هم‌قافیه با باران

۲۵۸ مطلب با موضوع «شاعران :: مولوی» ثبت شده است

چون جان تو می‌ستانی چون شکر است مردن
با تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن

بردار این طبق را زیرا خلیل حق را
باغ است و آب حیوان گر آذر است مردن

این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن
زان سرکشی نمیرد نی زین مراست مردن

بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن

والله به ذات پاکش نه چرخ گشت خاکش
با قند وصل همچون حلواگر است مردن

از جان چرا گریزیم جان است جان سپردن
وز کان چرا گریزیم کان زر است مردن

چون زین قفس برستی در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی چون گوهر است مردن

چون حق تو را بخواند سوی خودت کشاند
چون جنت است رفتن چون کوثر است مردن

مرگ آینه‌ست و حسنت در آینه درآمد
آیینه بربگوید خوش منظر است مردن

گر مؤمنی و شیرین هم مؤمن است مرگت
ور کافری و تلخی هم کافر است مردن

گر یوسفی و خوبی آیینه‌ات چنان است
ور نی در آن نمایش هم مضطر است مردن

خامش که خوش زبانی چون خضر جاودانی
کز آب زندگانی کور و کر است مردن

مولوی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران
ای خدا از عاشقان خشنود باد
عاشقان را عاقبت محمود باد

عاشقان را از جمالت عید باد
جانشان در آتشت چون عود باد

دست کردی دلبرا در خون ما
جان ما زین دست خون آلود باد

هر که گوید که خلاصش ده ز عشق
آن دعا از آسمان مردود باد

مه کم آید مدتی در راه عشق
آن کمی عشق جمله سود باد

دیگران از مرگ مهلت خواستند
عاشقان گویند نی نی زود باد

آسمان از دود عاشق ساخته‌ست
آفرین بر صاحب این دود باد

مولوی
۰ نظر ۱۷ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر

هر که جز عاشقان ماهی بی‌آب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر

عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر

هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ
چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر

سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی
جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر

تنگ شکر خر بلاش ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر

جمله جان‌های پاک گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر

ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر

چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر خون سیه گشت شیر

مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر

مولوی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۵:۰۹
هم قافیه با باران
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد

جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد

فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد

تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد

کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد

کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد

دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد

مولوی
۰ نظر ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۴:۵۹
هم قافیه با باران

جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید
طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسید

روی زمین سبز شد جیب درید آسمان
بار دگر مه شکافت روح مجرد رسید

گشت جهان پرشکر بست سعادت کمر
خیز که بار دگر آن قمرین خد رسید

دل چو سطرلاب شد آیت هفت آسمان
شرح دل احمدی هفت مجلد رسید

عقل معقل شبی شد بر سلطان عشق
گفت به اقبال تو نفس مقید رسید

پیک دل عاشقان رفت به سر چون قلم
مژده همچون شکر در دل کاغد رسید

چند کند زیر خاک صبر روان‌های پاک
هین ز لحد برجهید نصر مؤید رسید

طبل قیامت زدند صور حشر می‌دمد
وقت شد ای مردگان حشر مجدد رسید

بعثر ما فی القبور حصل ما فی الصدور
آمد آواز صور روح به مقصد رسید

دوش در استارگان غلغله افتاده بود
کز سوی نیک اختران اختر اسعد رسید

رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشکست
در پی او زهره جست مست به فرقد رسید

قرص قمر رنگ ریخت سوی اسد می‌گریخت
گفتم خیرست گفت ساقی بیخود رسید

عقل در آن غلغله خواست که پیدا شود
کودک هم کودکست گو چه به ابجد رسید

خیز که دوران ماست شاه جهان آن ماست
چون نظرش جان ماست عمر مؤبد رسید

ساقی بی‌رنگ و لاف ریخت شراب از گزاف
رقص جمل کرد قاف عیش ممدد رسید

باز سلیمان روح گفت صلای صبوح
فتنه بلقیس را صرح ممرد رسید

رغم حسودان دین کوری دیو لعین
کحل دل و دیده در چشم مرمد رسید

از پی نامحرمان قفل زدم بر دهان
خیز بگو مطربا عشرت سرمد رسید

مولوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۹
هم قافیه با باران
ای توبه‌ام شکسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم

ای نور هر دو دیده بی‌تو چگونه بینم
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم

ای شش جهت ز نورت چون آینه‌ست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم

دل بود از تو خسته، جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم

گر بندم این بصر را ور بسگلم نظر را
از دل نه‌ای گسسته از تو کجا گریزم

مولوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۹
هم قافیه با باران

ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا

زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا

زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا

چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا

از بد پشیمان می‌شوی الله گویان می‌شوی
آن دم تو را او می‌کشد تا وارهاند مر تو را

از جرم ترسان می‌شوی وز چاره پرسان می‌شوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا

گر چشم تو بربست او چون مهره‌ای در دست او
گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا

گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی

این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها

چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا

بانگ شعیب و ناله‌اش وان اشک همچون ژاله‌اش
چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا

گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا

گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا

گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم
من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا

جنت مرا بی‌روی او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا

گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا

گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی

ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را

اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا

چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا

روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی
پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا

گفتا که من خربنده‌ام پس بایزیدش گفت رو
یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا

مولانا

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۰
هم قافیه با باران

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها

امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا

خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی
مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا

در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا

ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل
باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا

ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده
گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا

این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را
کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا

تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی
و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری

می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان
جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا

خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا

مولانا

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۲:۴۹
هم قافیه با باران

ای طایران قدس را عشقت فزوده بال‌ها
در حلقه سودای تو روحانیان را حال‌ها

در لا احب الافلین پاکی ز صورت‌ها یقین
در دیده‌های غیب بین هر دم ز تو تمثال‌ها

افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون
ماهت نخوانم ای فزون از ماه‌ها و سال‌ها

کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته
یک قطره خونی یافته از فضلت این افضال‌ها

ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد
دانی سران را هم بود اندر تبع دنبال‌ها

سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی
با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مال‌ها

آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او
آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خال‌ها

گیرم که خارم خار بد خار از پی گل می‌زهد
صراف زر هم می‌نهد جو بر سر مثقال‌ها

فکری بدست افعال‌ها خاکی بدست این مال‌ها
قالی بدست این حال‌ها حالی بدست این قال‌ها

آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله
عشقی و شکری با گله آرام با زلزال‌ها

توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق
فال وصال آرد سبق کان عشق زد این فال‌ها

از رحمه للعالمین اقبال درویشان ببین
چون مه منور خرقه‌ها چون گل معطر شال‌ها

عشق امر کل ما رقعه‌ای او قلزم و ما جرعه‌ای
او صد دلیل آورده و ما کرده استدلال‌ها

از عشق گردون متلف بی‌عشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف بی‌عشق الف چون دال‌ها

آب حیات آمد سخن کاید ز علم من لدن
جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمال‌ها

بر اهل معنی شد سخن اجمال‌ها تفصیل‌ها
بر اهل صورت شد سخن تفصیل‌ها اجمال‌ها

گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در
کز ذوق شعر آخر شتر خوش می‌کشد ترحال‌ها

مولانا

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۹
هم قافیه با باران

خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا
دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا
عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر
تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا
پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا
گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی
یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا
از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا
روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی
ماه شب افروز تویی ابر شکرباربیا
ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا
ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا
ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا
مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا
ای مه افروخته رو آب روان در دل جو
شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا
بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان
چند زنی طبل بیان بی‌دم و گفتار بیا

مولوی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۹
هم قافیه با باران

ای خداوند یکی یار جفاکارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده

تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده

چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده

ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده

گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده

عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده

کو صیادی که همی‌کرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده

منکر پار شده‌ست او که مرا یاد نماند
ببر انکار از او و دم اقرارش ده

گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید بر ما بارش ده

گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده

بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد ره هموارش ده


 مولوی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست

بی حد و بی کناری نایی تو در کنار
ای بحر بی امان که تو را زینهار نیست

زان شب که ماه خویش نمودی به عاشقان
چون چرخ بی قرار کسی را قرار نیست

جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست
جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست

تا کار و بار عشق هوای تو دیده ام
ما را تحیریست که با کار کار نیست

یک میر وانما که تو را او اسیر نیست
یک شیر وانما که تو را او شکار نیست

مرغان جسته ایم ز صد دام مردوار
دامیست دام تو که از این سو مطار نیست

آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح
با جام باده ای که مر آن را خمار نیست

گفتم که ناتوانم و رنجورم از فراق
گفتا بگیر هین که گه اعتذار نیست

گفتم بهانه نیست تو خود حال من ببین
مپذیر عذر بنده اگر زار زار نیست

کارم به یک دم آمد از دمدمه جفا
هنگام مردنست زمان عقار نیست

گفتا که حال خویش فراموش کن بگیر
زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست

تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش
سوی مقربان وصالت گذار نیست

آبی بزن از این می و بنشان غبار هوش
جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نیست


مولانا

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

مستانه مستم میکنی، دل را زدستم میکنی...
گه باده نوشم ای صنم،گه می پرستم میکنی

در سوزو تابم میکنی، هردم خرابم میکنی...
گه می نوازی ماه من،گاهی زهستم میکنی

حیران شدم در کار تو،درمانده از رفتار تو...
هم می گشایی پای را،هم قفل و بستم میکنی

با من نگویی چیستی، اهل کجا یا کیستی...
گاهی بلندم میکنی، گاهی تو پستم میکنی

آتش زدی کاشانه را،بردی دل دیوانه را...
هم شاد شادم ای صنم،هم غم پرستم میکنی

بگرفته ای جان مرا،کردی به زندانت مرا...
می بخشیم عالم به من، گه ورشکستم میکنی

دل را به زاری می بری،اندرخماری می بری
خوبم که آزردی مرا،آنگه تو مستم میکنی...

نسرین نبیی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۸:۱۰
هم قافیه با باران

در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا
ابروی او گره نشد گر چه که دید صد خطا
چشم گشا و رو نگر جرم بیار و خو نگر
خوی چو آب جو نگر جمله طراوت و صفا
من ز سلام گرم او آب شدم ز شرم او
وز سخنان نرم او آب شوند سنگ‌ها
زهر به پیش او ببر تا کندش به از شکر
قهر به پیش او بنه تا کندش همه رضا
آب حیات او ببین هیچ مترس از اجل
در دو در رضای او هیچ ملرز از قضا
سجده کنی به پیش او عزت مسجدت دهد
ای که تو خوار گشته‌ای زیر قدم چو بوریا
خواندم امیر عشق را فهم بدین شود تو را
چونک تو رهن صورتی صورت توست ره نما
از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند
بر سر پاست منتظر تا تو بگوییش بیا
دل چو کبوتری اگر می‌بپرد ز بام تو
هست خیال بام تو قبله جانش در هوا
بام و هوا تویی و بس نیست روی بجز هوس
آب حیات جان تویی صورت‌ها همه سقا
دور مرو سفر مجو پیش تو است ماه تو
نعره مزن که زیر لب می‌شنود ز تو دعا
می‌شنود دعای تو می‌دهدت جواب او
کای کر من کری بهل گوش تمام برگشا
گر نه حدیث او بدی جان تو آه کی زدی
آه بزن که آه تو راه کند سوی خدا
چرخ زنان بدان خوشم کآب به بوستان کشم
میوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و ریگ را
باغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان
شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما
شب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه
شب همه شب مثال مه تا به سحر مشین ز پا


مولانا

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۷
هم قافیه با باران

ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا
در رخ مه کجا بود این کر و فر و کبریا
جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو
ناله کنان ز درد تو لابه کنان که ای خدا
سجده کنند مهر و مه پیش رخ چو آتشت
چونک کند جمال تو با مه و مهر ماجرا
آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو
غیرت عاشقان تو نعره زنان که رو میا
خوش بخرام بر زمین تا شکفند جان‌ها
تا که ملک فروکند سر ز دریچه سما
چونک شوی ز روی تو برق جهنده هر دلی
دست به چشم برنهد از پی حفظ دیده‌ها
هر چه بیافت باغ دل از طرب و شکفتگی
از دی این فراق شد حاصل او همه هبا
زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان
کی برسد بهار تو تا بنماییش نما
بر سر کوی تو دلم زار نزار خفت دی
کرد خیال تو گذر دید بدان صفت ورا
گفت چگونه‌ای از این عارضه گران بگو
کز تنکی ز دیده‌ها رفت تن تو در خفا
گفت و گذشت او ز من لیک ز ذوق آن سخن
صحت یافت این دلم یا رب تش دهی جزا
 
مولانا

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۶:۰۷
هم قافیه با باران

دگرباره بشوریدم ، بدان سانم به جان تو
که راه خانه خود را ، نمی دانم به جان تو

من آن دیوانه ی بندم ، که دیوان را همی‌بندم
زبان عشق می‌دانم ، سلیمانم به جان تو

چو تو پنهان شوی از من ، همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من ، مسلمانم به جان تو

چو آبی خوردم از کوزه ، خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بی‌تو ، پشیمانم به جان تو

دگرباره بشوریدم ، بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی ، بدرّانم به جان تو

اگر بی‌تو بر افلاکم ، چو ابر تیره غمناکم
وگر بی‌تو به گلزارم ، به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت ، سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر ، که ویرانم به جان تو

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم ، که قربانم به جان تو  ..


 مولوی
۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۴
هم قافیه با باران

ناله ای کن عاشقانه درد محرومی بگو
پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو

خواه رومی، خواه تازی ، من نخواهم غیر تو
از جمال و از کمال و لطف مخدومی بگو

هم بسوزی ، هم بسازی ، هم بتابی در جهان
آفتابی ، ماهتابی ، آتشی ، مومی بگو

گر کسی گوید که آتش سرد شد باور مکن
تو چه دودی و چه عودی ، حی قیومی بگو

ای دل پران من تا کی از این ویرانه تن
گر تو بازی بر پر آنجا ور تو خود بومی بگو


مولوی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۵
هم قافیه با باران

ما در ره عشق تو اسیران بلاییم
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم

بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم
بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم

زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم
وجدی نه که در گرد خرابات برآییم

نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم
اینجا نه و آنجا نه که گوییم کجاییم

حلاج وشانیم که از دار نترسیم
مجنون صفتانیم که در عشق خداییم

ترسیدن ما هم چو از بیم بلا بود
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم

ما را به تو سریست که کس محرم آن نیست
گر سر برود سر تو با کس نگشاییم

ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم

دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز

رحم آر که ما سوخته‌ی داغ خداییم


مولوی

۲ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۰۶
هم قافیه با باران

نگفتمت : مرو آنجا که آشنات منم ؟
در این سراب فنا چشمه حیات منم ؟

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی ، که منتهات منم

نگفتمت که : به نقش جهان مشو راضی
که نقشبند سرا پرده رضات منم

نگفتمت که : منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که : چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قوت پرواز و پر و پات منم

نگفتمت که : تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که : صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم

نگفتمت که : مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد ، خلاق بی جهات منم

اگر چراغ دلی ، دان که راه خانه کجاست
وگر خدا صفتی ، دان که کدخدات منم 


مولوی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه


مولانا

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران