هم‌قافیه با باران

۲۵۸ مطلب با موضوع «شاعران :: مولوی» ثبت شده است

کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا

دست خود بر سر رنجور بنه که چونی
از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا

آنک خورشید بلا بر سر او تیغ زدست
گستران بر سر او سایه احسان و رضا

این مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست
لیک زان لطف به جز عفو و کرم نیست سزا

آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا

تا تو برداشته‌ای دل ز من و مسکن من
بند بشکست و درآمد سوی من سیل بلا

تو شفایی چو بیایی خوش و رو بنمایی
سپه رنج گریزند و نمایند قفا

به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات
از همان جا که رسد درد همان جاست دوا

همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه
کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا

ای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان
جوی ما خشک شده‌ست آب از این سو بگشا

جز از این چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا

مولانا

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۲
هم قافیه با باران

بیا کز عشق تو دیوانه گشتم
وگر شهری بدم ویرانه گشتم

ز عشق تو ز خان و مان بریدم
به درد عشق تو هم خانه گشتم

چنان کاهل بدم کآنرا نگویم
چو دیدم روی تو مردانه گشتم

چو خویش جان خود جان تو دیدم
ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم

فسانه عاشقان خواندم شب و روز
کنون در عشق تو افسانه گشتم

به جان جمله مستان که مستم
بگیر ای دلبر عیار دستم

به جان جمله جانبازان که جانم
به جان رستگارانش که رستم

عطاردوار دفترباره بودم
زبردست ادیبان می نشستم

چو دیدم لوح پیشانی ساقی
شدم مست و قلم‌ها را شکستم

مرا گفتی بدر پرده دریدم
مرا گفتی قدح بشکن شکستم

مرا گفتی ببر از جمله یاران
بکندم از همه دل در تو بستم

مولانا

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۵
هم قافیه با باران
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بی‌زارتر است

بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است

مولانا

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۴
هم قافیه با باران

تو را در دلبری دستی تمامست
مرا در بی‌دلی درد و سقامست

بجز با روی خوبت عشقبازی
حرامست و حرامست و حرامست

همه فانی و خوان وحدت تو
مدامست و مدامست و مدامست

چو چشم خود بمالم خود جز تو
کدامست و کدامست و کدامست

جهان بر روی تو از بهر روپوش
لثامست و لثامست و لثامست

به هر دم از زبان عشق بر ما
سلامست و سلامست و سلامست

ز هر ذره به گفت بی‌زبانی
پیامست و پیامست و پیامست

غم و شادی ما در پیش تختت
غلامست و غلامست و غلامست

اگر چه اشتر غم هست گرگین
امامست و امامست و امامست

پس آن اشتر شادی پرشیر
ختامست و ختامست و ختامست

تو را در بینی این هر دو اشتر
زمامست و زمامست و زمامست

نه آن شیری که آخر طفل جان را
فطامست و فطامست و فطامست

از آن شیری که جوی خلد از وی
نظامست و نظامست و نظامست

خمش کردم که غیرت بر دهانم
لگامست و لگامست و لگامست

مولانا

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۵۸
هم قافیه با باران

سخت خوش است چشمِ‌تو و آن رخ گلفشان تو
دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو به جان تو

فتنه گر است نام تو پُرشکر است دام تو
باطرب است جام تو بانمک است نان تو

مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی
چند نهان کنی که می فاش کند نهان تو

بوی کباب می‌زند از دل پرفغان من
بوی شراب می‌زند از دم و از فغان تو

بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا
یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو

خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد
چون بنمود ذره‌ای خوبی بی‌کران تو

بازبدید چشم ما آنچ ندید چشم کس
بازرسید پیر ما بیخود و سرگران تو

هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را
عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو

هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت
پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو

مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو

از می این جهانیان حق خدا نخورده‌ام
سخت خراب می‌شوم خائفم از گمان تو

صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو

شیر سیاه عشق تو می‌کند استخوان من
نی تو ضمان من بدی پس چه شد این ضمان تو

ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین
کاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو

مولانا

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۲
هم قافیه با باران
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

مولانا
۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

این کیست این، این کیست این، این یوسف ثانیست
این خضر است و الیاس این مگر یا آب حیوانیست این

این باغ روحانی است این یا بزم یزدانیست
این سرمه سپاهانی است این یا نور سبحانیست این

این جان جان افزاست این یا جنت المأواست این
ساقی خوب ماست این یا باده جانیست این

تنگ شکر را ماند این سودای سر را ماند این
این سیم و زر را ماند این شادی و آسانیست این

امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر
از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانیست این

ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم
بردار بانگ زیر و بم هنگام سرخوانیست این

مست و پریشان توام موقوف فرمان توام
اسحاق قربان توام کاین عید قربانیست این

رستم من از خوف و رجا عشق از کجا خوف از کجا
ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانیست این

گل‌های سرخ و زرد بین آشوب ورداورد بین
در قعر دریا گرد بین موسی عمرانیست این

هر جسم را جان می کند جان را خدادان می کند
داد سلیمان می کند یا حکم دیوانیست این

ای عشق قلماشیت گو از عیش و خوش باشیت گو
کس می نداند حرف تو گویی که سریانیست این

خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد
با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانیست این

هر جا یکی گویی بود در حکم چوگان می دود
چون گوی شو بی‌دست و پا هنگام وحدانیست این

گویی شوی بی‌دست و پا چوگان او پایت شود
در پیش سلطان می دوی کاین سیر ربانیست این

آن آب بازآمد به جو بر سنگ زن اکنون سبو
سجده کن و چیزی مگو کاین سر ربانیست این

بسم الله ای روح البقاء بسم الله ای شیرین لقاء
بسم الله ای شمس الضحی بسم الله ای عین الیقین

مولانا

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۳
هم قافیه با باران

صلا یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد
میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد

بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را
که بزم روح گستردند و باده بی‌خمار آمد

قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین
کز او عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد

چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد
چو او باشد قرار جان چرا جان بی‌قرار آمد

درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره
که آهوچشم خون خواره چو شیر اندر شکار آمد

چو کار جان به جان آمد ندای الامان آمد
که لشکرهای عشق او به دروازه حصار آمد

رود جان بداندیشش به شمشیر و کفن پیشش
که هرک از عشق برگردد به آخر شرمسار آمد

نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر
که عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد

اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد
ز باد و آب و خاک و نار جان هر چهار آمد


مولوی

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۲
هم قافیه با باران

آنچه دیدی تو ز درد دلم افزود بیا
ای صنم زود بیا زود بیا زود بیا

سود و سرمایهٔ من گر برود باکی نیست
ای تو عمر من و سرمایهٔ هر سود بیا


غرض از هجر گرت شادی دشمن بودست

دشمنم شاد شد و نیک بیاسود بیا


مونس جان و دلم بی‌رخ تو صبری بود
آتشت صبر و قرارم همه بربود بیا

گوهر هردو جهانی که چنین سنگ دلی
آب رحمت ز دل سنگ چو بگشود بیا

ناله‌های دل و جان را جز تو محرم نیست
ای دلم چون که و که را تو چو داود بیا

*

شمس تبریز! که جان طال بقای تو زند
ماه دراعهٔ خود چاک برای تو زند
*
رحم عشق چو ویی را نبود هیچ رفو
صبر کن هیچ مگو هیچ مگو هیچ مگو

طلب خانه وی کن که همه عشق دروست
می‌دو امروز برین دربدر و کوی به کو

ای بسا شیر که آموختیش بز بازی
سوی بازار که برجه هله زیرک هله زو

آب خوبی همه در جوی تو آنگه گویی
بر در خانهٔ ما تخته منه جامه مشو

سیاهی غم ار شاد شوم معذورم
که ببردست از آن زلف سیه یک سر مو

روبرو می‌نگرم وقت ملامت بعذول
که دران خال نگر یک نظر ای جان عمو

شمس تبریز! چو در جوی تو غوطی خوردم
جامه گم کردم و خود نیست نشان از لب جو
*
شمس تبریز که زو جان و جهان شادانست
آنک دارد طرفی از غم او شاد آنست
*
ز اول روز که مخموری مستان باشد
ساغر عشق مرا بر سر دستان باشد

از پگه پیش رخ خوب تو رقاص شدیم
این چنین عادت خورشید پرستان باشد

لولی دیده بران زلف رسن می‌بازد
زانک جانبازی ازان روی بس آسان باشد

شکر تو من ز چه رو از بن دندان نکنم
کز لب تو شکرم در بن دندان باشد

ای عجب آن لب او تا چه دهد در دم صلح
چونک در خشم کمین بخشش او جان باشد

عدد ریگ بیابان اگرم باشد جان
بدهم گر بدهی بوسه چه ارزان باشد

شمس تبریز! به جز عشق ز من هیچ مجو
زان کسی داد سخن جو که سخن‌دان باشد
*
شمس تبریز چو میخانهٔ جان باز کند
هر یکی را بدهد باده و جانباز کند
*
ای غم آخر علف دود تو کم نیست برو
عاشقانیم که ما را سر غم نیست برو

غم و اندیشه! برو روزی خود بیرون جو
روزی ما به جز از لطف و کرم نیست برو

شادی هردو جهان! در دل عشاق ازل
درمیا کین سر حد جای تو هم نیست برو

خفته‌ایم از خود و بیخود شده دیوانه ازو
دان که بر خفته و دیوانه قلم نیست برو

ای غم ار دم دهی از مصلحت آخر کار
دل پر آتش ما قابل دم نیست برو

علف غم به یقین عالم هستی باشد
جای آسایش ما جز که عدم نیست برو

شمس تبریز اگر بی‌کس و مفرد باشد
آفتابست ورا خیل و حشم نیست برو
*
شمس تبریز! تو جانی و همه خلق تن‌اند
پیش جان و تن تو صورت تنها چه تنند


مولوی

۱ نظر ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۰۲
هم قافیه با باران

شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم

در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم

فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر این سقف مصفا دلم

آه که امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته است کسی با دلم

از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم

روز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلم

از دل تو در دل من نکته‌هاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم

گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم

ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم

مولوی


۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۵۹
هم قافیه با باران

مطرب مهتاب رو آنچه شنیدی بگو
ما همگان محرمیم آنچه بدیدی بگو

ای شه و سلطان ما ای طربستان ما
در حرم جان ما بر چه رسیدی بگو

نرگس خمار او ای که خدا یار او
دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو

ای شده از دست من چون دل سرمست من
ای همه را دیده تو آنچه گزیدی بگو

عید بیاید رود عید تو ماند ابد
کز فلک بی‌مدد چون برهیدی بگو

در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر
زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو

می‌کشدم می به چپ می‌کشدم دل به راست
رو که کشاکش خوش است تو چه کشیدی بگو

می به قدح ریختی فتنه برانگیختی
کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو

شور خرابات ما نور مناجات ما
پرده حاجات ما هم تو دریدی بگو

ماه به ابر اندرون تیره شده‌ست و زبون
ای مه کز ابرها پاک و بعیدی بگو

ظل تو پاینده باد ماه تو تابنده باد
چرخ تو را بنده باد از چه رمیدی بگو

عشق مرا گفت دی عاشق من چون شدی
گفتم بر چون متن ز آنچ تنیدی بگو

مرد مجاهد بدم عاقل و زاهد بدم
عافیتا همچو مرغ از چه پریدی بگو

مولوی

۱ نظر ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۵
هم قافیه با باران

 دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم
کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بربستم

تویی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم
بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم

مرا جانی در این قالب وانگه جز توم مذهب
که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم

اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم
وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم

به هر جا که روم بی تو یکی حرفیم بی معنی
چو هی دو چشم بگشادم چو شین در عشق بنشستم

چو من هی ام چو من شینم چرا گم کرده ام هش را
که هش ترکیب می خواهد من از ترکیب بگسستم

جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود
به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن رستم

به سربالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد
که از دردی آب و گل من بی دل در این پستم

زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم
قدم های خیالش را به آسیب دو لب خستم

بشستم دست از گفتن طهارت کردم از منطق
حوادث چون پیاپی شد وضوی توبه بشکستم

مولوی

۱ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۴۹
هم قافیه با باران

در دو چشم من نشین ای آن که از من من‌تری
تا قمر را وانمایم کز قمر روشنتری

اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند
ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشن‌تری

تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسن‌تری

وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد تو آهن‌تری

چون فلک سرکش مباش ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین گر از فلک توسن‌تری

زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن روح را جوشن‌تری

زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی تو خانه را روشن‌تری


مولوی

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

ای یار من ای یار من ای یار بی زنهار من
ای دلبر و دلدار من ای محرم و غمخوار من

ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر
ای در خطر ما را سپر ای ابر شکربار من

خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان من
ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من

ای شب روان را مشعله ای بی دلان را سلسله
ای قبله هر قافله ای قافله سالار من

هم رهزنی هم ره بری هم ماهی و هم مشتری
هم این سری هم آن سری هم گنج و استظهار من

چون یوسف پیغامبری آیی که خواهم مشتری
تا آتشی اندرزنی در مصر و در بازار من

هم موسیی بر طور من عیسی هر رنجور من
هم نور نور نور من هم احمد مختار من

هم مونس زندان من هم دولت خندان من
والله که صد چندان من بگذشته از بسیار من

گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو
گویی بیا حجت مجو ای بنده طرار من

گویم که گنجی شایگان گوید بلی نی رایگان
جان خواهم وانگه چه جان گویم سبک کن بار من


مولوی

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران

خوش خرامان می‌روی ای جان جان بی‌من مرو
ای حیات دوستان در بوستان بی‌من مرو

ای فلک بی‌من مگرد و ای قمر بی‌من متاب
ای زمین بی‌من مروی و ای زمان بی‌من مرو

این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی‌من مباش و آن جهان بی‌من مرو

ای عیان بی‌من مدان و ای زبان بی‌من مخوان
ای نظر بی‌من مبین و ای روان بی‌من مرو

شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بی‌من مرو

خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بی‌من مرو

در خم چوگانت می‌تازم چو چشمت با من است
همچنین در من نگر بی‌من مران بی‌من مرو

چون حریف شاه باشی ای طرب بی‌من منوش
چون به بام شه روی ای پاسبان بی‌من مرو

وای آن کس کو در این ره بی‌نشان تو رود
چو نشان من تویی ای بی‌نشان بی‌من مرو

وای آن کو اندر این ره می‌رود بی‌دانشی
دانش راهم تویی ای راه دان بی‌من مرو

دیگرانت عشق می‌خوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بی‌من مرو

مولوی

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۱۰
هم قافیه با باران
خوش خرامان می‌روی ای جان جان بی‌من مرو
ای حیات دوستان در بوستان بی‌من مرو

ای فلک بی‌من مگرد و ای قمر بی‌من متاب
ای زمین بی‌من مروی و ای زمان بی‌من مرو

این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی‌من مباش و آن جهان بی‌من مرو

ای عیان بی‌من مدان و ای زبان بی‌من مخوان
ای نظر بی‌من مبین و ای روان بی‌من مرو

شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بی‌من مرو

خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بی‌من مرو

در خم چوگانت می‌تازم چو چشمت با من است
همچنین در من نگر بی‌من مران بی‌من مرو

چون حریف شاه باشی ای طرب بی‌من منوش
چون به بام شه روی ای پاسبان بی‌من مرو

وای آن کس کو در این ره بی‌نشان تو رود
چو نشان من تویی ای بی‌نشان بی‌من مرو

وای آن کو اندر این ره می‌رود بی‌دانشی
دانش راهم تویی ای راه دان بی‌من مرو

دیگرانت عشق می‌خوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بی‌من مرو

مولوی
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بی‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند

عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند

دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند

بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند

گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند

خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند

مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند، مِهتری، شادّیِ او بر غم زند

افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند

نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند

نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند
نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند

نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند

اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زند

برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقش‌های بی‌بدل بر کسوه معلم زند

حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند

خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند


مولوی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۲
هم قافیه با باران
آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ

ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ

چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی بی‌پا و سر به رقص آ

تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی
گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ

از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ

ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته
رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ

در دست جام باده آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ

پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد
یوسف ز چاه آمد ای بی‌هنر به رقص آ

تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ

کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی
کای بی‌خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ

طاووس ما درآید وان رنگ‌ها برآید
با مرغ جان سراید بی‌بال و پر به رقص آ

کور و کران عالم دید از مسیح مرهم
گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ

مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ

مولوی
۱ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۵:۳۸
هم قافیه با باران

ای با من و پنهان چو دل، از دل سلامت می‌کنم
تو کعبه‌ای هر جا روم، قصد مقامت می‌کنم

هر جا که هستی حاضری، از دور در ما ناظری
شب خانه روشن می‌شود، چون یاد نامت می‌کنم

گه همچو باز آشنا، بر دست تو پر می‌زنم
گه چون کبوتر پرزنان، آهنگ بامت می‌کنم

گر غایبی هر دم چرا، آسیب بر دل می‌زنم
ور حاضری پس من چرا، در سینه دامت می‌کنم

دوری به تن لیک از دلم، اندر دل تو روزنی است
زان روزن دزدیده من، چون مه پیامت می‌کنم

ای آفتاب از دور تو، بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو، جان را غلامت می‌کنم

من آینه دل را ز تو، این جا صقالی می‌دهم
من گوش خود را دفترِ لطف کلامت می‌کنم

در گوش تو در هوش تو، و اندر دل پرجوش تو
این‌ها چه باشد تو منی، وین وصف عامت می‌کنم

ای دل نه اندر ماجرا، می‌گفت آن دلبر تو را
هر چند از تو کم شود، از خود تمامت می‌کنم

ای چاره در من چاره‌گر، حیران شو و نظاره‌گر
بنگر کز این جمله صُوَر، این دم کدامت می‌کنم

گه راست مانند الف، گه کژ چو حرف مختلف
یک لحظه پخته می‌شوی، یک لحظه خامت می‌کنم

گر سال‌ها ره می‌روی، چون مهره‌ای در دست من
چیزی که رامش می‌کنی، زان چیز رامت می‌کنم

ای شه حسام الدین حسن، می‌گوی با جانان که من
جان را غلاف معرفت، بهر حسامت می‌کنم


مولوی

۱ نظر ۲۷ دی ۹۴ ، ۱۲:۳۸
هم قافیه با باران

ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا
از آسمان آمد ندا کای ماه رویان الصلا

ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان
بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما

آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ

ای هفت گردون مست تو ما مهره‌ای در دست تو
ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا

ای مطرب شیرین نفس هر لحظه می‌جنبان جرس
ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا

ای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شکر
آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفا

بار دگر آغاز کن آن پرده‌ها را ساز کن
بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب خوش لقا

خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور
ستار شو ستار شو خو گیر از حلم خدا

مولوی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران