از الطاف عشق است این جادهها را
اگر میشناسم، اگر میشناسی
به مقصد نیندیش و با من سفر کن
سفر کن، مرا در سفر میشناسی!
مژگان عباسلو
از الطاف عشق است این جادهها را
اگر میشناسم، اگر میشناسی
به مقصد نیندیش و با من سفر کن
سفر کن، مرا در سفر میشناسی!
مژگان عباسلو
و همان طور که دردم به خودم مربوط است،
شیطنت های دلم هم به خودم مربوط است
گله کم کن که چرا از همه ی شهر تو را …
«آرزویم» که مسلّم به خودم مربوط است !
گفته بودند که عشق است و غمش سوزان است
برود غم به جهنّم! به خودم مربوط است
دوست دارم که ازین بغض بمیرم اما
پیشت هرگز نزنم دم، به خودم مربوط است
می نشینم شب و در فکر تو تا اول صبح
می چکم خاطره، نم نم، به خودم مربوط است
اینکه بعد از تو چه با زندگی ام خواهم کرد،
دار، رگ، پنجره یا سم به خودم مربوط است
دوستت دارم و این دست خودم نیست ولی
بهتر آن است بگویم به خودم مربوط است
دوستت دارم، بی آنکه بپرسم به تو چه؟
عاشقی کردن مبهم! به خودم مربوط است !
این مهم نیست تو و بقیه چه می اندیشید
دوستت دارم و آن هم به خودم مربوط است!!
مژگان عباسلو
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺒﺎﺭ ﺗﯿﺸﻪﺍﻡ ، ﺑﺎ ﻣﻦ ﻏﻤﯽ ﻫﺴﺖ
ﺩﺭ ﺭﯾﺸﻪﺍﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﺭﺩ ﻣﺒﻬﻤﯽ ﻫﺴﺖ
ﺑـﺮ ﮔﯿﺴﻮﺍﻧـﻢ ﺑـﻮﺳـﻪ ﺯﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ
ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻢ ﺭﺍﻩ ﭘﺮ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻤﯽ ﻫﺴﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺧﺎﮎ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ، ﯾﻌﻨﯽ
ﺩﺭ ﻧﻘﺸــﻪﯼ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿــﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻤﯽ ﻫﺴﺖ
ﺳﻬــﻢ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻓﺘـﺎﺏ ﺍﺳﺖ
ﺍﻭ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺘﺎ ﺷﺒﻨﻤﯽ ﻫﺴﺖ!
ﺟﺰ ﺯﺧﻢ، ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺨﻮﺭﺩﻡ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ
ﺁﯾﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻧﯿـــﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﻣﺮﻫﻤــﯽ ﻫﺴﺖ؟
ﻣﮋﮔﺎﻥ ﻋﺒﺎﺳﻠﻮ
بگذار سر به سینه ی من در سکوت ، دوست
گاهی همین قشنگترین شکلِ گفتگوست
بگذار دستهای تو با گیسوان من
سر بسته باز شرح دهند آنچه مو به موست
دلواپس قضاوت مردم نباش ، عشق
چیزی که دیر می برد از آدم آبروست
آزار می رسانم اگر خشمگین نشو
از دوستان هر آنچه به هم میرسد ، نکوست
من را مجال دلخوشی بیشتر نداد
ابری که آفتاب دمی در کنار اوست
آغوش واکن ! ابر مرا در بغل بگیر !
بارانی ام شبیه بهاری که پیش روست
مژگان عباسلو
دلم که یاد شما گاه گاه می افتد
به سمت کوچه ی چشمت به راه می افتد
نمیرسد به ته کوچه ای که بن بست است
شبیه قطره ی اشکی که گاه می افتد ...
حکایت من و تو نقل " یوسف " و " چاه " است
قرار این شده : " یوسف " به " چاه " می افتد
میان ما به غلط عشق اتفاق افتاد
همیشه قسمت ما " اشتباه " می افتد !
تبر به ریشه ی خود میزدی تو با تردید
درخت بی رگ و ریشه به آه می افتد
هلال وار شکستی و من گمان کردم
میان خانه ی همسایه ماه می افتد !
چقدر فرصت چشم شما تماشایی است
دلم در این کوچه راه می افتد ...
مژگان عباسلو
تو را از دست دادم آی آدم های بعد از تو
چه کوچک مـی نماید پیش تو غمهای بعد از تو
تو را از دست دادم ، تو چه خواهی کرد بعد از من ؟
چه خواهم کرد بی تو با چه خواهم های بعد از تو ؟
تو را از دست دادم ، از همین زخم است می یبینی ؟
دهانش را نمـــــی بندند مرهم های بعد از تو
" تو را از یاد خواهم برد کم کم " بارها گفتم
به خود کی میرسم اما به کم کم های بعد از تو
بیا برگرد ! باهم گاه ... باهم راه ... باهم ... آه !
مرا دور از تو خواهد کشت باهم های بعد از تو
مژگان عباسلو
قربان آن سری که مرا سربلند کرد
تنها برای دیدن من سر بلند کرد
دستی که بینیاز به دامی و دانهای
من را کبوترانه به خود پایبند کرد
نفرین عشق بر دل من باد اگر دمی
با هرکه جز غم تو بگو و بخند کرد
“هرکس که دید روی تو بوسید چشم من”
آئینه بودن تو مرا خودپسند کرد
بیم جدایی است نه شوق رها شدن
در آن سری که عشق دلش را به بند کرد
مژگان عباسلو
چرا بیقراری؟ چرا درهمی؟
چرا داغداری؟ خرابی؟ بمی؟!
مگر سرنوشت منی اینقدَر
غمانگیز و پیچیده و مبهمی؟
مرا دوست داری ولی تا کجا؟
مرا تا کجا “دوستتدارم”ی؟
نه با تو دلم خوش، نه بی تو دلم…
جهنم-بهشتی، نه! شادی-غمی
تو هم مثل باران که نفرین شدهست
بیایی زیادی، نیایی کمی
جهان، ابر خاموش و بیحاصلیست
بگو باز باران! بگو نمنمی……
مژگان عباسلو
چشمانتظار آن بهارم
که با تقویم از راه نمیآید
و با تقویم راه نمیآید ،
چشم انتظار آن بهارم
که با ...
آه نمیآید !
مژگان عباسلو
از آدمها
خستهام،
مثل جنگجویی
از شمارش زخمهایش...
مژگان عباسلو
در گلوی من ابر کوچکی ست
می شود مرا بغل کنی؟
قول می دهم
گریه...
کم کند
مژگان عباسلو
لهجهات
نه شمالی ست
نه جنوبی
اما
حرف که میزنی
باد از شمال میوزد
و پرندگان از جنوب بازمیگردند.
مژگان عباسلو
خدا می داند
چقدر دردناک است
برای آدمی که زخم هایش را
حتی از آینه پنهان کرده است
در وصف خود بگوید:
"آی ..."
مژگان عباسلو
سفر بهانهی خوبی برای رفتن نیست
نخواه اشک نریزم، دلم که آهن نیست
نگو بزرگ شدم، گریه کارِ کوچکهاست
زنی که اشک نریزد قبول کن زن نیست
خبر رسیده که جای تو راحت است آنجا
قرار نیست خبرها همیشه... حتماً نیست
حسود نیستم اما خودت ببین حتا
چراغِ خانهی مهتاب بی تو روشن نیست
مرا ببخش اگر گریه میکنم وقتی
نوشتهای که غزل جای گریهکردن نیست
زنی که فال مرا میگرفت امشب گفت:
پرنده فکر عبور است، فکرِ ماندن ....
مژگان عباسلو
عـشق ما گوزن بود !
بـزرگ و قوی . .
اما چـیزهای قـوی تری هم وجـود داشت
مـثل قـطار
که تو را با خود بـرد
و از گوزن لاشـه ای روی ریـل هـا باقـی گـذاشـت . . .
مژگان عباسلو
دریا که تو دلبستهی آنی ز تو دل کند
ای رود به این تجربهی تلخ نپیوند!
تنهایی من آینهی عبرت من شد
دلها که شکستند از این آینه هرچند
گفتی نگران منی و روز جدایی
در چشم من اشک است، به لبهای تو لبخند
ای عشق! بگو گرمی بازار تو تا کی؟
ای دل! غم ارزانی بسیار تو تا چند؟
دیدار من و او، چه سرانجام قشنگی:
همصحبتی شعله و باد، آتش و اسفند
مژگان عباسلو
چشمها، پنجرههایِ تو تامل دارند
فصل پاییز هم آن منظرهها گل دارند
ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم
همه در گردشِ چشمِ تو تعادل دارند
تا غمت، خارگلو هست، گلوبند چرا؟
کشتههایت چه نیازی به تجمل دارند؟
همه جا مرتع گرگ است، به امید کهاند؟
میشهایم که ته چشمِ تو آغل دارند؟
برگ با ریزش بیوقفه به من میگوید
در زمین خوردن عشاق، تزلزل دارند
هر که در عشق سر از قله بر آرد، هنر است
هم تا دامنهی کوه تحمل دارند!
مژگان عباسلو