اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم
اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست
از خوبی تو بود
که من
بد شدم!
قیصر امین پور
اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم
اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست
از خوبی تو بود
که من
بد شدم!
قیصر امین پور
ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن
بر جادههای بیسرانجام ِ رسیدن
کی میشود روشن به رویت چشم من، کی؟
وقتِ گل نی بود هنگام ِ رسیدن؟
دل در خیال رفتن و من فکر ماندن
او پختهی راه است و من خام ِ رسیدن
بر خامیام نام ِ تمامی میگذارم
بر رخوت درماندگی نام ِ رسیدن
هرچه دویدم جاده از من پیشتر بود
پیچیده در راه است ابهام ِ رسیدن
از آن کبوترهای بیپروا که رفتند
یک مشت پر جا مانده بر بام ِ رسیدن
ای کالِ دور از دسترس! ای شعر تازه!
میچینمت اما به هنگام ِ رسیدن
قیصر امین پور
خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن
خوشا از نی، خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن
نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است
نوای نی، نوای بی نوایی است
هوای ناله هایش، نینوایی است
نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل، بیماری سنگ
قلم، تصویر جانگاهی است از نی
علم، تمثیل کوتاهی است از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد
دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر سوز
چه رفت آن روز در اندیشه ی نی
که اینسان شد پریشان بیشه ی نی؟
سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری
پر از عشق نیستان سینه ی او
غم غربت، غم دیرینه ی او
غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست
دلش را با غریبی، آشنایی است
به هم اعضای او وصل از جدایی است
سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گل بر دارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟
گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی
اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش میکشاند
سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند
شگفتا بی سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!
ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست
قیصر امین پور
عمری ست لبخندهای لاغرِ خود را
در دل ذخیره میکنم
باشد برای روزِ مبادا
اما در صفحه های تقویم
روزی به نامِ روزِ مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثلِ همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند
شاید امروز نیز
روزِ مبادا باشد..."
قیصر امین پور
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
در شهر شما باری اگر عشق فروشی است
هم غیرت آبادی ما را نفروشید
تنها، بهخدا، دلخوشی ما به دل ماست
صندوقچه ی راز خدا را نفروشید
سرمایه ی دل نیست به جز اشک و به جز آه
پس دستکم این آب و هوا را نفروشید
در دست خدا آینه ای جز دل ما نیست
آیینه شمایید شما را نفروشید
در پیله ی پرواز به جز کرم نلولد
پروانه ی پرواز رها را نفروشید
یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
این هروله ی سعی و صفا را نفروشید
دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظره ی دورنما را نفروشید
قیصر امین پور
ﺍﻟﻮ ﺳﻼﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺧﺪﺍﺳﺖ؟
ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ ﻣﺰﺍﺣﻤﯽ ﮐﻪ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ ...
ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻟﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﯾﮏ ﺻﺪﺍﺳﺖ ...
ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﯾﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺳﻼﻡ ﻭﺍﺟﺐ ﺍﺳﺖ
ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺳﺪ٬ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺟﺪﺍﺳﺖ؟
ﺍﻟﻮ....
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻗﻄﻊ ﻭ ﻭﺻﻞ ﺷﺪ!
ﺧﺮﺍﺑﯽ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﮐﻪ ﻋﯿﺐ ﺳﯿﻢ ﻫﺎﺳﺖ؟؟؟
ﭼﺮﺍ ﺻﺪﺍﯾﺘﺎﻥ ﻧﻤﯿﺮﺳﺪ ؟ﮐﻤﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ٬
ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﭼﻄﻮﺭ؟ﺧﻮﺏ ﻭ ﺻﺎﻑ ﻭ ﻭﺍﺿﺢ ﻭ ﺭﺳﺎﺳﺖ؟
ﺍﮔﺮ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻫﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﮐﻨﻢ ...
ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﺩ ﻫﺎ ﺷﻔﺎﺳﺖ !
ﺩﻝ ﻣﺮﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺗﺎ ﺳﺒﮏ ﺷﻮﻡ٬
ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎﺳﺖ ...
ﺍﻟﻮ٬ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ٬ ﺑﺎﺯ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﺷﺪﻡ٬
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ٬ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ...
ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﺧﺪﺍﺳﺖ!...
قیصر امین پور
چشمها پرسشِ بیپاسخِ حیرانیها
دستها تشنهی تقسیمِ فراوانیها
با گُلِ زخم، سر راهِ تو آذین بستیم
داغهای دلِ ما، جای چراغانی ها
حالیا دستِ کریمِ تو برای دلِ ما
سرپناهیست در این بیسروسامانیها
وقت آن شد که به گل حکمِ شکفتن بدهی
ای سرانگشتِ تو آغازِ گلافشانیها
وقتِ تقسیمِ گل و گندم و لبخند رسید
فصلِ تقسیمِ غزلها و غزلخوانیها
سایهی امنِ کسای تو مرا بر سر، بس
تا پناهی شود از وحشتِ عریانیها
چشمِ تو لایحهی روشنِ آغازِ بهار
طرحِ لبخندِ تو پایانِ پریشانیها...
قیصر امینپور
یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد : کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت :اقا سفره خالی می خرید !
قیصر امین پور
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم میپرد، نشانة چیست؟
شنیدهام که میاید کسی به مهمانی
کسی که سبزتر است از هزار بار بهار
کسی، شگفت کسی، آن چنان که میدانی
کسی که نقطة آغاز هرچه پرواز است
تویی که در سفر عشق خطّ پایانی
تویی بهانه آن ابرها که میگریند
بیا که صاف شود، این هوای بارانی
تو از حوالی اقلیم هرکجا آباد
بیا که میرود این شهر رو به ویرانی
کنار نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که یاد تو آرامشی است طوفانی
قیصر امین پور
میخواهمت، چنان که شب خسته، خواب را
میجویمت، چنان که لب تشنه، آب را
محو توام، چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیدهدمان، آفتاب را
بیتابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره، تاب را
بایستهای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را
ای خواهشی که خواستنیتر ز پاسخی
با چون تو پرسشی، چه نیازی جواب را؟!
قیصر امینپور
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
قیصر امین پور
ﻣﺎﻩ ﻣﻦ ﻏﺼﻪ ﭼﺮﺍ ؟
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ
ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ
ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻧﺨﺴﺖ
ﮔﺮﻡ ﻭ ﺁﺑﯽ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﻬﺮ
ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ
ﯾﺎ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﯼ ﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﺧﺰﺍﻥ
ﻧﻪ ﺷﮑﺴﺖ ﻭ ﻧﻪ ﮔﺮﻓﺖ
ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺯ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺷﺪ ﻭ
ﻧﻔﺴﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺍﻣﯿﺪ ﮐﺸﯿﺪ
ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ
ﭘﺮ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﺪﺍﺳﺖ
ﻣﺎﻩ ﻣﻦ،ﻏﺼﻪ ﭼﺮﺍ؟
ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ
ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺗﻮﺳﺖ
ﺩﻝ ﺑﻪ ﻏﻢ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺍﺯ ﯾﺎﺱ ﺳﺨﻦ ﻫﺎﮔﻔﺘﻦ
ﮐﺎﺭ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ ،ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﻏﻢ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ،ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺭﻭﺯﯼ
ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭﯾﺪ
ﯾﺎ ﺩﻝ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺍﺕ
ﺍﺯ ﻟﺐ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻋﺸﻖ
ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﮑﺴﺖ
ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ
ﭼﺘﺮ ﺷﺎﺩﯼ ﻭﺍﮐﻦ
ﻭ ﺑﮕﻮ ﺑﺎ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ
ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ ﻫﻨﻮﺯ
قیصرامین پور
با توام ای لنگر تسکین!ای تکانهای دل!
ای آرامش ساحل!با توام
ای نور!
ای منشور!ای تمام طیفهای آفتابی!
ای کبود ِ ارغوانی!ای بنفشابی!با توام ای شور،
ای دلشورهی شیرین!با توام
ای شادی غمگین!با توام
ای غم!غم مبهم!
ای نمیدانم!
هر چه هستی باش!
اما کاش...نه،
جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش!اما باش!
قیصر امین پور
با تیشه ی خیـال تراشیده ام تو را
در هر بتی که ساخته ام دیده ام تو را
از آسمان بــه دامنم افتاده آفتاب؟
یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را
هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ
من از تمام گلهـا بوییده ام تـو را
رویای آشنای شب و روز عمـر من!
در خوابهای کودکی ام دیده ام تو را
از هـر نظر تـو عین پسند دل منی
هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را
زیباپرستیِ دل من بی دلیل نیست
زیـــرا به این دلیل پرستیده ام تو را
با آنکه جـز سکوت جوابم نمی دهی
در هر سؤال از همه پرسیده ام تو را
از شعر و استعـاره و تشبیه برتـری
با هیچکس بجز تو نسنجیده ام تو را
قیصر امین پور
این ترانه «بوی نان» نمی دهد
بوی «حرف دیگران» نمی دهد
سفره دلم دوباره باز شد
سفره ای که بوی نان نمی دهد
نامه ای که ساده و صمیمی است
بوی شعر و داستان نمی دهد:
با سلام و آرزوی طول عمر
- که زمانه این زمان نمی دهد-
کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی دهد
یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه آسمان نمی دهد
وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد، زمان نمی دهد
فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی دهد
هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی دهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه ای به رایگان نمی دهد
کس ز فرط ِ های و هوی ِ گرگ و میش
دل به هی هی ِ شبان نمی دهد
جز دلت که قطره ای است بیکران
کس نشان ز بیکران نمی دهد
عشق، نام بی نشانه است و کس
نام دیگری بدان نمی دهد
جز تو هیچ میزبان ِ مهربان
نان و گُل به میهمان نمی دهد
نا امیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این، نه آن...نمی دهد
پاره های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی دهد
خواستم که با تو درد دل کنم
گریه ام ولی امان نمی دهد...
قیصر امین پور