هم‌قافیه با باران

۳۰ مطلب با موضوع «شاعران :: محمدرضا شفیعی کدکنی» ثبت شده است

دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیب من جانب خانه می روی

بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره ی آه شبانه می روی

من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی

در نگه نیاز من موج امید ها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی

گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی

حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟

محمدرضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۲۲:۵۳
هم قافیه با باران

باز در خاطره‌ها، یاد تو ای رهرو عشق
شعله سرکش آزادگی افروخته است
یک جهان، بر تو و بر همت و مردانگی‌ات
از سر شوق و طلب، دیده جان دوخته است

نقش پیکار تو، در صفحه تاریخ جهان
می‌درخشد، چو فروغ سحر از ساحل شب
پرتواش بر همه کس تابد و می‌آموزد
پایداری و وفاداری، در راه طلب

چهر رنگین شفق، می‌دهد از خون تو یاد
که ز جان، بر سر پیمان ازل ریخته شد
راست، چون منظره‎ی تابلوی آزادی‌ست
که فروزنده به تالار شب آویخته شد

رسم آزادی و پیکار حقیقت‌جویی
همه جا، صفحه تابنده آیین تو بود
آنچه بر ملّت اسلام، حیاتی بخشید
جنبش عاطفه و نهضت خونین تو بود

جان به قربان تو ای رهبر آزادی و عشق
که روانت سر تسلیم نیاورد فرود
زآن فداکاریِ مردانه و جانبازی پاک
جاودان بر تو و بر عشق و وفای تو درود

محمدرضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

صد خزان افسردگی بودم، بهارم کرده ای
تا به دیدارت چنین امّیدوارم کرده ای

 پای تا سر می تپد دل کز صفای جان چو اشک
 در حریم شوق ها آیینه دارم کرده ای

 در شب نومیدی و غم همچو لبخند سحر
 روشنایی بخشِ چشمِ انتظارم کرده ای

در شهادتگاه شوق از جلوه ای آیینه دار
پیش روی انتظارت شرمسارم کرده ای

 می تپد دل چون جرس با کاروان صبر و شوق
تا به شهر آرزوها رهسپارم کرده ای

زودتر بفرست ای ابر بهاری زودتر
جلوه ی برقی که امشب نذر خارم کرده ای

 نیست در کنج قفس شوق بهارانم به دل
 کز خیالت صد چمن گل درکنارم کرده ای...

شفیعی کدکنی

۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران

در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست

اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم
یارای سفر با تو و رای وطنم نیست

این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست

بدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند
بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیست

دل می تپدم باز درین لحظه ی دیدار
دیدار ‚ چه دیدار ؟ که جان در بدنم نیست

بدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهاییست
من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست

در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست

تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز
روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست

شفیعی کدکنی

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۷
هم قافیه با باران

شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شور شیدایی انبوه هزارانت کو؟

می‌خزَد در رگِ هر برگِ تو خوناب خزان
نکهتِ صبحدم و بوی بهارانت کو؟

کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه‌ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟

زیر سرنیزه‌ِ تاتار چه حالی داری؟
دل پولادوشِ شیر شکارانت کو؟

سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
نعره و عربده‌ی باده گسارانت کو؟

چهره‌ها درهم و دل‌ها همه بیگانه زهم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟

آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحَرِ این شب تارانت کو؟

شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۰۲:۲۵
هم قافیه با باران

خنده ات آیینه ی خورشید هاست
در نگاهت صد هزار آهو رهاست

میوه ای شیرین تر از تو کی دهد
باغ سبز عشق کو بی منتهاست

برگی از باغ سخن هات ار بود
هستی صد باغ و بارانش بهاست

پیش اشراق تو در لاهوت عشق
شمس و صد منظومه شمسی سهاست

در سکوتم اژدهایی خفته است
که دهانش دوزخ این لحظه هاست

کن خموش این دوزخ از گفتار سبز
کان زمرد دافع اژدهاست

محمدرضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران

از کنار من افسرده تنها تو مرو
دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو

اشک اگر می چکد از دیده تو در دیده بمان
موج اگر می رود ای گوهر دریا تو مرو

ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز
قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو

ای قرار دل طوفانی بی ساحل من
بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو

سایه ی بخت منی از سر من پای مکش
به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو

ای بهشت نگهت مایه ی الهام سرشک
از کنار من افسرده ی تنها تو مرو

شفیعی کدکنی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید
گذر به سوی تو کردن

ز کوچه کلمات
به راستی که چه صعب است و مایه آفات

چه دیر و دور و دریغ!
خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید

شفیعی کدکنی

۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

هان اى بهار خسته که از راههاى دور
موج صداى پاى تو مى ایدم به گوش !!

وز پشت بیشه هاى بلورین صبحدم ...
رو کرده‌اى به دامن این شهر بى خروش

برگرد ، اى مسافر گم کرده راه خویش !!
از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگرد !!

اینجا میا ، میا ، تو هم افسرده میشوى
در پنجهء ستمگر این شامگاه سرد

شفیعی کدکنی

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

تو می روی و دیده ی من مانده به راهت
ای ماه سفرکرده خدا پشت و پناهت

ای روشنی دیده سفر کردی و دارم
از اشک روان آینه ای بر سر راهت

بازآی که بخشودم اگر چند فزون بود
در بارگه سلطنت عشق ، گناهت

آیینه ی بخت سیه من شد و دیدم
آینده ی خود در نگه چشم سیاهت

آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت

بر خرمن این سوخته ی دشت محبّت
ای برق! کجا شد نگه گاه به گاهت؟

مجمدرضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران

عوض می کنم هستی خویشتن را
نه با هر چه خواهم – که با هر چه خواهی :
زگاورس و گنجشک تا مو رو ماهی .
عوض می کنم هستی خویش را ، با
کبوتر
که می بالد آن دور،
زین تنگناها ، فراتر .
عوض می کنم هستی خویش را با
چکاوی که در چارچار زمستان
تنش لرز لرزان
دلش پر سرود و ترانه .
عوض می کنم خویش را با اقاقی
که در سوزنی سوز سرمای دی ماه
جوان است و جانش پر است از جوانه .
عوض می کنم خویش را
با کبوتر –
نه
با فضله های کبوتر
کزان می توان خاک را بارور کرد و
سبزینه ای را فزون تر .
بسی دور رفتم ؛ بسی دیر کردم
من آن بذر بی حاصلم کاین جهان را
نه تغییر دادم
نه تفسیر کردم .
عوض می کنم هستی خویش را با –
هر آن چیز از زمره ی زندگانی ،
هر آن چیز با مرگ دشمن ،
هر آن چیز روشن ،
هر آن چیز جز « من » .


 شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

من که رفتم زین چمن باغ و بهاران گو مباش
بوسه باران و رقص شاخساران گو مباش

چون گل لبخند من پژمرد ابری گو مبار
چون خزان شد عمر من صبح بهاران گومباش

من که سر بردم به زیر بال خاموشی و مرگ
نغمه ی شور افکن بانگ هزاران گو مباش

تیشه را فرهاد از حسرت چو بر سر می زند
نقش شیرینی به طرف کوه ساران گو مباش

این درخت تشنه کام اینجا چو در بیداد سوخت
کوه ساران را زلال جویباران گو مباش

گر نتابد اختری بر آسمان من چه غم
پر تو شمعی به شام سوگواران گو مباش


شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران

در نگاه من، بهارانی هنوز
پاک تر از چشمه سارانی هنوز

روشنایی بخشِ چشم آرزو
خنده ی صبح بهارانی هنوز

در مشام جان به دشتِ یادها
بادِ صبح و بوی بارانی هنوز

در تموزِ تشنه کامی های من
برفِ پاکِ کوهسارانی هنوز

در طلوعِ روشنِ صبحِ بهار
عطرِ پاک جوکنارانی هنوز

کشتزار آرزوهای مرا
برقِ سوزانی و بارانی هنوز


شفیعی کدکنی

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۵۱
هم قافیه با باران

هر چند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم

ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی
در آینه ی چشم زلال تو ندارم

می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سوال تو ندارم

ای قمری هم نغمه درین باغ پناهی
جز سایه ی مهر پر و بال تو ندارم

از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصال تو ندارم


محمد رضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۹
هم قافیه با باران

گر چراغ شعر روشن ، در شب تارم نبود
رای رفتن ، روی گفتن ، چشم بیدارم نبود

گر نبود این شبچراغ جاودان قرن ها
در ظلام این شبستان راه دیدارم نبود

گر نبود آن پرسش خیام ز اسرار وجود
راه بر هر یاوه ای اکنون جز اقرارم نبود

گر نوای نای رومی بر نمی شد در سماع
از چنین زهر خموشی ، هیچ ، زنهارم نبود

مشعله در دست حافظ گر نبود ، آن دورها
اندر اینجا ، روشنایی ، هیچ ، در کارم نبود

راستی زندان سرایی بود آفاق وجود
گر چراغ شعر روشن ، در شب تارم نبود

محمد رضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۲:۲۴
هم قافیه با باران

من می روم ز کوی تو و دل نمی رود
این زورق شکسته ز ساحل نمی رود

گویند دل ز عشق تو برگیرم ای دریغ
کاری که خود ز دست من و دل نمی رود

گر بی تو سوی کعبه رود کاروان ما
پیداست آنکه جز ره باطل نمی رود

در جست و جوی روی تو هرگز نگاه من
بی کاروان اشک ز منزل نمی رود

خاموش نیستم که چو طوطی و آینه
آن روی روشنم ز مقابل نمی رود

محمدرضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

اینجا کسی آرمیده‌ست
که در همه عمر
قلبش
با مهرِ ایران تپیده‌ست

ای رهگذارِ شتابان!
آن کس که در زیرِ پایت
خوابیده در زیرِ این سنگ
بیداریِ زندگی را
در جانِ مشرق دمیده‌ست

بی اعتنا مگذر این سان
اینجا کسی آرمیده‌ست


شفیعی کدکنی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۹
هم قافیه با باران

کلماتم را 

در جوی سحر می‌شویم 

لحظه‌هایم را 

در روشنی باران‌ها 



تا برای تو شعری بسرایم، روشن 

تا که بی‌دغدغه بی‌ابهام 

سخنانم را 

در حضور باد 

این سالک دشت و هامون 

با تو بی‌پرده بگویم 

که تو را 

دوست می‌دارم تا مرز جنون 


دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۴۰
هم قافیه با باران

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران

بیداری ستاره در چشم جویباران


آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل

لبخند گاهگاهت صبح ستاره باران


باز آ که در هوایت خاموشی جنونم

فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران


ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز

کاینگونه فرصت از کف دادند بیشماران


گفتی به روزگاری مهری نشسته گفتم

بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران


بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز

زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران


پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

دیوار زندگی را زینگونه یادگاران


این نغمه محبت، بعد از من و تو ماند

تا در زمانه باقیست آواز باد و باران


شفیعی کدکنی

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران

آرام و رام

می پرسم از شکوفه بادام:

«آیا کدام فاتح مغرور

آیا کدام وحشی خونخوار

در ساحت شکوه تو،

آرامش سپید!

وقتی رسید

بی اختیار اسلحه اش را

یک سو نمی نهد؟»


محمد رضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران