سرشته است 
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم 
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم 


اندوه من انبوه تر از دامن الوند 
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم 


یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است 
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم 


ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش 
تو قاف قرار من و من عین عبورم 


بگذار به بالای بلند تو ببالم 
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:
                 وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی  !


قیصر امین پور


پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

 

آی...

ناگهان  
           چقدر زود
                         دیر می شود!   

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۰
هم قافیه با باران

آسمان تعطیل است

بادها بیکارند

ابرها خشک و خسیس
هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد

دستمالی خیس

روی پیشانی  تب دار بیابان بکشم

دستمالم را اما افسوس

نان ماشینی

در تصرف دارد

......

......

......

آبروی ده ما را بردند!


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران