هم‌قافیه با باران

۴۲ مطلب با موضوع «شاعران :: مصطفی متولی ـ عبدالمهدی نوری» ثبت شده است

عشق ویرانــــگر او در دلــم اردو زده است 

هرچه من قلب هدف را نزدم، او زده است


بیستون بود دلم... عشق چه آورده سرش

که به ارگ بــم ویران شده پهلو زده است؟


مــو پریشان به شکار آمــــد و بعد از آن روز 

مــن پریشانم و او گیره به گیسو زده است


دامنش دامنـــه های سبلان است ...چقدر 

طعم شیرین لبــش طعنه به کندو زده است


مثـــل مغرورترین کــــافر دنیــــــــا که دلش

از کَــفَش رفته و حتی به خدا رو زده است


ناخدایی شده ام خسته که بعد از طوفان 

تا دم مـرگ دعــــا خوانده و پارو زده است


تا دم از مرگ زدم گفت: "دعا کن برسی!" 

لعنتـــی بـاز به من حرف دو پهلو زده است!


عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۵
هم قافیه با باران

رحمی قرار نیست که بر پیکرش کنند

پس تیغ میکِشند که زخمی ترش کنند

 

از آب هم مضایغه کردند آمدند

سیراب از سرابِ دم ِ خنجرش کنند

 

هِی میزدند و باز نفس میکِشد حسین

راهی نمانده است مگر بی سرش کنند 

 

گفت این خداست پیش من از او حیا کنید

مقتل شلوغ بود و نشد باورش کنند

 

خنجر اثرنکرد به حنجر قرار شد

مقتولِ یک جسارت زجر آورش کنند

 

با کینه سنگ بر دل آئینه اش زدند

تا که هزار تکه علی اکبرش کنند

 

وقتی به پاره پیروهنش چشم داشتند

امکان نداشت رحم به انگشترش کنند


مصطفی متولی

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران