غنچه باشی کودکانت برکنند
دانه باشی مرغکانت برچنند
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
دانه پنهان کن به کلی دام شو
هر که او داد حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او روی نهاد
چشمها و خشمها ورشکها
برسرش ریزد چو آب از مشکها
دشمنان اورا زغیرت می درند
دوستان هم روزگارش می برند
در پناه لطف حق باید گریخت
کو هزاران لطف بر ارواح ریخت
گر پناهی یابی آنگاه چون پناه
آب وآتش مر تورا گردند سپاه
نوح وموسی را نه دریا یارشد؟
نه بر اعداشان به کین قهارشد؟
آتش ابرهیم را نی قلعه بود؟
کز نهاد نمرود برآورد دود
کوه یحیی را نه سوی خویش خواند؟
دشمنانش را به خصم سنگ راند؟
گفت ای یحیی بیا در من گریز
تا پناهت باشم از شمشیر تیز
یک دو پندش داد طوطی بی نفاق
بعد از آن گفتش سلام الفراق
خواجه گفتش فی امان الله برو
مرمرا اکنون نمودی را نو
مولانا