اسپند نسوزاندم و آبی نفشاندم
اندوهِ خودم را به خیابان نکشاندم
بعد از تو درِ خانه ی خود را نگشودم
بعد از تو کسی را به کنارم ننشاندم
از پشت همین پنجره ی رو به تماشا
.سمتی نخرامیدم وچشمی نچراندم
برداشتم از گوشه ی رف کهنه کتابی
هی خواندم و هی خواندم و هی خواندم و خواندم
درگیرِ سفرنامه ی مجنون شدم اما
خود را به سراپرده ی لیلی نرساندم
خواندم شب تنهاشده ای را و دلم سوخت
از پلک ِترم هرچه که خواب است پراندم
رفتی و به شهری که دلت خواست رسیدی
من هم شبِ بیداری خود را گذراندم
محمد سلمانی