هم‌قافیه با باران

۲۵۸ مطلب با موضوع «شاعران :: مولوی» ثبت شده است

چو غلام آفتابم، هم از آفتاب گویم،
نه شبم نه شب پرستم، که حدیث خواب گویم؛

چو رسول آفتابم، به طریق ترجمانی،
به خفا از او بپرسم، به شما جواب گویم؛

به قدم چو آفتابم، به خرابه‌ها بتابم،
بگریزم از عمارت، سخن خراب گویم...

به سر درخت مانم، که ز اصل دور گشتم،
به میانه قشورم، همه از لباب گویم...

من اگر چه سیب شیبم، ز درخت بس بلندم،
من اگر خراب و مستم، سخن ثواب گویم؛

چو دلم ز خاک کویش، بکشیده است بویش،
خجلم ز خاک کویش، که حدیث آب گویم...

بگشا نقاب از رخ، که رخ تو است فرخ،
تو روا مبین که با تو، ز پس نقاب گویم...

چو دلت چو سنگ باشد، پر از آتشم چو آهن،
تو چو لطف شیشه گیری؛ قدح و شراب گویم...

ز جبین زعفرانی، کر و فر لاله گویم،
به دو چشم ناودانی، صفت سحاب گویم...

چو ز آفتاب زادم، به خدا که کیقبادم؛
نه به شب طلوع سازم، نه ز ماهتاب گویم...

اگرم حسود پرسد، دل من ز شکر ترسد،
به شکایت اندرآیم، غم اضطراب گویم...

بر رافضی چگونه، ز بنی قحافه لافم؛
بر خارجی چگونه، غم بوتراب گویم؟

چو رباب از او بنالد، چو کمانچه رو درافتم،
چو خطیب خطبه خواند، من از آن خطاب گویم...

به زبان خموش کردم، که دل کباب دارم؛
دل تو بسوزد ار من، ز دل کباب گویم...

مولانا

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۳
هم قافیه با باران

درد ما را در جهان درمان مبادا بی شما
مرگ بادا بی شما و جان مبادا بی شما

سینه های عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جانهای ما خندان مبادا بی شما

بشنو از ایمان که می گوید به آواز بلند
با دو زلف کافرت کایمان مبادا بی شما

عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او
تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا بی شما

عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده
جان ما را دیدن ایشان مبادا بی شما

جانهای مرده را ای چون دم عیسی شما
ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بی شما

چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم
رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بی شما

مولانا

۱ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۸:۰۸
هم قافیه با باران

ببستی چشم یعنی وقت خواب است
نه خواب است آن حریفان را جواب است

تو می‌دانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتاب است

جفا می‌کن جفاات جمله لطف است
خطا می‌کن خطای تو صواب است

تو چشم آتشین در خواب می‌کن
که ما را چشم و دل باری کباب است

بسی سرها ربوده چشم ساقی
به شمشیری که آن یک قطره آب است

یکی گوید که این از عشق ساقیست
یکی گوید که این فعل شراب است

می و ساقی چه باشد نیست جز حق
خدا داند که این عشق از چه باب است

مولوی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۸
هم قافیه با باران

بیا هر کس که می خواهد که تا با وی گرو بندم
که سنگ خاره جان گیرد بپیوند خداوندم

همی‌گفتم به گل روزی زهی خندان قلاوزی
مرا گل گفت می دانی تو باری کز چه می خندم

خیال شاه خوش خویم تبسم کرد در رویم
چنین شد نسل بر نسلم چنین فرزند فرزندم

شه من گفت هر مسکین که عمرش نیست من عمرم
بدین وعده من مسکین امید از عمر برکندم

دل من بانگ بر من زد چه باشد قدر عمری خود
چه منت می نهی بر من تو خود چندی و من چندم

شهی کز لطف می آید اگر منت نهد شاید
که چاهی پرحدث بودی منت از زر درآگندم

کمر نابسته در خدمت مرا تاج خرد داد او
تو خود اندیشه کن با خود چه بخشد گر بپیوندم

یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا
و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتئس تندم

همه شاهان غلامان را به خرسندی ثنا گفته
همه خشم خداوندی بر من این که خرسندم

مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فی قومی
فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه العندم

بیا درده یکی جامی پر از شادی و آرامی
که بنمایم سرانجامی چو مخموران بپرسندم

میازارید از خویم که من بسیار می گویم
جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد قندم

مولوی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۸:۲۴
هم قافیه با باران

یارکان رقصی کنید اندر غمم خوشتر از این
کره عشقم رمید و نی لگامستم نی زین

پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید
مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین

رقص کن در عشق جانم ای حریف مهربان
مطربا دف را بکوب و نیست بختت غیر از این

آن دف خوب تو این جا هست مقبول و صواب
مطربا دف را بزن بس مر تو را طاعت همین

مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است
مفخر تبریز جان جان جان‌ها شمس دین

مطربا گفتی تو نام شمس دین و شمس دین
درربودی از سرم یک بارگی تو عقل و دین

چونک گفتی شمس دین زنهار تو فارغ مشو
کفر باشد در طلب گر زانک گویی غیر این

مطربا گشتی ملول از گفت من از گفت من
همچنان خواهی مکن تو همچنین و همچنین

مولانا

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۵:۲۴
هم قافیه با باران

ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﭘﺮﺩﻩ ﺧﻮﻥ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﮔﻠﺰﺍﺭﻫﺎ
ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺟﻤﺎﻝ ﻋﺸﻖ ﺑﯽ ﭼﻮﻥ ﮐﺎﺭﻫﺎ

ﻋﻘﻞ ﮔﻮﻳﺪ ﺷﺶ ﺟﻬﺖ ﺣﺪﺳﺖ ﻭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﺍﻩ ﻧﻴﺴﺖ
ﻋﺸﻖ ﮔﻮﻳﺪ ﺭﺍﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﻦ ﺑﺎﺭﻫﺎ

ﻋﻘﻞ ﺑﺎﺯﺍﺭﯼ ﺑﺪﻳﺪ ﻭ ﺗﺎﺟﺮﯼ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩ
ﻋﺸﻖ ﺩﻳﺪﻩ ﺯﺍﻥ ﺳﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺍﻭ ﺑﺎﺯﺍﺭﻫﺎ

ﺍﯼ ﺑﺴﺎ ﻣﻨﺼﻮﺭ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺯ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺟﺎﻥ ﻋﺸﻖ
ﺗﺮﮎ ﻣﻨﺒﺮﻫﺎ ﺑﮕﻔﺘﻪ ﺑﺮﺷﺪﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﻫﺎ

ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺩﺭﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻪ ﺫﻭﻕ ﻫﺎ
ﻋﺎﻗﻼﻥ ﺗﻴﺮﻩ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﮑﺎﺭﻫﺎ

ﻋﻘﻞ ﮔﻮﻳﺪ ﭘﺎ ﻣﻨﻪ ﮐﺎﻧﺪﺭ ﻓﻨﺎ ﺟﺰ ﺧﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ
ﻋﺸﻖ ﮔﻮﻳﺪ ﻋﻘﻞ ﺭﺍ ﮐﺎﻧﺪﺭ ﺗﻮﺳﺖ ﺁﻥ ﺧﺎﺭﻫﺎ

ﻫﻴﻦ ﺧﻤﺶ ﮐﻦ ﺧﺎﺭ ﻫﺴﺘﯽ ﺭﺍ ﺯ ﭘﺎﯼ ﺩﻝ ﺑﮑﻦ
ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﯽ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﻮﻳﺸﺘﻦ ﮔﻠﺰﺍﺭﻫﺎ

ﺷﻤﺲ ﺗﺒﺮﻳﺰﯼ ﺗﻮﻳﯽ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺍﻧﺪﺭ ﺍﺑﺮ ﺣﺮﻑ
ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺁﻣﺪ ﺁﻓﺘﺎﺑﺖ ﻣﺤﻮ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﺎﺭﻫﺎ....

مولانا

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۴:۲۴
هم قافیه با باران

مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
که صد فردوس می‌سازد جمالش نیم خاری را

مکان‌ها بی‌مکان گردد زمین‌ها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را

خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری
که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را

چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد
چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را

جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد
ولیکن نقش کی بیند بجز نقش و نگاری را

جمال گل گواه آمد که بخشش‌ها ز شاه آمد
اگر چه گل بنشناسد هوای سازواری را

اگر گل را خبر بودی همیشه سرخ و تر بودی
ازیرا آفتی ناید حیات هوشیاری را

به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو
چرا باید سپردن جان نگاری جان سپاری را

ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی
که عشقی هست در دستم که ماند ذوالفقاری را

مولوی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۱:۲۳
هم قافیه با باران

تو تا دوری ز من جانا چنین بی‌جان همی‌گردم
چو در چرخم درآوردی به گردت زان همی‌گردم

چو باغ وصل خوش بویم چو آب صاف در جویم
چو احسان است هر سویم در این احسان همی‌گردم

مرا افتاد کار خوش زهی کار و شکار خوش
چو باد نوبهار خوش در این بستان همی‌گردم

چه جای باغ و بستانش که نفروشم به صد جانش
شدم من گوی میدانش در این میدان همی‌گردم

کسی باشد ملول ای جان که او نبود قبول ای جان
منم آل رسول ای جان پس سلطان همی‌گردم

تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم
کلند عشق در دستم به گرد کان همی‌گردم

منم از کیمیای جان چه جای دل چه جای جان
نه چون تو آسیای نان که گرد نان همی‌گردم

قدح وارم در این دوران میان حلقه مستان
ز دست این به دست آن بدین دستان همی‌گردم

مولانا

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۰:۵۱
هم قافیه با باران

امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم
مستیم بدان حد که ره خانه ندانیم

در عشق تو از عاقله عقل برستیم
جز حالت شوریده دیوانه ندانیم

در باغ بجز عکس رخ دوست نبینیم
وز شاخ بجز حالت مستانه ندانیم

گفتند در این دام یکی دانه نهاده‌ست
در دام چنانیم که ما دانه ندانیم

امروز از این نکته و افسانه مخوانید
کافسون نپذیرد دل و افسانه ندانیم

چون شانه در آن زلف چنان رفت دل ما
کز بیخودی از زلف تو تا شانه ندانیم

باده ده و کم پرس که چندم قدح است این
کز یاد تو ما باده ز پیمانه ندانیم

مولانا

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۰۱:۴۱
هم قافیه با باران

ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم
گوش خود بر دم شش تای طرب بنهادیم

دل رنجور به طنبور نوایی دارد
دل صدپاره خود را به نوایش دادیم

به خرابات بدستیم از آن رو مستیم
کوی دیگر نشناسیم در این کو زادیم

ساقیا زین همه بگذر بده آن جام شراب
همه را جمله یکی کن که در این افرادیم

همه را غرق کن و بازرهان زین اعداد
مزه‌ای بخش که ما بی‌مزه اعدادیم

دل ما یافت از این باده عجایب بویی
لاجرم از دم این باده لطیف اورادیم

از برون خسته یاریم و درون رسته یار
لاجرم مست و طربناک و قوی بنیادیم

همه مستیم و خرابیم و فنای ره دوست
در خرابات فنا عاقله ایجادیم

مولانا

۱ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۸
هم قافیه با باران

ای تو بداده در سحر از کف خویش باده‌ام
ناز رها کن ای صنم راست بگو که داده‌ام

گر چه برفتی از برم آن بنرفت از سرم
بر سر ره بیا ببین بر سر ره فتاده‌ام

چشم بدی که بد مرا حسن تو در حجاب شد
دوختم آن دو چشم را چشم دگر گشاده‌ام

چون بگشاید این دلم جز به امید عهد دوست
نامه عهد دوست را بر سر دل نهاده‌ام

زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس
من ز خودم زیادتم زانک دو بار زاده‌ام

چون ز بلاد کافری عشق مرا اسیر برد
همچو روان عاشقان صاف و لطیف و ساده‌ام

من به شهی رسیده‌ام زلف خوشش کشیده‌ام
خانه شه گرفته‌ام گر چه چنین پیاده‌ام

از تبریز شمس دین بازبیا مرا ببین
مات شدم ز عشق تو لیک از او زیاده‌ام

مولانا

۱ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۹
هم قافیه با باران

پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما
آن هزاران یوسف شیرین شیرین کار ما

یوسفان را مست کرد و پرده‌هاشان بردرید
غمزه خونی مست آن شه خمار ما

جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد
آفرین‌ها صد هزاران بر سگ خون خوار ما

در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی
صد هزاران بلبلان اندر گل و گلزار ما

دل چو زناری ز عشق آن مسیح عهد بست
لاجرم غیرت برد ایمان بر این زنار ما

آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت
ذره وار آمد به رقص از وی در و دیوار ما

چون مثال ذره‌ایم اندر پی آن آفتاب
رقص باشد همچو ذره روز و شب کردار ما

عاشقان عشق را بسیار یاری‌ها دهیم
چونک شمس الدین تبریزی کنون شد یار ما

مولوی

۱ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را
چشمی چنین بگردان کوری چشم بد را

خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن
بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد را

ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه
تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را

در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدم
با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد را

جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی
کز چهره می‌نمودی لم یتخذ ولد را

چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم
بی هوشیی بدیدم گم کرده مر خرد را

جام چو نار درده بی‌رحم وار درده
تا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد را

این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن
تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد را

درده میی ز بالا در لا اله الا
تا روح اله بیند ویران کند جسد را

از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش
چندانک خواهی اکنون می‌زن تو این نمد را

مولوی

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درستست که من توبه شکستم

گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت
من فارغم از هر چه بگویند که هستم

ای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بود
از بند تو برخاستم و خوش بنشستم

از روی نگارین تو بیزارم اگر من
تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم

زین پیش برآمیختمی با همه مردم
تا یار بدیدم در اغیار ببستم

ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می
من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم

شب‌ها گذرد بر من از اندیشه رویت
تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم

حیفست سخن گفتن با هر کس از آن لب
دشنام به من ده که درودت بفرستم

دیریست که سعدی به دل از عشق تو می‌گفت
این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم

بند همه غم‌های جهان بر دل من بود
دربند تو افتادم و از جمله برستم

مولوی

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۴۶
هم قافیه با باران

این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه‌ست
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه‌ست

این صورت بت چیست اگر خانه کعبه‌ست
وین نور خدا چیست اگر دیر مغانه‌ست

گنجی‌ست در این خانه که در کون نگنجد
این خانه و این خواجه همه فعل و بهانه‌ست

بر خانه منه دست که این خانه طلسم‌ست
با خواجه مگویید که او مست شبانه‌ست

خاک و خس این خانه همه عنبر و مشک‌ست
بانگ در این خانه همه بیت و ترانه‌ست

فی الجمله هر آن کس که در این خانه رهی یافت
سلطان زمینست و سلیمان زمانه‌ست

ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن
کاندر رخ خوب تو ز اقبال نشانه‌ست

سوگند به جان تو که جز دیدن رویت
گر ملک زمینست فسونست و فسانه‌ست

حیران شده بستان که چه برگ و چه شکوفه‌ست
واله شده مرغان که چه دامست و چه دانه‌ست

این خواجه چرخست که چون زهره و ماه‌ست
وین خانه عشق است که بی‌حد و کرانه‌ست

چون آینه جان نقش تو در دل بگرفته‌ست
دل در سر زلف تو فرورفته چو شانه‌ست

در حضرت یوسف که زنان دست بریدند
ای جان تو به من آی که جان آن میانه‌ست

مستند همه خانه کسی را خبری نیست
از هر کی درآید که فلانست و فلانه‌ست

شومست بر آستانه مشین خانه درآ زود
تاریک کند آنک ورا جاش ستانه‌ست

مستان خدا گر چه هزارند یکی اند
مستان هوا جمله دوگانه‌ست و سه گانه‌ست

در بیشه شیران رو وز زخم میندیش
کاندیشه ترسیدن اشکال زنانه‌ست

کان جا نبود زخم همه رحمت و مهرست
لیکن پس در وهم تو ماننده فانه‌ست

در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل
درکش تو زبان را که زبان تو زبانه‌ست

مولوی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۰
هم قافیه با باران

آه از این زشتان که مه رو می‌نمایند از نقاب
از درون سو کاه تاب و از برون سو ماهتاب

چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون
دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان در خطاب

عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل
تا نمانی ز آب و گل مانند خر اندر خلاب

چون به سگ نان افکنی سگ بو کند آنگه خورد
سگ نه‌ای شیری چه باشد بهر نان چندین شتاب

در هر آن مردار بینی رنگکی گویی که جان
جان کجا رنگ از کجا جان را بجو جان را بیاب

تو سؤال و حاجتی دلبر جواب هر سؤال
چون جواب آید فنا گردد سؤال اندر جواب

از خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آب
وز شرابش نیست گشتی همچو آب اندر شراب

او ز نازش سر کشیده همچو آتش در فروغ
تو ز خجلت سر فکنده چون خطا پیش صواب

گر خزان غارتی مر باغ را بی‌برگ کرد
عدل سلطان بهار آمد برای فتح باب

برگ‌ها چون نامه‌ها بر وی نبشته خط سبز
شرح آن خط‌ها بجو از عنده‌ام الکتاب

مولوی

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۴۹
هم قافیه با باران

اه چه بی رنگ و بی نشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم

گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم

کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم

بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بی کران که منم

این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم

فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بی سود و بی زیان که منم

گفتم ای جان تو عین مایی گفت
عین چه بود در این عیان که منم

گفتم آنی بگفت های خموش
در زبان نامده ست آن که منم

گفتم اندر زبان چو درنامد
اینت گویای بی زبان که منم

می شدم در فنا چو مه بی پا
اینت بی پای پادوان که منم

بانگ آمد چه می دوی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم

شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم

مولوی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۷
هم قافیه با باران

ندارد پای عشق او دل بی‌دست و بی‌پایم
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم

میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بی‌خویشی بیالایم

خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم

منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد نشانی‌هاش بنمایم

همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم

ز شب‌های من گریان بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم

اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم

رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم

که آن خورشید بر گردون ز عشق او همی‌سوزد
و هر دم شکر می گوید که سوزش را همی‌شایم

رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم

مولانا

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۵:۲۲
هم قافیه با باران

عاشقان را جست و جو از خویش نیست
در جهان جوینده جز او بیش نیست

این جهان و آن جهان یک گوهر است
در حقیقت کفر و دین و کیش نیست

ای دمت عیسی دم از دوری مزن
من غلام آن که دوراندیش نیست

گر بگویی پس روم نی پس مرو
ور بگویی پیش نی ره پیش نیست

دست بگشا دامن خود را بگیر
مرهم این ریش جز این ریش نیست

جزو درویشند جمله نیک و بد
هر کی نبود او چنین درویش نیست

هر که از جا رفت جای او دل‌ست
همچو دل اندر جهان جاییش نیست

مولوی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۴۴
هم قافیه با باران

امشب ای دلدار مهمان توییم
شب چه باشد روز و شب آن توییم

هر کجا باشیم و هر جا که رویم
حاضران کاسه و خوان توییم

نقش‌های صنعت دست توییم
پروریده نعمت و نان توییم

چون کبوترزاده برج توییم
در سفر طواف ایوان توییم

حیث ما کنتم فولوا شطره
با زجاجه دل پری خوان توییم

هر زمان نقشی کنی در مغز ما
ما صحیفه خط و عنوان توییم

همچو موسی کم خوریم از دایه شیر
زانک مست شیر و پستان توییم

ایمنیم از دزد و مکر راه زن
زانک چون زر در حرمدان توییم

زان چنین مست است و دلخوش جان ما
که سبکسار و گران جان توییم

گوی زرین فلک رقصان ماست
چون نباشد چون که چوگان توییم

خواه چوگان ساز ما را خواه گوی
دولت این بس که به میدان توییم

خواه ما را مار کن خواهی عصا
معجز موسی و برهان توییم

گر عصا سازیم بیفشانیم برگ
وقت خشم و جنگ ثعبان توییم

عشق ما را پشت داری می کند
زانک خندان روی بستان توییم

سایه ساز ماست نور سایه سوز
زانک همچون مه به میزان توییم

هم تو بگشا این دهان را هم تو بند
بند آن توست و انبان توییم

مولوی

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران