هم‌قافیه با باران

۱۰ مطلب با موضوع «شاعران :: محمد رفیعی ـ افشین علاء» ثبت شده است

خیزد ز جا سلطان دین، قنداقه در آغوش
مولا امیرالمؤمنین، قنداقه در آغوش

آورده از افلاک بر بال ملک، خورشید
قرص قمر را بر زمین، قنداقه در آغوش

این چیست این؟ گهواره ی ماه بنی هاشم؟
یا هودج عرش برین، قنداقه در آغوش؟

زینب به تنهایی نمی آید به استقبال
زهراست این زهراست این، قنداقه در آغوش

تا تهنیت گوید نبی سوی وصی آمد
با حضرت روح الامین، قنداقه در آغوش

دست علمدار برادر را پدر بوسید
با اشک های آتشین، قنداقه در آغوش

مادر چرا یک باره برمی خیزد از بستر؟
سوی که می آید چنین قنداقه در آغوش؟

باید بلاگردان کوچک را بگرداند
دور حسین، ام البنین قنداقه در آغوش

افشین علا

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۶ ، ۰۱:۰۰
هم قافیه با باران

دهانت را ببند ای هرزه گو ای شیخ قلابی
که نام ما کجا و آن دهان گند مردابی؟

زبان را چون زنانت در حرم دربند کن زیرا
که آماده ست تابوت تو و مردان قلابی

ز دم جنباندنت کامی نیابی ای سگ تازی
نخواهد گرم شد آبی ز اربابان چشم آبی

چه نامم رقص شمشیر تو را با دشمن قرآن؟
چه نامد شیخ بی ناموس را قاموس وهابی؟

سگی در کهف چون خوابید، در پاکی زبانزد شد
ز خوکان بردی اما گوی سبقت در لجن خوابی

به دندان های کند ای سوسمار پیر کمتر جو
شکار تازه، چون حتی مگس را هم نمی یابی

مبادا نام ایران از دهانت بشنوم دیگر
که خواهد خورد مشت از قوم سلمان، جهل اعرابی

ز داعش پروری کارت به آنجایی رسید اکنون
که از محو ترور دم می زنی در عین قصابی؟

برقص آری که شاید تکه ای از استخوانی را
بیندازند سویت غربیان با خوی اربابی...

افشین علاء

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۱
هم قافیه با باران

ما را دلی ست چون تن لرزان بیدها
ای سروقد! بیا و بیاور نویدها

باز آ و با نسیم نگاه بهاری ات
جانی دوباره بخش به ما ناامیدها

ما جمعه را به شوق تو تعطیل کرده ایم
ای روز بازگشت تو آغاز عیدها

بازآ که خلق را نکشاند به سوی خویش
بازار پرفریب مراد و مریدها

برگرد تا زمین و زمان را رها کنند
چپ ها و راست ها و سیاه و سفیدها

بسیار دسته گل که برای تو چیده ایم
این خاک غرقه است به خون شهیدها

خون حسین می چکد از نیزه ها هنوز
برگرد و انتقام بگیر از یزیدها...

افشین علا

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۲۱
هم قافیه با باران

همین که خانه گرمی هست همین دوخوابه کم روزن
همین مثلث تکراری، سه ضلع: کودک و مرد وزن

همین که حاصل عمری شعر، آپارتمان نود متری
همیشه عطر زنی دارد، و بوی پونه و آویشن

همین اتاق پذیرایی همین که جای نشیمن نیز
ببین چه حوصله ای دارد برای این همه حتی من

همین چراغ که می سوزد همین اجاق که روز و شب
اگر نه بوقلمون اما به شوق اشکنه ای روشن

همین که سایه و سقفی هست برای دوری و نزدیکی
برای آمدن یک دوست برای رفتن یک دشمن

همین که منتظرم حتی برای آمدن قبضی
چه قبض گاز، چه قبض برق، چه قبض روح، چه قبض تن

همین تنازع دخل و خرج همین جدال زناشویی
همین که: "خسته شدیم از هم" همین دروغ: "طلاق اصلا!"

همین که دخترکی دارم شبیه سوژه نقاشی
گلی نشسته به دامانش هزار غنچه به پیراهن

همین که دست مرا گیرد در ازدحام خیابان ها
به ناگهان کشدم یک سو به شوق دیدن یک دامن

همین که: "خسته شدم دیگر مرا به خانه ببر بابا"
همین نیامده رفتن ها همین بهانه برگشتن

برای دلخوشی ام کافی ست برای شکر ولی بسیار
که باید این همه را فردا به جا گذاشتن و رفتن...

افشین علا

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۰۲:۵۷
هم قافیه با باران

از ماه و سال تازه تری ، از بهار هم
از لحظه های پرتپش انتظار هم

بغض از گلوی صاعقه وا می کنی به خشم
با بوسه ای زغنچه بی برگ و بارهم

می بینی آنچه را که چو من در حساب نیست
چون آینه نمی گذری از غبار هم

رو می کنی زلطف به رویای خفتگان
سر می زنی به مردم شب زنده دار هم

دام از چه می نهی چو مجال گریز نیست
تیر از چه می زنی که نجنبد شکار هم

از زهد ما چه سود که خاصان درگهت
شکرت نگفته اند یکی از هزار هم

غرقیم در گناه و گرامی به نزد خلق
این آبرو مریز به روز شمار هم

افشین علاء


۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۴
هم قافیه با باران

هر چند زندگی همه اش بر دعا گذشت
عمر من و تو باز هم از هم جدا گذشت

گفتی هو البصیر که هی خود خوری کنم
یعنی خدا ندید که بر ما چه ها گذشت؟

چشمم به راه معجزه ای از خدا نبود
از رود نیل می شد اگر با شنا گذشت

می خواستم نفس بکشم در هوای تو
دیدی چقدر زندگی ام بی هوا گذشت

خواهم گذشت من هم از عشق تو عاقبت
قارون اگر به پند کسی از طلا گذشت

حافظ ندید خوشتر اگر از صدای عشق
بر ما که در سکوت و بدون صدا گذشت

بنشین کنار من دم آخر، فقط مرا
قدری بغل بگیر که کار از دوا گذشت


محمد رفیعی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

به زخم ناخن آن دست‌های بسته قسم
به ماهیان اسیر به گل نشسته قسم

به کشته ای که نشد سیر دست و پابزند
به واپسین دم خود، با دو دست بسته قسم

به دانه‌های عقیقی که مثل یک تسبیح
شدند با ستم از یکدگر گسسته قسم

درآن سیاهی گودال، تاسپیده صبح
به ناله صدو هفتاد و پنج خسته قسم

به گریه صدو هفتاد و پنج مادر پیر
به آه واشک رفیقان دلشکسته قسم

به فوجی ازپرو خاکستر پرستوها
که از جنوب می‌آیند، دسته دسته قسم

که دست بسته و پا بسته و گرفتاریم
به خیل غواصان زبند رسته قسم

افشین علاء

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

من که خود صید تو هستم، دام می خواهی چه کار؟

بیش ازین آهوی خود را رام می خواهی چه کار؟


پشتِ سرگفتی فلانی را نمیارم به یاد

روبرو با من بگو، پیغام می خواهی چه کار؟


هرچه گفتی من همان کردم، چرا پس دشمنی؟

من دعاگوی توأم، دشنام می خواهی چه کار؟


خون من درشیشه کردی، ناگهان جانم بگیر

سربکش لاجرعه مِی را، جام می خواهی چه کار؟


کشته ی عشق تو هستم نازنین، از چون منی

صبر می خواهی چه کار، آرام می خواهی چه کار؟


پسته ی خندان ندارد قیمتی پیش لبت

با چنان چشمی دگر بادام می خوا هی چه کار؟


از کنایات نهان آکنده است ابروی تو

با چنین صنعت بگو ایهام می خواهی چه کار؟


کفتر جلدِ کسی هرگز نخواهد شد دلت

می پری زین سو به آن سو، بام می خواهی چه کار؟


من ز عشقت سوختم اما دلت با دیگری ست

یارِ چون من پخته داری، خام می خواهی چه کار؟


در زدم، در را نکردی باز و گفتی کیستی؟

از شهیدان تو هستم، نام می خواهی چه کار؟


افشین علاء

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۵۶
هم قافیه با باران

تاریخ عاشورا به خون تحریر خواهد شد

فردا قلم ها تیغه ی شمشیر خواهد شد


هر چند فردا با غروبش می رود اما

این داستان یک روز عالم گیر خواهد شد


این ماجرا تا روز محشر تازه می ماند

هر لحظه اش با اشک ها تکثیر خواهد شد


سقای تو فردا بدون دست هم باشد

با یک نگاهش کربلا تسخیر خواهد شد


از دیدن حال علی اصغر در آغوشت

دریا هم از نامی که دارد سیر خواهد شد


آنها تو را کنج قفس در بند می خواهند

اما مگر این شیر در زنجیر خواهد شد


هر بوسه ی جدت محمد روز عاشورا

بر زخم های پیکرت تفسیر خواهد شد


این صحنه ها تکرار یک تاریخ ننگین است

قرآن به روی نیزه ها تکفیر خواهد شد


جایی به نام کربلا هفتاد و دو دریا

در ذهن عاشورائیان تصویر خواهد شد


شاعر برایش گفتن از آن روز آسان نیست

در هر هجا همراه شعرش پیر خواهد شد


دیشب کنار قبر شش گوشه غزل خواندم

من حتم دارم خواب من تعبیر خواهد شد


محمد رفیعی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۴۸
هم قافیه با باران

 ای کاش این غزل و غمش ابتدا نداشت

 جغرافیای درد زمین کربلا نداشت


 این شعر داغ زد به دلم تا نوشته شد

 این بیت ها مرا به چه رنجی که وا نداشت


 فرمان رسیده بود کماندار را و بعد

 تیر از کمان رها شد و طفلی که نا نداشت...


 قصد پسر نمود و به قلب پدر نشست

 تیری که قدر یک سر سوزن خطا نداشت


 تنها حسین بود که دیگر به پیکرش

 جایی برای بوسه ی شمشیرها نداشت


 بر سینه اش نشست و خنجر کشید و ... نه!!!

 دیگر غزل تحمل این صحنه را نداشت


 این جنگ و سرنوشت غریبش چه آشناست

 قرآن دوباره جز به سر نیزه جا نداشت


 تنها سه سال آه سه سال عمر کرده بود

 اما کسی به سن کمش اعتنا نداشت


 با چشمهای کوچک خود دید آنچه را

 گرگ درنده هم به شکارش روا نداشت


 پایان گرفت جنگ و به آخر رسید ... نه

 این قصه از شروع خودش انتها نداشت


 محمد رفیعی 

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران