هم‌قافیه با باران

۱۰ مطلب با موضوع «شاعران :: محمد سعید میرزایی» ثبت شده است

چه خوشبختی کوتاهی: کنارت بودن و رفتن
کنار چشم‌های بیقرارت بودن و...رفتن...

فقط یک قطعه عکس یادگاری در کنار تو
برایم از تو تنها یادگارت بودن و رفتن...

شبیه دختری که عاشق یک کارگردان شد
یکی بین هزاران دوست دارت بودن و...رفتن

و عمری با فریب وعده ی بازی برای تو
همیشه دستمالِ دستیارت بودن و رفتن...

غزل گفتن...ترانه خواندن و...خود را نشان دادن!
به امیدی که شاید افتخارت بودن و...رفتن

برایت نقش یک معتاد بازی کردن و مردن!
اگر چه در عمل تنها خمارت بودن و...رفتن

دعا کردن برای دیدن خوشبختی‌ات هرشب...
فقط در خواب تنها خواستگارت بودن و...رفتن

تمام حرفهایت را تحمل کردن و ماندن...
شبیه برده ای در اختیارت بودن و...رفتن

صمیمانه کمک کردن به تو به دوستت... عشقت!...
همیشه دست آخر شرمسارت بودن و... رفتن...

پی جبران خوبی‌های این و آن به تو مردن!
به جای تو به فکر کار و بارت بودن و...رفتن...

درون بایگانی هزاران عشق بی فرجام
تهِ پرونده‌های پر غبارت بودن و رفتن

همیشه شاعر پر افتخارت ماندن و بودن...
همیشه عاشق بی اعتبارت بودن و رفتن...

به شوق عشقبازی با دو چشمان طلبکارت
حریف دست و دل باز قمارت بودن و رفتن...

به امید به دست آوردن تو در قمار خون
رقیب دوستان پولدارت بودن و...رفتن

به شوق دیدن رؤیای تو، در هر غروب تلخ:
درون کافه‌ای چشم انتظارت بودن و رفتن...

و قبل از ظهرها در وعدگاه قبلی‌ات بودن
و ساعت‌ها پس از وقت قرارت بودن و... رفتن

نه مثلِ خواب دور یک مسافر: -با بلیط بختِ-
شبی همکوپه‌ی شاد قطارت بودن و رفتن ...

نه با بخت گریز یک کبوتر از عقابی پیر
به پایت آمدن، در سایه سارت بودن و... رفتن...

فضاپیمای مات زهره‌ام تا به ابد قانع
به یک شب احتمال در مدارت بودن و رفتن

به خوشبختی یک نقاش...یک عکاس...یک شاعر
برای چشم های شاهکارت بودن و... رفتن...

دلم- شاخ نبات شعر حافظ- آب شد، بی تو
چه سود از شعر گفتن، شهریارت بودن و رفتن

غزل گفتم که دنیا عاشقت باشد همینم بس:
یکی از عاشقان بی شمارت بودن و ... رفتن

محمدسعید میرزائی
۰ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۴۷
هم قافیه با باران

سر زد ز شرق معرکه، آن تیغ گرم‌ْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر

تیغی چنان فصیح به تبیین دین حق
تیغی چنان صریح به تفریق شرّ و خیر

آن‌کس که حِرز کشتی نوح است نام او
بر لوح آسمان، پسر ایلیا، «شُبیر»

حیرت‌نشین وحدت او، کعبه و کنشت
حسرت‌نصیب رفعت او، مسجد است و دیر

دیگر کسی نبود پی دفع تیرها
نه سینهٔ «سعید» و نه جانبازی «زهیر»

دیگر چه جای مرثیه‌خوانی جنّ و انس؟
وقتی گریستند به حال تو، وحش و طیر

پس آسمان به لرزه درافتاد و خون گریست
از آن زمان که کرد در آیینهٔ تو سیر

همسایهٔ بهشت شود در رکاب تو
مانند حُر، کسی که شود عاقبت‌به‌خیر

محمدسعید میرزایی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران
غمگین تر از یک آدم برفی، که روی ریل ساخته باشند
در انتظار سوت قطارم، با گریه ای شبیه به لبخند
 
پیپ پدر بزرگ به لب هام، یک کیف پاره پاره به شانه
بینی من مداد درازی، بر پای من دو پوتین، بی بند
 
یک ساعت قدیمی کوکی روی سرم شبیه به یک تاج
بی آنکه هیچ گاه بپرسم: پس ساعت دقیق سفر، چند؟
 
ریل طویل گم شده در مه مثل پل معلق دوزخ
با غربت دو خط موازی در آرزوی نقطه ی پیوند
 
آنک قطار می رسد از راه هی سوت های ممتد اخطار
هی سوت سوت سوت، ولی من، مانند یک مترسک، پابند
 
من ایستاده ام که بیایی، در این غروب، روی همین ریل
تنها تر از یک آدم برفی که روی ریل ساخته باشند

محمدسعید میرزایی
۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۶
هم قافیه با باران

درخت منتظر ساعت بهار شدن
و غرق ثانیه های شکوفه بار شدن

درخت، دست به جیب ایستاده آخر فصل
کنار جاده، در اندیشه ی سوار شدن

درخت منتظر چیست؟ گاری پاییز؟
و یا مسافر گردونه ی بهار شدن ؟

و او شبیه به یک کارمند غمگین است
درست لحظه ی از کار برکنار شدن

گرفته زیر بغل، برگه های باطله را
به فکر ارّه شدن، سوختن، غبار شدن

 درخت، دید به خوابش که پنجره شده است
ولی ملول شد از فکر پر غبار شدن

و گفت پنجرگی .... آه دوره ی سختی ست
بدون ِ پلک زدن، چشم انتظار شدن

و دوست داشت که یک صندلی شود مثلاً
و جای دار شدن، چوبه مزار شدن

درخت،ارّه شد و توی کامیون افتاد
فقط یکی دو قدم مانده تا بهار شدن

 و سر در آورد از کارگاه نجاری
پس از بریده شدن، خیس و تابدار شدن

 ولی درخت ندانست قسمتش این بود
برایِ یک زن ِ آوازه خوان، سه تار شدن

محمدسعید میرزایی

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۹
هم قافیه با باران

بانوی من! به بودن خود افتخار کن
جشنی به افتخار خودت برگزار کن!

بانوی کشور کلماتم غزل غزل
سربازهای عاشق خود را قطار کن

در سرزمین ابریِ افسانه های دور
هر قدر خواستی دل عاشق شکار کن

پاشو بخند شعر بخوان مست شو برقص!
اصلاً به من چه من چه بگویم چه کار کن!

بیمارم آه...نبض دلم را خودت بگیر
طوفان شو و جهان مرا بیقرار کن

با موی خود به باد مده باور مرا
با چشمهات معجزه ای آشکار کن

امشب شکسته ساعت ماه آفتاب من!
فکری برای عاشق چشم انتظار کن

آه ای ستاره ی سحر سرزمین من!
فکری برای این شب دنباله دار کن...

محمّدسعیدمیرزائی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۵
هم قافیه با باران

کجاست جای تو در جمله‎ی زمان که هنوز…

که پیش از این؟ که هم اکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟

و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟

ـ که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟

سؤال می‎کنم از تو: هنوز منتظری؟

تو غنچه می‎کنی این بار هم دهان که هنوز…

چه قدر دلخورم از این جهان بی‎موعود

از این زمین که پیاپی … و آسمان که هنوز…
جهان سه نقطه‎ی پوچی است، خالی از نامت

پر از «همیشه همینطور» از «همانکه هنوز»

همه پناه گرفتند در پی «هرگز»

و پشت «هیچ» نشستند از این گمان که «هنوز»

ولی تو «حتما»ی و اتفاق می‎افتی!

ولی تو «باید»ی ای حس ناگهان که هنوز

در آستان جهان ایستاده چون خورشید

همان که می‎دهد از ابرها نشان که هنوز

شکسته ساعت و تقویم، پاره پاره شد

به جستجوی کسی آنسوی زمان که هنوز…


محمدسعید میرزایی

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

و مرگ در چمدان تو، جاده منتظر است
نه، استخاره نکن، تازه او‌ل سفر است

و پیش از آنکه بخواهی به مرگ فکر کنی
از اتفاق دلت مثل آنکه با‌خبر است

نه زود می‌رسد، آری، نه می‌کند تأخیر
که هم دقیقه‌شناس است و هم حسابگر است

بدون مرگ از اینجا نمی‌رویم که مرگ
برای خانه دنیا د‌رست مثل در است

دری که روبه‌رویت باز می‌شود ‌آرام
در آن زمان که هیاهوی عمر پشت‌ سر است

و مرگ را شب‌ها وقت خواب می‌بوییم
که عطر پاک همان شبدر چهارپر است

و می‌رسد که گلی را به دست ما بدهد
همیشه مرگ همان گل‌فروش رهگذر است

و بهترین گل خود را به تو تعارف کرد
چرا‌که دید به دست شما قشنگ‌تر است

و مرگ گوشه‌ای از عکس یادگاری ما
و جای خالی‌‌ تو پیش مادر و پدر است

چقدر با عجله می‌روی، مسافر من!
به این سفر که برای تو آخرین سفر است

چه بی‌قرار به ساعت نگاه دوخته‌ای
نه، استخاره نکن، چشم مادرت به در است

و مرگ در چمدان تو بر لب جاده
و تو که با چمدانت، و جاده منتظر است

محمد سعید میرزایی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

قویی کشید بال‌ و پر آن ‌سوی ابرها
گم شد غریب و در به‌ در آن ‌سوی ابرها

من ماندم و سکوت و سیاهی، زمین سرد
او بود و آفتاب، در آن ‌سوی ابرها

رؤیایی از بشارت باران زندگی‌ست
افسانه‌ ی دو چشم تر آن‌ سوی ابرها

دیری‌ ست روی قله ‌ی کوهی نشسته ‌ام
شاید بیفکنم نظر آن‌ سوی ابرها

فریاد می‌زنیم من و کوه، کوه و من:
- آه ای خدا مرا ببر آن‌ سوی ابرها

- آه آه، آه... آه مگر می‌ رسد خدا
- این آه‌های شعله ‌ور آن ‌سوی ابرها

من بال ‌و پر ندارم و تو ای امید خاک!
پیدا نمی‌شوی مگر آن‌سوی ابرها

محمدسعید میرزایی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران

یک اسم، یادگار کسی که تو نیستی
اسمی به اعتبار کسی که تو نیستی

زندان – هزار و سیصد و پنجاه و پنج – مرد
عکس شماره‌دار کسی که تو نیستی

در پارک، صندلی کنار تو خالی است
در فکر او، کنار کسی که «تو» نیستی

مرد مچاله – ساعت بیهوده – شهر گیج
یک زن، در انتظار کسی که تو نیستی...

تو مرده‌ای و چند بلوک آن‌طرف‌تری
او رفته بر مزار کسی که تو نیستی

نفرین به روزگار تو که نیستی کسی!
نفرین به روزگار کسی که تو نیستی!

محمدسعید میرزایی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۰۸:۳۵
هم قافیه با باران
در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد

من آدمم ولی این قلب عاشق از شوقت
فرشته ای ست که پرهای دیگری دارد

به نام مرگ، گلی آمده مرا ببرد
دلم هوای سفرهای دیگری دارد

همیشه بارِ دعا، میوه ی اجابت نیست
دل شکسته هنرهای دیگری دارد

و آخرین قدم عاشقی رسیدن نیست
که گاه عشق، اگرهای دیگری دارد

هزار مرتبه عاشق شدی ندانستی
که عشق خون جگرهای دیگری دارد

تو کوله بار، سبک کن که پشت مه گویند
پل از تو درّه خطرهای دیگری دارد

تو خواب رفته ای و جز تو نیست در اتوبوس
و جاده کوه و کمرهای دیگری دارد

تویی و همسر تو، کودکان تو آن جا
همان پدر که پسرهای دیگری دارد

چه دعوتی ست که امروز میز صبحانه
شراب ها و شکرهای دیگری دارد

انار هست ولی دانه هایش ازنور است
شراب نیز اثرهای دیگری دارد

فرشته آمده تا پیش خدمتت باشد
اگر دل تو نظرهای دیگری دارد

ولی دعای من این است تو خودت باشی
در آن جهان که دگرهای دیگری دارد

قرار نیست که با مرگ خود تمام شویم
جهان دری ست که درهای دیگری دارد

محمدسعید میرزایی
۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران