هم‌قافیه با باران

۳۷ مطلب با موضوع «شاعران :: مجتبی سپید» ثبت شده است

شعری به نام نامی ما"در"شروع شد
اشکی به حال غربت حی"در"شروع شد

این "در"که قافیه ست مگوهاست در دلش
اصلا تمام فاجعه از ""در""شروع شد

مجتبی سپید

۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۳۸
هم قافیه با باران

دلیل گریه ی شبهای من کجا ماندی
کجای راه ندیدم تو را که جا ماندی

من و تو، قول پرستش به یکدگردادیم
خدای من تویی اما،تو بی خدا ماندی!

مجتبی سپید

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

ظاهرا "خانوم"همسایه حلیم آورده بود
باطنأ یک کاسه شیطان رجیم آورده بود

نذر دارد یانظر !! الله و اعلم هرچه هست
بارکج را از صراط مستقیم آورده بود

مجتبی سپید

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

بجای اینکه دو عاشق غمِ جهان بخوریم
بیا  برای  رسیدن  به هم  تکان بخوریم

بیا   بدونِ    اجازه     به  باغِ  هم  بزنیم
گلو و سینه و گوش و لب و زبان بخوریم

تو ساقیِ من و من ساقی تو، رو در رو
سلامتی  بزنیم  و دو  استکان بخوریم

شرابِ  ناب  و  لبانِ   مذاب  را  دریاب
کمی از این بزنیم و کمی از آن بخوریم

لحافِ بسترِ بی خواب و بی حجابم باش
"تو رو بسمتِ زمین،من به آسمان"... بخوریم

خلاصه عهد ببندیم و مال هم باشیم
قسم به ذاتِ خداوند مهربان بخوریم

"کرم نما و فرود آی, خانه خانه ی توست"
بحقِ  خواجه  مبادا  غمِ  مکان  بخوریم

مجتبی سپید

۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران
میکُشد آخر مرا دار الریای شهرِ من
آرزوی  زندگی  باید... برای شهر من

آسمان ساکت,زمین نازا و زارع نا رضا
حاصلش قحط است,قحط آب وهوای شهرمن

فقر بسیاراست آری فقرِایمان فقرِ عشق
فرق امانیست در جشن وعزای شهر من

زادگاهش اوج غربت بودونامش شورِ شعر
شکوه های    شاعرِ   نام  آشنای  شهر من

از   غزلهایش   غزلها   آفریدند  "آفرین"
شد نصیبِ شاعرانِ خوش ادای شهر من

سر در آخور،کیسه ها پُر،میچرندومیبرند
گوسفندانِ   حریصِ    کدخدای   شهرمن
 
"چون به خلوت میرسد"شیطان مریدش میشود
شو خِ  شاعر پرورِ   شش لاقبای شهرمن

از  فشارِ  تیغِ  بیعت  بر گلویم خسته ام
من که عمری گفته ام جانم فدای شهر من

میزند بر گوش و هوشم تا جنونم میبرد
این  صداهای  سراسر وای وایِ شهر من

عکس رختم، رنگ بختم را اگر دیدی نخند  
سوخت  در دکّانِ  مسگرها طلای شهر من

صرف شد عمری به پای این دو مضمونِ سیاه
ماجرای   بختِ  من   با  ماجرای  شهر من

مجتبی سپید
۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

ز کنارم رد شدی بی اعتنا نشناختی
چشم در چشمم شدی حتی مرا نشناختی

در تمام خا له بازی های عهد کودکی
همسرت بودم همیشه بی وفا نشناختی؟

لی له بازکوچه ی مجنون صفت ها فکرکن
جنب  مسجد خانه ی آجرنما  نشناختی ؟

دختر  همسایه  یاد  جر  زنیهایت بخیر
این منم تک تاز گرگم برهوا نشناختی؟

اسم من آقاست اما سالها پیش این نبود
ماه بانو یادت آمد؟مشتبا!!  نشناختی؟

کیست این مردنگهبانت که چشمش برمن است
آااااه آری تازه  فهمیدم چرا نشناختی......


مجتبی سپید

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

تحمل میکنم اما خیالت خیلی بی رحمه
درست تو اوج دلتنگی میاد میره نمیفهمه

دلم میسوزه دور ازمن دلت آتیشه میدونم
نه،تو بی من نمیتونی نه، من بی تونمیتونم

بهم گفتی:تحمل کن،فقط این مونده تو یادم
بهت گفتم:قبول اما، نباید قول میدادم

میدونم صخره ام اما تو میتونی که دریا شی
میخوام مال خودت باشم،میخوام مال خودم باشی

مجتبی سپید

۰ نظر ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

در من یکی ست دائما ازمن فراری است
دیوانه ای ست گاه که مشغول زاری است

من مانده ام که برمنِ در من چه شدکه شد
درگیر عشق آه عجب روزگاری است

نشمرده ام، زیاااد ولی گفته ام که عشق
پیرت نکرده است مگر؟؟این چه کاری است

نشمرده ام،زیاااد ولی گفته در جواب:
اجبار بوده عشق ،کجا اختیاری است؟

گاهی که می نشیند و حرفی نمیزند
یعنی که سخت در پی ناسازگاری است

تنها منم که باخبرم کار کار اوست
آری همان که رنگ لبانش اناری است

حق میدهم به من که به من پشت میکند
 تا بوده عشق حامل بی بندوباری است

عاشق شده ست عاشق و باید قبول کرد
حالا که دور دوره یِ بی اعتباری است

مجتبی سپید

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۳۹
هم قافیه با باران

ضمن عرض سلام معترضم
به وفورِ غم و به بی نانی
وارد است اعتراض میدانم
وارداست اعتراض میدانی

شیخ اگر عمر آدمی فانی ست
چرخ چرخیدو دور پایانی ست
شرط آخر قدم پشیمانی ست
گرچه همواره نا پشیمانی

احترامت که واجب است اما
نه برای مواجب است اما
دست ما را که خواجه بست اما
"نتوان لاف زد به آسانی"

به اهورا قسم مسلمانم
یک یهودی مسیحی ام جانم
ذره ای کم نگشته ایمانم
این منم یک اصیل ایرانی

دشتمان سوخت شیخ مسکوتی
آه از این پیروان نالوطی
این کلاغان جمعه هاطوطی
بی خیال اند در نگهبانی

دوری از ما نکن که ما خوبیم
سر غیرت به دار میکوبیم
ما که پایان قصه مصلوبیم
کوفه میماند و تو و هانی

از "فمم"  "ترخورانی ام" آ شیخ
من کجا و مباحثت با شیخ
با شما دوستم ولی یا شیخ
از دل دوستت چه میدانی؟

دشتمان سوخت شیخ کاری کن
قصد تکثیر نو نواری کن
خطبه ی استحاله جاری کن
تومگر قصه را بگردانی ...

مجتبی سپید

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۳۹
هم قافیه با باران

این کوچه روزی روزگاری یک پری داشت
ازکودکی با من قرار همسری داشت

همرنگ بختم بود بختش تار و تیره
آری پری مانند من نامادری داشت

با یک بغل گل زندگی میکرد هر صبح
ازکودکی انگیزه ی نان آوری داشت

میدیدمش هر روز مابین پری ها
از هر لحاظی بر پری ها برتری داشت

گفتم چرا چادر ؟سکوتش گفت: از ترس
بیچاره در آغوش من هم روسری داشت

ترس از قضاوت بر لبانش مهر میزد
با اینکه انصافا صدای محشری داشت

گل میخریدند آری اما چشمهایش
افزون تر ازگلهای مریم مشتری داشت

از من گرفتنداین خیابان ها پری را
زیرا پری در سر خیال دیگری داشت

دیدم دوباره در خیابان آه اما
دنیا تفاوت این پری با آن پری داشت

مجتبی سپید

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۳۹
هم قافیه با باران

عابری می زده و دل زده از تزویرم
مستی و راستی از اهل قلم دلگیرم

شهرمن شهره‌ی شاعرکشی وشحنه گری‌ست
به دلیلی که نمیدانمش اینجا گیرم

چه کسی دیده غم واقعی‌ام را در شعر
من که مشهور غزلهای پر از تصویرم

شعر درد است و این درد به غایت دلچسب
اعتیادیست که ناجور به او زنجیرم

نفسم شعر و تنم شعر و روانم شعر است
من اگر شعر نباشد بخدا میمیرم

مثل این کودک تریاک فروش سر خط
دست تقدیر چنین ساخته بی تقصیرم

غزلم شکوه‌ی منظوم نباید میشد
چه کنم بسته به احساس قلم میگیرم

مجتبی سپید

۰ نظر ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۴:۳۴
هم قافیه با باران

هست آیا مهربان تر از تو در دنیای من؟
هست آیاپاسخی جز"نیست"برآیای من؟

بی تو دنیا غیرخاموشی ندارد،روشن است!
با تو زیبا میشود ، دنیای نا زیبای من.

گرم خواهد شد زبانم با لبان آتش ات
سردخواهد شداگر باشی کنارم"چای من"

ترس رسوایی و طاسِ بی خیالی ریختم
تا ببازی هرچه را پوشیده ای در پای من

شمع هم خاموش شداما نمایان است باز
اختلاف رنگِ اعضایِ تو و اعضای من

عشق یعنی من،که پا پیچیده ام برپای تو!
عشق یعنی تو ،که خوابت میبرد در جای من

ماندنی شد وای من!!عهدی که باهم بسته ایم
این"کبودی گلو" این "جوهر امضای" من!

شب بخیر آرامش شب های نا آرام عشق
شب بخیر انگیزه ی بیداری فردای من...

مجتبی سپید

۰ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۶
هم قافیه با باران
با علی آغازکردم شعرشب را با علی
یاعلی ویاعلی ویاعلی ویاعلی

اشهدوان امیرالمومنینم حیدراست
اشهدوان علی تنهاعلی تنهاعلی

هیچکس مولانخواهدشدبرایم هیچکس
 لا بشرهم شان حیدر لا علی الا علی

پینه ی دست کدامین شاه غیرازشاه من
بیشتربودست ازپیشانی اش گویاعلی

نازشصتش دوستانش دشمنانش گفته اند
هم علی باحق عجین بودست هم حق باعلی

کفرمحض است اینکه آدم را خدایش خوانده اند
آدمی کی؟ رزق خلق الله...آه اماعلی...

کوفه میداندچه برمولای مظلومان گذشت
کوچه میداندچه ها کردندمردم باعلی

چاه خواهدگفت روزی ناله های شاه چیست
ماه خواهدگفت عمری تاسحرآنجا علی...

باخبرسردادحیدرکشته ی محراب شد
بی خبرپرسیدازهمسایه اش آیاعلی...

یاعلی هایت مدام ای شعرای احساس من
برزبان آورده است این ذکر راحتی علی

مجتبی سپید
۱ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۲:۳۵
هم قافیه با باران

گرچه شاعرنشدم, با همه ی طبع ترم!
چه بلاها که سر شعر, نیامد به سرم!

مثل  افراد گرفتار در  آتش, دائم
نگرانم نوزد شعله ای از دور و برم!

پدرم خواست که شاعر بشوم, اما... من
بارها گفته ام این راکه مبادا... پسرم!

ضعف اعصاب مرا, غربت شعرم رو کرد
مثلا شاعر این شهر  خرابم, خبرم!

شعرناب است وحسادت , منو یک قوم حسود
قاتق نان  که  نه، شد قاتل جانم, اثرم!

من ازاین کوچه که دل میشکنندآدمهاش
به  گمانم  نتوانم  سر  سالم  ببرم!

مثل سرباز ضعیفی که حریفش قدراست
نا امیدانه به سمت هدفم حمله  ورم!

من مجنون کم آورده ازاین عاقل ها
به  کدام عادل دیوانه شکایت ببرم؟

فندکم قاتل بالفطره ی شعرم شده است
بسکه از خیر غزلهای خودم  میگذرم!

شب جمعه ست نثاردل مرحوم خودم
بروم ازسر بازارچه, خرما بخرم!

مجتبی سپید

۱ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۵
هم قافیه با باران

علت بوسیدن اجبار, میدانی که چیست
تو،موافق نیستی...این کار,میدانی که چیست؟

این جنون هروقت میبینم تو را سرمیزند
بوسه میخواهد دلم اصرار, میدانی که چیست

مثل داروهای کم پیدا ,نبودت فاجعه ست!
من پر از درد توام ; بیمار میدانی که چیست

دستهایم رابگیر وچشمهایم را ببین !
لااقل یک مرتبه، یک بار, میدانی که چیست

بی جوابی،پاسخ دردآورچشمان توست!
ازسکوتت خسته ام! بیزار،میدانی که چیست

من فقط بوسیدمت, اینقدرنفرینم نکن
منطقی رفتارکن, رفتار,میدانی که چیست

آمرانه ،ظالمانه،جاهلانه ، هرچه هست !
دوستت دارم تو را; بسیار،میدانی که چیست

مجتبی سپید

۰ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۷:۰۶
هم قافیه با باران

برام آرامش محضی ، کنارت خستگی خوبه
نباشی ناخوشم با تو چقدر وابستگی خوبه

تموم دلخوشیم اینه ، که دلخواهت مهیا شه
همین که آخر حرفات ، بگی باشه؟، بگم باشه

میونم با همه خوبه ، تاوقتی با تو مانوسم
همیشه بعد دیدارت ؛ خدارو سفت می بوسم

چه خوبه گاهی ناغافل ، میای چشمامو می بندی
چه خوبه موقع رفتن،می ری،می خونی،می خندی

شعار دوری و دوستی دنیا ، از حسودیشه
آدم با دیدن عشقش ، تازه عاشق ترم میشه

 
مجتبی سپید

۱ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۶
هم قافیه با باران
بی من آنجا، غافل ازمن، غافل از این انتظار
بی تو اینجا, بیقرارم بیقرار بیقرار!

تابیایی، با همه احوال پرسی میکنم
تا نگویند اهل کوچه, آمدم اینجا چکار

ریشه در تنهایی ام دارد، نه در تن خواهی ام !
درک من سخت است با این مردم ناسازگار

دیرکردی یازمان ازدست من خارج شده ست؟
دیرکردی مطمئنا من که روزی چندبار...

ازخداپنهان نبوده، از تو پنهان میشوم
ازتوکه هرقدرهم پنهان شوی باز آشکار...

دوستت دارم غریبه،،!  همچنان بافاصله
دوستت دارم، نمیدانم چرا دیوانه وار...

باغ ات آباد است، حق داری که چادرسرکنی
سیب صورت, چشم خرما, گونه حلوا ,لب انار!...

ناخوشی، شاید برایت استراحت داده اند
وای یعنی ناخوشی امروز؟ یاپروردگار!!!!

ناخوشم, گیجم, غمینم, خسته ام ,مات ام, ببین
با نبودت هربلایی بود آوردی به بار!

هی غریبه ! میروم امانمیدانی چقدر
بی تواینجا بی قرارم بی قرار بی قرار...

مجتبی سپید
۰ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۱۶:۱۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران