هم‌قافیه با باران

۴۲ مطلب با موضوع «شاعران :: مصطفی متولی ـ عبدالمهدی نوری» ثبت شده است

به عشق وا نشد آغوش بسته ی پدرت
شبیه پنجره های زوار در رفته...

پسر گریست بر این زخم بر جگر خورده
پدر گریست بر این عمر بی ثمر رفته!

که هرکه کشور خود را عزیز تر می‌داشت
شکسته دل تر و خانه خراب تر رفته!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۷:۴۲
هم قافیه با باران

اگر گاهی به رغم این غم جانکاه می خندم
برای حفظ ظاهر نیست، بی اکراه می خندم

شبیه ماه، بعد از دور دنیا گشتن و دیدن
به جای گریه بر احوال خلق الله می خندم

شبی شرحی بر اندوهم نوشتم، سیل جاری شد
از آن پس یاد آن شب می کنم، ناگاه می خندم

تمام شب شبیه زاهدی از خوف بیدارم
تمام روز مثل کافـــری گمراه می خندم

پس از مرگم کسانی خواب میبینند در برزخ
به دستانم که از دنیا شده کوتاه می خندم

من آن سرباز شطرنجم ، که یه عمراست در رنجم
و حق دارم اگــر حــالا ، به ریــش شاه می خندم

هنرمندانه بازی می کنم نقش دلـی خوش را
از اینکه نیست حتی فرصت یک" آه" می خندم!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۶
هم قافیه با باران

شمع غزلی سوخته گریان شده در من
انگار خود خواجه غزل خوان شده در من

هر زخم که خوردم غزلی تازه سرودم
کم کم غزلیات تو دیوان شده در من

رفتی و پس از تو لب این مرد نخندید
این مرد در آئینه که حیران شده در من

نابودتر از ارگ پس از زلزله ی بم
آن کاخ غروری است که ویران شده در من

آن کودک وابسته به دستان تو چندی است
آواره ی هر کوی و خیابان شده در من

بعد از تو مگر مرگ به بالین من آید
مرگی که کم و بیش نمایان شده در من

یک روز تو را می کُشد و بعد خودش را
آن قاتل دیوانه که پنهان شده در من

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۲
هم قافیه با باران

ببین که دور تو ماه و ستاره رقصان است
برقص! رقص شبت آفتاب گردان است!

فقط نه ماه و ستاره... فقط نه چشم تَرم
سیاه مست تو هر کوچه و خیابان است

میان خلوت شبهای بی تفاوت شهر
به لطف رقص شما"غرب" راه بندان است!

جدا نشد بشوم از هوای تو...انگار
میان موی تو یاسی همیشه پنهان است

"که شهر بی تو مرا حبس می‌شود" گاهی
حصارهای "اوین" دور شهر "تهران" است!

یک آسمان مُتاُثر از عاشقانه ی ماست
چو چشم من، تنِ شب هم شهاب باران است

غزل غزل به غرورم نشسته غربت و غم
ولی خوشم که لب تو دوباره خندان است

عبدالمهدی نوری

۱ نظر ۱۵ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۱
هم قافیه با باران

نام من
تا ابد
نام کوچه ای است که
ناگزیر
هر غروب از آن عبور می کنی!
نام شاعری که
عاشقانه ای برای چشمهای تیره ات سرود و گفت:
"این جهان روشن من است!"
گرچه باورت نشد که چشمهات
با وجود سادگی و تیرگی
با وجود جنگ ها و رنگ ها...
با وجود هرچه در جهان، بزرگ جلوه می کند...
از نگاه من جهان بهتری است!
نام من
نام هرکسی است که
او تو را به نام روشنت شناخته!
شک نکن که تا ابد
نام من
لا به لای هرچه از تو گفته می شود به گوش می رسد!
مثل نام تو
نام آن زنی که هیچ کینه ای ز هیچ کس
- جز تمام مردم زمین- به دل نداشت!
نام آن زنی که هیچ وقت باورش نشد که
چشمهای تیره اش برای زندگی
جهان بهتری است

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۷:۴۰
هم قافیه با باران

به خنده گفت: «از آن سالها که طرد شدی
شبیـــه تــار زنی گنگ و دوره گــــرد شدی

چقدر کال و گــس و سبز بودی آن دوران!
چه سرخ از دلم افتـــادی و چه زرد شدی

هنــوز گرمی دستت به کوچه ها جاری است
سه سال از فورانت گذشته ...سرد شدی؟!!

زنی شبیه مرا شعر تـــــو به اوج رساند
خودت چگونه هم آغوش آه و درد شدی؟

زنی شبیه من اکنون در اختیار دلت
غنیمتم که تو پیروز این نبرد شدی...»

نــگاه کـــردم و با نیــشخند گفتــم : «چـــشم»
به خنده گفت: «نه عاقل شدی،نه مرد شدی!»

به خنده گفت و دلم طعنه ای به شعرم زد:
«که باز شاعر آن خنده ای که کرد شدی!»

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۰
هم قافیه با باران

پسر گریست بر این زخم بر جگر خورده
پدر گریست بر این عمر بی ثمر رفته!

که هرکه کشور خود را عزیز تر می‌داشت
شکسته دل تر و خانه خراب تر رفته!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۸
هم قافیه با باران

می خواست با تو عشق کند، جام پشت جام
از دست روزگار چه پیمانه ای گرفت!

سهمش از این جهان نفسی عشق با تو بود
این سهم را به لطف تو بیگانه ای گرفت!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۰
هم قافیه با باران

تابوت بی قرار تو بر باد می رود
در چشم ماه منظره ی چیدنِ لحد:

-اصلا چگونه جا شده این مرد در زمین؟
اصلا چگونه جا شده این روح در جسد؟

بو برده بود ماه که تا بوت را نسیم
از کوچه های شب زده تا عرش می برد

لبخند می زنند به تابوت خانه ها
یک خانه از عداوت و یک خانه از حسد

یک خانه مست می شود از اینکه شهرشان
افتاده در حوالیِ یک اتفاق ِ بد!

تابوت همچنان جریان داشت بر نسیم
در سینه ی زمین... خلاء ِ مرد تا ابد!

تابوت پر کشید و از آن پس کسی نگفت:
"خورشید بر مدار زمین چرخ می زند!"

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۰۹ آبان ۹۵ ، ۰۷:۳۸
هم قافیه با باران

شگفتا
از آن کوه مردی که حتی
هزاران زمستان پس از رفتنش هم
کسانی که دستی به خونش کشیدند
به نام بلندش دکان میزنند
که شاید منی از تمام جهان بی خبر
به نام بلندش
به فرمایشات ملوکانه گردن گذارم
ولیکن
من از این هزاران
فقط یک علی را
"علی"
می شمارم!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۵ ، ۰۷:۳۶
هم قافیه با باران

در خانه پشت میز کارش یاد دریا کرد
پشت سر هم دکمه های خسته را وا کرد

دلتنگی اش را بر تن ساحل نوشت اما
دریا حروفش را به دست موج حاشا کرد

-اصلا چرا نام تو را باید به دریا گفت؟!
حتی نباید عشق را با خویش نجوا کرد

با ماهیانش که فقط نام تو را بر لب...
با این جسارت ها چرا باید مدارا کرد؟!

دل زد به دریا...غرق شد در موج موهایت
خود را به جرم مستی اش تسلیم دریا کرد

شاید بسازد باز حس آن شبی را که
یک زن تنش را بوسه بوسه در دلش جا کرد

اما نمی شد حس آغوش تو را حتی
یک لحظه از امواج سرگردان تمنا کرد!

می خواست در دریا بمیرد مثل قو،اما
خود را کنار عکس تو در خانه پیدا کرد!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۳:۴۷
هم قافیه با باران

شبیه ماه بعد از دور دنیا گشتن و دیدن
به جای گریه بر احوال خلق الله می خندم!

شبی شرحی بر اندوهم نوشتم، سیل جاری شد
از آن پس یاد آن شب می کنم، ناگاه می خندم!
...
هنرمندانه بازی می کنم نقش دلی خوش را
از اینکه نیست حتی فرصت یک آه ... می خندم!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۰:۱۷
هم قافیه با باران

من همان رودخانه ام که تو را
دید و گم کرد سمت وسویت را
یا همان نیزه ای که بوسیده
جا به جا، رگ به رگ، گلویت را

شوق مرگ است در تو، می ترسم
آخر سر به خیمه ات نرسم
اُف به دنیا که می برند به گور
دوست دارانش آرزویت را

گریه کردم که نامه های کویر
 گرچه لبریز تیغ و نیزه و تیر
دست آخر به سینه خواهد زد
سنگ صف های رو به رویت را

صف به صف کینه های اجدادی است
این مقام رضایتت از چیست؟!
مست مرگی و مرگ قادر نیست
بیش از این پر کند سبویت را!

این طرف خیمه ای به خاک افتاد
آن طرف چادری رها در باد
باد داغی که بر سر نیزه...
 شانه می زد به مویه مویت را

کوه ها بر تو اشک ریزانند
 رودها تشنه اند و می دانند
بعد از این روی نیزه می خوانند
تشنگان روضه ی گلویت را!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

دستی بر آب خیره شد و برد نام تو
تا بی بهانه یاد کند از مقام تو

از اینکه قرنهاست برایت سروده اند
“ ثبت است بر جریده عالم دوام تو ”

یا اینکه کعبه بعد تو احرام تیره بست
آمد سیاه پوش به بیت الحرام تو

صد ها هزار گرگ گرسنه که یافتند
خود را -حقیر و گمشده- در ازدحام تو

ای شیر نیزه زار چه کردی که قرنهاست
شمشیر می زنند دلیران به نام تو  ؟!

با زخم مشک و چشم برادر گریستند
یک عمر، یک فرات ، غریبان شام تو

بعد از تو آب روضه ی جانکاه عالم است
طوفان به پاست، از عطش انتقام تو

صبحت سری به سجده و شامت سری به تشت
نازم به حسن مطلع و حسن ختام تو

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۹
هم قافیه با باران

به دست راست نوشتم:بیا دلم تنگ است
بیاور آینه ات را...که دست من سنگ است!

بیا که یک-دو-سه پا در رکاب خواهی یافت
مرا معاف کن اما ... که پای من لنگ است!

به دوست نامه نوشتیم و بی خیال شدیم
که بیعتی که شکستیم، مایه ی ننگ است

کدام منجی تاریخ رو به شهری کرد
که دزد گردنه هایش وکیل فرهنگ است؟

رسیده کار به جایی که "حق" برای دوام
نیـازمند هزاران دروغ و نیرنگ است

برای صلح گلو می دریـم و معتقدیم
که راه چاره فقط در ادامه ی جنگ است

به عشق رنگ ریا می زنیم و صد رنگیم
اگرچه دشمنمان در نفاق یک رنگ است!

برای بردن منصور دیگری سـرِ دار
بیا که حلقه ی این روزگار دلتنگ است...

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۵
هم قافیه با باران

باور نکردنی است پس از قرنها هنـــوز
چون دلبران دوره ی سعدی ستمگری

مویت سپاه موج و دلم قلعه ای شنی است
جنگی نبوده است بـه این نابرابری!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۴
هم قافیه با باران

سخت است بت پرست به تهدیدی
دست از بتی که ساخته بردارد
از دوزخی ندیده نمی ترسد
شمعی که شوق شعله به سر دارد

من شاعری شکسته و آن بانو
با چشم خویش کرده مرا جادو
من با سی و دو حرف الفبا او
جز شاعری هزار هنر دارد

این نابرابرآنه ترین جنگ است
ماه من است و آه... که از سنگ است
یک شب که با من است دلش تنگ است
می گوید انتظار سحر دارد

گرچه هنوز بر سر پیمان است
در فکر ترک خلوت این خانه است
این مثل پر کشیدن پروانه است
در نظم کائنات اثر دارد

تغییر داده است پسندش را
کوتاه کرده موی بلندش را
کفشش به پا،گره زده بندش را
با خنده گفته قصد سفر دارد

تا لب به اعتراض گشودم،دست
بر شانه ام نهاد و لبم را بست
با بوسه ای و گفت که عشقی هست
حتی اگر هزار اگر دارد

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۱
هم قافیه با باران

سخت است بت پرست به تهدیدی
دست از بتی که ساخته بردارد
از دوزخی ندیده نمی ترسد
شمعی که شوق شعله به سر دارد!

این نابرابرانه ترین جنگ است 
ماه من است و آه ... که از سنگ است
یک شب که با من است،دلش تنگ است
می گوید انتظار سحر دارد!

من مصرعی شکسته و آن بانو
با چشم خویش کرده مرا جادو
من با سی و ذو حرف الفبا ، او
جز شاعری، هزار "هنر" دارد!

گرچه هنوز بر سرِ پیمان است
در فکر ترک خلوت این خانه است
این مثـل پر کشیدن پروانه است
در نظــم کائنــات اثــر دارد!

تغییر داده است پسندش را 
کوتاه کرده موی بلندش را
کفشش به پا، گره زده بندش را
با خنده گفته قصد سفر دارد...

تا لب به اعتراض گشودم،دست 
بر شانه ام نهاد و لبم را بست
با بوسه ای و گفت که عشقی هست
حتی اگر هزار "اگر" دارد.


عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۳
هم قافیه با باران

دیگر به این جنازه امیدی نیست. 
حال بد مرا به خودم بسپار
تا تو به خود بیایی و برگردی، 

آب از سرم گذشته و کار از کار

آن خانه ای که با تو بهشتم بود،
قبری شده است سرد و سکوت آلود
از خـانه ای که مثل تو می رقصید، 
چیـــزی نمانده است بـــه جز آوار

دیرت نمی شود، غزلی بنشین، 
یک استکان چای کنارم باش!
قد دو حبه قند به شیرینی، 
از تلخــی همیشگــی ام بـردار...

بنشین که مثـــل تابلویی زیبا، 
مبهوت در مکاشفه ات باشم
بنشین و بی خیال همه دنیا، 
الماس های چشم مرا بشمار

چشمم پر از ترانه محزون است
یادآور گلایه ی مجنون است؛
لیلا ببین چقدر دلم خون است
از دست این زمانه ی لاکردار!

از اینکه روزها به خودم گفتم؛
بی عشق هم جهان جریان دارد...
از اینکه باز یاد تو افتاده... 
هر شب -به خواب- آن من ناهشیار

از من به جرم اینکه منم روزی
خواهی گذشت و باز نخواهی گشت
حتـی خبـر نـمی شوی از عـکسم 

در پــرچــم ِ سیاه به هر دیــوار!


عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۷
هم قافیه با باران

عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت

تا که در اوج بهاران برگ ریزانش گرفت

 

عمری از گندم نخورد و دانه دانه جمع کرد

عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت

 

ابرهای تیره را دید و دلش لرزید...باز

فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت:

 

"یاری اندر کس نمی بینم" غزل را گریه کرد

تا به خود آمد دلش از دوستدارانش گرفت

 

پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد-

خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت

 

چند گامی دور شد، اما دلش جامانده بود

آخرین ته مانده ی خود را به دندانش گرفت

 

داشت از دیدار چشمان تو برمی گشت که

"محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت"

 

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران