هم‌قافیه با باران

۳۸ مطلب با موضوع «شاعران :: محمد سلمانی ـ سعید توکلی» ثبت شده است

اسپند نسوزاندم و آبی نفشاندم
اندوهِ خودم را به خیابان نکشاندم

بعد از تو درِ خانه ی خود را نگشودم
بعد از تو کسی را به کنارم ننشاندم

از پشت همین پنجره ی رو به تماشا
.سمتی نخرامیدم وچشمی نچراندم

برداشتم از گوشه ی رف کهنه کتابی
هی خواندم و هی خواندم و هی خواندم و خواندم

درگیرِ سفرنامه ی مجنون شدم اما
خود را به سراپرده ی لیلی نرساندم

خواندم شب تنهاشده ای را و دلم سوخت
از پلک ِترم هرچه که خواب است پراندم

رفتی و به شهری که دلت خواست رسیدی
من هم شبِ بیداری خود را گذراندم

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۱۶
هم قافیه با باران
در نگاهت رنگ آرامش نمایان می شود
آه می ترسم که دارد باز طوفان می شود

آرزوهایم همین کاخی که برپا کرده ام
زیر آن طوفان سنگین سخت ویران می شود

خوب می دانم که یک شب در طلسم دست تو
دامن پرهیز من تسلیم شیطان می شود

آنچه از سیمای من پیداست غیر از درد نیست
گرچه گاهی پشت یک لبخند پنهان می شود

عاقبت یک روز می بینی که در میدان شهر
یک نفر با خاطراتش تیر باران می شود

محمد سلمانی
۰ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۳:۴۸
هم قافیه با باران
شب در طلسم پنجره وا مانده بود و من
بغضی میان حنجره جا مانده بود و من

در خانه ای که آینه حسی سه گانه داشت
ابلیس مانده بود و خدا مانده بود و من

هم آب توبه بود در آنجا و هم شراب
اخلاص در کنار ریا مانده بود و من

می رفت دل به وسوسه اما هنوز هم
یک پرده از حریر حیا مانده بود و من

ابلیس با خدا به تفاهم نمی رسید
کابوس ها و دغدغه ها مانده بود و من

وقتی که پلک پنجره یکباره بسته شد
انبوه گیسوان رها مانده بود و من

فردا که آن برهنه معصوم رفته بود
ابلیس با هزار چرا مانده بود و من

محمد سلمانی
۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۷
هم قافیه با باران

کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد
خوب من! منظره ی خوب ، تماشا دارد

ساختم آینه ای را به بلندای خیال
تا خودت را به تماشای خودت وا دارد

راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است
که به اندازه ی صد فلسفه معنا دارد

گوش کن خواسته ام خواهش بی جایی نیست
اگر آیینه ی دستت بشوم ، جا دارد

چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو
یعنی این دهکده یک دهکده رسوا دارد

کوزه بر دوش سر چشمه بیا تا گویند
عجب این دهکده سرچشمه ی زیبا دارد

در تو یک وسوسه ی مبهم و سرگردان است
از همان وسوسه هایی که یهودا دارد

عشق را با همه شیرینی و شورانگیزی
لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد

بی قرار آمدن ، آشفتن و آرام شدن
حس گنگی است که من دارم و دریا دارد

یخ نزن رود معمایی من ! جاری باش
دل دریایی ام آغوش پذیرا دارد

محمد سلمانی

۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران
کاش قدری دل بی تاب شکیبا می شد
یا که تقویم ورق خورده و فردا می شد

کاش خورشید که آماده ی استقبال است
با نگاه تو لب پنجره پیدا می شد

کاش فردا که سفرنامه ی تاریخی توست
کوله بار سفرت زود مهیّا می شد

با حضور تو که زیبایی دنیا در توست
فصل گل ، فصل غزل ، فصل تماشا می شد

عید می آمد و با آمدن عید غدیر
تاج خورشید سر کوه شکوفا می شد

محمد سلمانی
۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

چند روزی است که تنها به تو می اندیشم
از خودم غافلم اما به تو می اندیشم

شب که مهتاب درآیینه ی من می ر قصد
می نشینم به تماشا به تو می اندیشم

همه ی روز به تصویر تو می پردازم
همه ی گریه شب را به تو می اندیشم

چیستی ؟ خواب و خیالی ؟ سفری ؟خاطره ای ؟
که دراین خلوت شب ها به تو می اندیشم

لحظه ای یاد تو از خاطرمن خارج نیست
یا درآغوش منی یا به تو می اندیشم

اگر آینده به یک پنجره تبدیل شود
پشت آن پنجره حتی به تو می اندیشم

تو به حافظ به حقیقت به غزل دلخوش باش
من به افسانه نیما به تو می اندیشم

نه به اندیشه ی زیبا ،‌نه به احساس لطیف
که به تلفیقی از این ها به تو می اندیشم

تو به زیبایی دنیای که می اندیشی؟؟
من که تنها، به تو تنها به تو می اندیشم

محمد سلمانی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۰۷:۴۰
هم قافیه با باران

چرا  ز هم  بگریزیم ، راهمان  که  یکی  است
سکوتمان،غممان،اشک وآهمان که یکی است

چرا زهم بگریزیم؟ دست کم یک عمر
مسیر میکده وخانقاهمان که یکی است

تو گر سپیدی روزی ومن سیاهی شب
هنوز گردش خورشید وماهمان که یکی است

تو از سلاله لیلی من از تبار جنون
اگر نه مثل همیم اشتباهمان که یکی است

من وتو هردو به دیوار ومرز معترضیم
چرا دو توده ی آتش؟گناهمان که یکی است

اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است
چه باک؟ حرف وحدیث نگاهمان که یکی است

محمد سلمانی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۶
هم قافیه با باران

چـــه وقت گــــل کند آیا شکوفه های تنت
چه قدر مانده که دستم رسد به پیرهنت ؟

چگــونه صبــر کنــم تا کـــه باز برچینــم
شکوفه ی غزل از گیسوان پر شکنت

غمـی نجیب نهفته ست در دلم  که مرا
رها نمی کند احساس دوست داشتنت

تو آن دقایق شیرین خاطرات منی
ببر مـرا بــه تماشای باغ نسترنت

تمام شهر به تایید من بپا خیزند
اگـــر دقیـــق ببینند از نگاه منت

چگونه با تـــو بجوشــــم؟چگــونه دل بدهم ؟
منی که این همه می ترسم از جدا شدنت

محمد سلمانی

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۵:۰۶
هم قافیه با باران
آیا تو نیز دردسری چند می خری؟
یعنی دلی ز دست هنرمند می خری؟

قلبی پر از غرور ز مردی بهانه‏ گیر
او را که بی‏ بهانه شکستند می خری؟

بنشین و عاقلانه بیندیش خوب من
دیوانه ‏ای رها شده از بند می خری؟

یک لحظه آفتابی و یک لحظه ابر محض
آمیزه‏ای ز اخم و شکرخند می خری؟

باری به حجم عاطفه بر دوش می‏کشی؟
دردی به وزن کوه دماوند می خری؟

بگذار شاعرانه بکوشم به وصف خویش
ابلیس در لباس خداوند می خری؟

وقتی که لحظه ‏های من آبستن غم ‏اند
اخم مرا به قیمت لبخند می خری؟

محمد سلمانی

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۸
هم قافیه با باران

با من بهار جز به بدی تا نمی کند
دست نسیم پنجره را وا نمی کند

در ذهن کوچه شعر دل انگیز عشق را
دیگر صدای پای تو نجوا نمی کند

آواز گام های تو درهای بسته را
دعوت به روشنایی فردا نمی کند

چندی است چشم ناز و نوازشگرت مرا
از لابلای پرده تماشا نمی کند

دستت مرا به گردش صحرا نمی برد
چشمت مرا مسافر دریا نمی کند

در کوچه های گمشده یعقوب چشم من
آثاری از حضور تو پیدا نمی کند

در غربتی که از تو بجا مانده این دلم
جز تو هوای هیچ کسی را نمی کند

بازآ دوباره پنجره ها را مرور کن
بی تو کسی در آینه ام ها نمی کند

محمد سلمانی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

عشق پرواز بلندی ست، مرا پر بدهید
به من اندیشه ی از مرز فراتر بدهید

من به دنبال دل گمشده ای می گردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید

تا درختان جوان راه مرا سد نکنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید

یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید
باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید

آتش از سینه ی آن سرو جوان بردارید
شعله اش را به درختان تناور بدهید

تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید

عشق اگر خواست نصیحت به شما، گوش کنید
تن برازنده ی او نیست به او سر بدهید

دفتر شعر جنون بار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانه ی دیگر بدهید

محمد سلمانی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران
بی تو بودن را تمام شهر با من گریه کرد
دوست با من هم صدا نالید دشمن گریه کرد

جای جای بی تو بودن را در آن تنگ غروب
آسمانی ابر با بغض سترون گریه کرد

با هزاران آرزو یک مرد مردی پر غرور
مثل یک آلاله در فصل شکفتن گریه کرد

این خبر وقتی که در دنیای گل ها پخش شد
نسترن در گوشه ای افسرد لادن گریه کرد

وسعت تنهایی ام را در شبستان غزل
شاعری با فاعلاتن فاعلاتن گریه کرد

گریه یعنی انفجار بغض یعنی درد عشق
بارها این درد را در چاه بیژن گریه کرد

یک زمان حتی تو هم در مرگ من خواهی گریست
مثل سهرابی که در سوگش تهمتن گریه کرد

محمد سلمانی
۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

می شود در جاده ی گم گشته راهی بی عبور
باز هم پیراهنی را یافت با چشمان کور
 
تو همان نوری که از آغاز راهت روشن است
من همین تاریکیِ محضم که محتاجم به نور
 
تو چنانی آن چنان و من چنینم این چنین
داستان ما دو تا حکم سلیمان است و مور
 
تا تو باشی حکم فرما تا تو باشی حکم ران
زیر بار هرچه خواهم رفت حتی حرف زور
 
جذبه ای داری که عیسی را کشد تا جُلجُتا
جلوه ای داری که موسی را بیندازد به طور
 
گر بخواهی بشکنی بی گفتگو خواهد شکست
خواه کوهی باوقار و خواه مردی با غرور
 
بی تو خواهم ساخت با سقفی که نامش غربت است
مثل ماهی ها که می سازند با تنگ بلور
 
چیستی؟ خوابی؟ خیالی؟ آرزویی؟ خلسه ای؟
یا همان شعری که بردم آرزویش را به گور
 

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۴
هم قافیه با باران

من آن ستاره‌ی نامرئی‌ام که دیده نشد
صدای گریه‌ی تنهاییش شنیده نشد

من آن شهاب شرار آشنای شعله‌ورم
که جز برای زمین‌خوردن آفریده نشد

من آن فروغ فریبای آسمان گَردم
که با تمام درخشندگی، سپیده نشد

من آن نجابت درگیر در شبستانم
که تا وسوسه بر قامتش تنیده نشد

نجابتی که در آن لحظه‌های دست و ترنج
حریم عصمت پیراهنش دریده نشد

من از تبار همان شاعرم که سرو قدش
به استجابت دریوزگی خمیده نشد

همان کبوتر بی‌اعتنا به مصلحتم
که با دسیسه‌ی صیاد هم خریده نشد

رفیقِ من، همه تقدیم مهربانی تو ...
اگر چه حجم غزل‌های من قصیده نشد

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران

آسمانِ آبیِ عرفانِ من چشمان توست
اختر تابندۀ کیهان من چشمان توست

در حضور چشم‌هایت عشق معنا می‌شود
اولین درس دبیرستان من چشمان توست

در بیابانی که خورشیدش قیامت می‌کند
سایبان ظهر تابستان من چشمان توست

در غزل وقتی که از آیینه صحبت می‌شود
بی‌گمان انگیزۀ پنهان من چشمان توست

من پُر از هیچم، پُر از کفرم، پُر از شرکم، ولی
نقطه‌های روشن ایمان من چشمان توست

در شبستانی که صد سودابه حیران من‌اند
جام راز آلودۀ چشمان من، چشمان توست

باز می‌پرسی که دردت چیست؟ بنشین گوش کن!
درد من، این درد بی‌درمان من چشمان توست

محمد سلمانی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۲
هم قافیه با باران

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست
سوگند میخورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست
با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست
در کارگاه رنگرزان دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست
دارد بهار می گذرد با شتاب عمر
فکری کنید فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
تنها یکی به قله تاریخ میرسد
هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست

محمد سلمانی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۹:۱۳
هم قافیه با باران

حیف از نقش خیالی که توهم شده است

فرش تا عرش لگد خورده ی مردم شده است


زندگی عالی عالی ست،ولی در این بین

حال من مثل درختی ست که هیزم شده است!


در خودم حل شدم و کم شدم و دم نزدم

تا نگویند که محتاج ترحم شده است


عشق، انگشتر اعجاز سلیمان نبی ست

که در این زندگی بی هیجان گم شده است!


در پی ام آمده ای، بیست و اندی سال است

زندگی ! فکر کنم سوء تفاهم شده است!


سعید توکلی

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

چرا ز هم بگریزیم؟ راهمان که یکی است

سکوتِ مان، غمِ مان، اشک و آهِ مان که یکی است !


چرا ز هم بگریزیم؟ دست کم یک عمر،

مسیر مِیکده و خانقاهِ مان که یکی است


تو گر سپیدیِ روزی و من سیاهیِ شب

هنوز گردش خورشید و ماهِ مان که یکی است !


تو از سُلاله لیلی، من از تبار جنون

اگر نه مثل همیم، اشتباهمان که یکی است !


من و تو هر دو به دیوار و مرز معترضیم

چرا دو توده آتش؟ گناهِ مان که یکی است


اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است

چه باک؟ حرف و حدیث نگاهِ مان که یکی است


محمد سلمانی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران