هم‌قافیه با باران

۳۲ مطلب با موضوع «شاعران :: ناصر فیض ـ مهدی سهیلی» ثبت شده است

ای مسافر
ای جداناشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمی دانی
سفرت روح مرا به دو نیم می کند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید
بگذار بدرقه کنم
واپسین لبخندت را
و آخرین نگاه فریبنده ات را
مسافر من
آنگاه که می روی
کمی هم واپس نگر باش
با من سخنی بگو
مگذار یکباره از پا درافتم
فرق صاعقه وار را
بر نمی تابم
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشایعت کننده نبودی
تا بدانی وداع چه صعب است
وداع توفان می آفریند
اگر فریاد رعد را در توفان نمی شنوی
باران هنگام طوفان را که میبینی
آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری
من چه کنم
تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است
ای پرنده
دست خدا به همراهت
اما نمی دانی
که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمی دانم تا بازگردی
مرا خواهی دید ..


مهدی سهیلی
۱ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

گفتم به دام اسیرم ، گفتا که دانه با من
گفتم که آشیان کو ، گفت آشیانه با من

گفتم بدون بهرام شوق ترانه ام نیست
گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من

گفتم بهانه یی نیست تا پر زنم به سویت
گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من

گفتم به فصل پیری در من گلی نروید
گفتا که من جوانم فکر جوانه با من

گفتم که خانمانم در کار عاشقی رفت
گفتا به کار خودباش تدبیر خانه با من

گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت
گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من

گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم
زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من

گفتم دلم چو مرغیست کز آشیانه دورست
دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من

گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر
گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من ..


مهدی سهیلی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

فرصتی نیست تو را دیده ی بارانی من
دل به دریا بزن ای ابری توفانی من

خاطر جمع تو اند این همه آیینه و آه
تا نبارد شب و غربت به پریشانی من

آسمان فرصت پرواز بلندی ست هنوز
پشت چشمان فرو بسته ی زندانی من

تا در آیینه بخوانم پس از این جاده کجاست
خط یک عمر شکسته است به پیشانی من

گله از هیچکسی نیست در این آبادی
جز خودم کیست مگر باعث ویرانی من

خوب من! چشم بچرخان و بهاری بتکان
مثل خورشید، بر این خواب زمستانی من

 

ناصر فیض

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۱
هم قافیه با باران
ﻋﻠﻲ ﺍﻱ ﻣﻨﺘﻬﺎﻱ ﺻﺒﺮ ﻭ ﻳﻘﻴﻦ
ﺍﻱ ﺯﺑﺎﻥ ﺧﺪﺍ، ﺧﻼﺻﻪ ﺩﻳﻦ
ﺭﻭﺡ ﺳﺒﺰ ﺩﻋﺎ، ﻋﺒﺎﺩﺕِ ﺳﺮﺥ !
ﺍﻱ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺣﻖ ﺯﺗﻮ ﺭﻧﮕﻴﻦ
ﻫﺮ ﺳﺤﺮ ﭘﻠﮏ ﻣﻲ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻫﻢ
ﺩﺭ ﻫﻮﺍﻱ ﺗﻮ، ﺻﺒﺢ ﻣﻬﺮﺁﻳﻴﻦ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﺍﺕ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﺷﻦ
ﭼﺸﻤﻪ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻴﻦ
ﭼﻴﺴﺖ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﻣﮕﺮ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺗﻮ
ﮐﻪ ﺑﮕﺮﺩﻧﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ
ﺍﻱ ﺑﻪ ﭘﺎﻱ ﺗﻮ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻓﻠﮏ
ﮐﻬﮑﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﻪ ﺻﺪﺭﻧﺸﻴﻦ
ﺑﺮﮔﻲ ﺍﺯ ﻧﻮﺑﻬﺎﺭ ﺭﺃﻓﺖ ﺗﻮﺳﺖ
ﺳﺪﺭﻩ ﺍﻟﻤﻨﺘﻬﻲ، ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﻳﻦ
ﺍﻱ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺁﺑﺮﻭﻱ ﺗﻮ ﺳﺮﺥ
ﺍﻱ ﺑﻪ ﻗﺎﻣﻮﺱ ﺧﻮﻥ ﺷﻬﻴﺪﺗﺮﻳﻦ
ﮐﻤﺘﺮﻳﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺕ ‏« ﺟﻮﺍﻧﻤﺮﺩﻱ ‏» ﺍﺳﺖ
ﺍﻱ ﮐﺮﻳﻢ ﺍﻱ ﺧﺪﺍﻱ ﻣﺮﺩ ﮔﺰﻳﻦ
ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﻪ ﻭﺍﻣﺪﺍﺭ ﻣﻬﺮ ﺗﻮﺍﻧﺪ
ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺯ ﺗﻮﺳﺖ ﭼﺸﻤﻪ ﭘﺮﻭﻳﻦ
ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﺳﺤﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﭘﻴﺪﺍﺳﺖ
ﺩﺍﻍ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﺩﻩ ﺑﻪ ﺟﺒﻴﻦ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﮐﺎﻡ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥِ ﻳﺘﻴﻢ
ﺗﻠﺨﻲ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺷﺪ ﺷﻴﺮﻳﻦ
ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻱ ﻋﻠﻲ، ﺷﺒﻲ ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ
ﺳﺮ ﺑﻲ ﺷﺎﻡ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ، ﻣﺴﮑﻴﻦ
ﻧﻪ ﺧﺪﺍﻳﻲ ﺗﻮ ﻧﻪ ﻓﺮﻭﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ
ﻧﻴﺴﺖ ﺍﺩﺭﺍﮎ ﻣﻦ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ
ﺑﻪ ﻳﻘﻴﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺗﻮ
ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺧﺪﺍ ﺗﺤﺴﻴﻦ !
ﭼﻮﻥ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺯﭼﻨﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮔﻔﺖ
ﭼﻨﺪ ﮔﻮﻳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻨﺎﻥ ﻭ ﭼﻨﻴﻦ
ﺩﻟﻢ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﻱ ﺷﮏ ﺑﺮﮔﺸﺖ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻭﺭﺍﻱ ﻳﻘﻴﻦ
ﺷﺪﻡ ﺁﻣﺎﺝ ﺗﻴﺮ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻨﻮﻥ
ﺗﺎ ﺑﺮﺁﻣﺪ ﮐﻤﺎﻥ ﻏﻢ ﺯ ﮐﻤﻴﻦ
ﺩﻝ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺧﻤﻬﺎﻱ ﻋﻤﻴﻖ
ﺩﻝ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﺗﺸﻲ ﺳﻨﮕﻴﻦ
ﻳﮏ ﺷﺐ ﺁﻥ ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﻲ ﺭﺳﻴﺪ ﺑﻪ ﻋﺮﺵ
ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﺍﺭ ﻭ ﺣﺰﻳﻦ
ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻱ ﺩﻝ ﭼﻪ ﻣﻲ ﮐﻨﻲ ﺑﺎ ﻏﻢ
ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﭙﺮﺱ ﻭ ﻣﺒﻴﻦ
ﺯﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﺍﻡ ﺯ ﺑﻴﺪﺭﺩﻱ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﺩ ﻭ ﻏﻢ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﻣﺮﺍ ﺗﺴﮑﻴﻦ
ﻏﻢ ﻋﺸﻖ ﻋﻠﻲ ﺩﻭﺍﻱ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﺳﺮﺧﻮﺷﻢ ﺑﺎ ﻏﻤﻲ ﭼﻨﻴﻦ ﺷﻴﺮﻳﻦ
ﻧﺎﻡ ﭘﺎﮐﺶ ﭼﻮ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺁﻭﺭﺩﻡ
ﺷﺪ ﻣﺸﺎﻣﻢ ﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﻋﻄﺮﺁﮔﻴﻦ
ﺍﻱ ﻋﻠﻲ ﺟﺰ ﺗﻮ ﮐﻴﺴﺖ ﺷﺎﻓﻊ ﺧﻠﻖ
ﻧﺰﺩ ﺧﺎﻟﻖ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺯﭘﺴﻴﻦ
ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﻧﺎﮔﺰﻳﺮ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ
ﺩﺭ ﮐﻔﻢ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻱ ﺳﻴﺎﻩ ﺗﺮﻳﻦ
ﺭﻭﺯ ﺁﺗﺶ، ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﻏﻤﺖ
ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻩ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺳﺎﻳﻪ ﻧﺸﻴﻦ
ﻣﻦ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﺗﻮ؟ !
ﺭﻭﻱ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻋﻠﻲ ﻣﺰﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ

 ﻧﺎﺻﺮ ﻓﯿﺾ
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۸
هم قافیه با باران

نگاهت را نمیخوانم ، نه با مایی ٬نه بی مایی !
ز کارت حیرتی دارم ٬ نه با جمعی نه تنهایی

گهی از خنده گلریزی ٬ مگر ای غنچه گلزاری ؟
گهی از گریه لبریزی٬ مگر ای ماه ٬ دریایی ؟

چه می کوشی به طنّازی ٬ که بر ابرو گره بندی
به هر حالت که بنشینی ٬ میان جمع ٬ زیبایی

درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر
چرا پنهان کنی ای جان ؟ بهشت آرزوهایی

گهی با من هم آغوشی ٬ گهی از ما گریزانی
بدین افسونگری ٬ در خاطرم چون نقش رویایی

لبت گر بی سخن باشد ٬ نگاهت صد زبان دارد
بدین مستانه دیدنها ٬ نه خاموشی ٬ نه گویایی

گهی از دیده پنهانی ٬ پریزادی ٬ پریرویی
گهی در جان هویدایی ٬ فرح بخشی ٬ فریبایی

به رخ گیسو فرو ریزی که دل ها را بر انگیزی
از این بازیگری بگذر ٬ به هر صورت دلارایی

زبانت را نمی دانم ٬ نه بی شوقی ٬ نه مشتاقی
نگاهت را نمی خوانم ٬ نه با مایی ٬ نه بی مایی !!

مهدی سهیلی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران

خُب ، میگن درست میشه-منم میگم- چرا نشه!
قدیمام درست میشد، پس واسه چى حالا نشه؟!

تو عزاى ما بیاین، عروسى مون پیش کشتون
منم از خدا میخوام عروسى تون عزا نشه...

اگه آبادى رو دوست دارین ، حواستون باشه
کسى از جایى اومد، رفیق کدخدا نشه !

تا به جایى مى رسن خدا رو از یاد مى برن
هر کى معتبر میشه بشه ، ولى گدا نشه!

یه خونه ت دو تا بشه خوبه ! ولى به شرطى که
جلوى هر کس و ناکس کمرت دو تا نشه

اگه خواست اینجورى شه،بذار خونه ت طورى باشه
که اگه یه مهمونم داشتى تو خونه جا نشه!

دعواى تو خونه رو تو خونه فیصله ش بدین
خوبه اسرار آدم تو کوچه بر ملا نشه

نذا غم سرت خراب شه ! بمونى رو دستمون
مثل مستأجر بد که از تو خونه پا نشه

گلیم بخت آدم خیلى باید سفید باشه
بره تو بشکه ى قیر اما جایى ش سیا نشه

زخمو هر جور و به هر جا که دلت میخواد بزن
زخمه رو امّا یه جور بزن یه وقت غنا نشه!

پشت عینک خطا خدارو بهتر میشه دید
داورى کشکه اگه توى زمین خطا نشه

نمیدونم این خوبه براى آدم یا بده؟!
که زنش تا آخر عمرم ازش جدا نشه!

خیلى ها زن میگیرن اما یه روز طلاق میدن
مگه آدم میشه که دچار اشتبا نشه؟!

به جاى پسر بگو اژدها، اصلاً بگو مار
واسه دست پدرش وقتى پسر عصا نشه

بعضى از شاعرا تو قطار به دنیا اومدن
کاش که بعد از این دیگه شاعرى زا به را نشه!

خب منم شاعرم، اما از همون اول کار
نمى خواستم به کسى بگم،یه وقت ریا نشه!

شعر ما پا توى کفش هیچ کسى نمى کنه
تا زمانى که کسى موى دماغ ما نشه

اگه چیزى هم نوشتیم ، نگرونیم همیشه
ما که هیچ... یه وقت کسى مزاحم شما نشه!


ناصر فیض

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

وا میشود به عادت معمول با کلید

هر قفل و در،به دست شما هست تا کلید

 

درها بدون شک،همگی باز می شوند

در قفلشان فرو برود هر کجا، کلید

 

در را برای باز شدن آفریده اند

اما به شرط آن که بُوَد با شما کلید

 

وقتی که قفل باز شود با فشار دست

یعنی که قفل وا شده اما نه با کلید!

 

" از اتفاق های درون اتاق ها "

" دارد هزار خاطره و ماجرا،کلید "

 

 "در ها همیشه مسئله دارند " جالب است!

از راه قفل رابطه دارند با کلید

 

هرگز گشودن در بسته گناه نیست

وقتی که آفریده برایش خدا کلید

 

تا بوده،بوده یک تنه مشکل تراش،قفل

تا بوده،بوده یک سره مشکل گشا ٬ کلید

 

قفلی که فکر باز شدن نیست در سرش

حالا تو هی بساز براش از طلا، کلید

 

گاهی اگر نخورد به در، یا که سخت خورد

باید که اندکی بشود جا به جا،کلید

 

زیرا به هیچ درد پس از آن نمی خورد

قفلی که رفته داخل آن، را به را، کلید

 

گاهی که در به سعی خودش باز می شود

یعنی که احتیاج ندارد به ما، کلید

 

این یک سفارش است،که حتماً عمل کنید!

حالا که مثل بنده اسیر مشاکلید

 

آدم برای کار مهم، گاه لازم است

از روی هر کلید بسازد دو تا کلید

 

من خانه ام نمونه ی یک جای ساکت است

حتی درون قفلش ، ندارد صدا،کلید

 

هرگز یکی به قفل در ما نمی خورد

بارد اگر به روی زمین از هوا ٬کلید

 

این راز خلقت است که جفت است هر چه هست

یعنی بدون قفل ندارد بقا ٬ کلید

 

آری اگر نبود به قفل احتیاج خلق

کی می شدند این همه درگیر با کلید

 

از قفل کهنه می شود آموخت عشق را

آسان ز قفل کهنه نگردد جدا، کلید

 

هرگز جدا نمی کند آن قفل را زخویش

وقتی چشیده مزه ی یک قفل را کلید

 

هر قفل با کلید خودش باز می شود

دارد بدون شک همه ی قفل ها کلید

 

مشکل گشودن است و گره باز کردن است

کارش همیشه هست در این راستا کلید

 

گاهی نگاه کن به سراپای قفل خویش

هرگز مکن به داخل آن بی هوا کلید

 

وقتی که قفل مسئله دارد، درست نیست

بردن درون مسئله تا انتها، کلید

 

یا، نه ! کلید مسئله دارد، بدون شک

از جا تکان نمی دهد آن قفل را کلید

 

وقتی کلید می شکند در درون قفل

از در بلند می شود آواز واکلید!

 

با این شکستن است که یکباره می کند

در راه قفل جان خودش را فدا،کلید

 

غیر از درون قفل خودش من شنیده ام!

باور کنید، هیچ ندارد صفا کلید

 

دل می زند به ورطه ی دریای قفل ها

وقتی که یک کلید شود نا خدا کلید

 

یارب روا مدار که بیگانگان کنند،

هرگز به قفل مام وطن آشنا، کلید!

 

روزی گره ز کار دلش باز می شود

قفلی که می کند همه شب ذکر  یا کلید!

 

بی شک کلید هست شریک گناه قفل

وقتی مسلم است برایش خطا،کلید

 

از قفل، با کلید،درست استفاده کن

کاری نکن به جان تو گردد بلا، کلید

 

یک عمر میتوان سخن از قفل یار گفت

پس در میان این همه مضمون چرا کلید!؟

 

گفتم خدا نکرده نیفتد تزلزلی

در ذهن آن کسی که نیفتاده جا،کلید

 

مفهوم پشت پرده ی آن را شکافتم

چون از کلید ذهن تو فرق است تا، کلید

 

تا وا کنم طلسم مضامین بکر را

کردم ردیف شعر خود از ابتدا، کلید

 

بادا همیشه باب فتوحش گشاده تر

صد مرحبا کلید و هزاران زها کلید!

 

صد قفل اگر به درگه او رو بیاورند

تا صبح می دهد همه شان را شفا، کلید

 

یک لحظه هم ندیدمت از قفل خود جدا

ای مظهر رفافت و مهر و وفا ،کلید!

 

افسوس بسته ماند و نشد باز، گرچه من

کردم میان قفل مضامین بسا، کلید

 

یک دل به سینه دارم و یک شهر دلستان

یارب عنایتی کن و بفرست ،شاکلید!


ناصر فیض

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۴۲
هم قافیه با باران

میخواهمت میدانی اما باورت نیست

فکری به جز نامهربانی در سرت نیست


دیگر شدی هرچند ، امّا من همانم

آری همان شوری که دیگر در سرت نیست


من دوستت دارم تمام حرفم این است

حرفی که عمری گفتم اما باورت نیست


من آسمانی بی کران،روحی بلندم

باور کن این کوتاهی از بال و پرت نیست


ای کاش از آغاز با من گفته بودی

وقتی توان آمدن تا آخرت نیست


ناصر فیض

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۰۵
هم قافیه با باران

تومرغ عشقی و درجانم آشیانه گرفتی

هزارگلشن دل را به یک بهانه گرفتی



مرا دلیست که هرگز به دلبری نسپردم

درین خرابه ندانم چگونه خانه گرفتی



من آن کبوتر پروازی ام که رام نبودم

مرا به دام کشیدی به آب و دانه گرفتی



به برق خشم براندی به نازچشم بخواندی

ببین کبوتر دل را چه دلبرانه گرفتی



جوانه ها به دلم از نسیم عشق تو سرزد

شدی چوآتش و درنطفه ای جوانه گرفتی



بهای ناز تو جان بود اگر دریغ نکردم

درین معامله هم بارها بهانه گرفتی



چگونه نام وفا می بری که از ره یاری

به یادمن ننشستی سراغ من نگرفتی



هزارمرغ غزلخوان به نام عشق تو پرزد

میان ان همه بال مرا نشانه گرفتی



چو بلبلان بهاری ترانه خوان تو بودم

به صد بهانه ز من لذت ترانه گرفتی



بیا بیاکه پس ازشِکوِه ها هنوز هم ای یار

تو مرغ عشقی و در جانم آشیانه گرفتی


مهدی سهیلی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۶
هم قافیه با باران

شعری که قرار است نمک داشته باشد

پیدا است که باید متلک داشته باشد 

در مصرف رندانه کک قائده داریم

هر پاچه قرار نیست که کک داشته باشد 

وقتی که خودش داشته ما کار نداریم

خب داشته اصلا به درک داشته باشد

لبخند یکی از تبعاتی است که در طنز

می‌آید تا خنده محک داشته باشد 

آدم چه نیاز است بخندد وسط جمع

وقتی که لبش نیز ترک داشته باشد 

ایکاش که از نو بنگارند دبیران

تاریخ نباید حسنک داشته باشد 

مردودترین قسمت تاریخ همین‌جاست

اینجا که بشر نمره تک داشته باشد 

با صحبت اگر حل بشود کار درستی است

هر کس که به هر مسئله شک داشته باشد 

آن قدر زبون نیست که آدم نتواند

یک قطعه زبان بین دو فک داشته باشد 

آیینه که زیبا نکند زشت کسی را

زیبا چه نیاز است بزک داشته باشد 

آن قدر شکم باد شد از فقر که امروز

دلبند شما بادکنک داشته باشد 

می‌ترسم از آن روز که در نامه اعمال

پا تا سر ما دوز و کلک داشته باشد 

وقتی که مگس ساکن کندوی عسل شد

باید که عسل هم شکرک داشته باشد 

آدم به خدا باز کمی وسوسه دارد

برجی بر میدان ونک داشته باشد 

حالا که جوانیم ولی عیب ندارد

آدم سر پیریش کمک داشته باشد 

اینها همه شوخی است فقط لقمه‌ نانی

کافی است اگر چند کپک داشته باشد


 ناصر فیض

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۲
هم قافیه با باران

زمین و آسمان مکه آن شب نورباران بود

و موج عطر گل در پرنیان باد می پیچید-

امید زندگی در جان موجودات می‌جوشید -

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود...

شبی مرموز و رؤیایی

به شهر مکه مهد پاکجانان، دختر مهتاب می‌خندید

شبانگه ساحت "ام‌القری" در خواب می‌خندید

ز باغ آسمان نیلگون صاف و مهتابی-

دمادم بس ستاره می‌شکفت و آسمان پولک نشان می‌شد

صدای حمد و تهلیل شباویزان خوش آهنگ-

به سوی کهکشان می‌شد...

*

دل سیاره‌ها در آسمان حال تپیدن داشت -

و دست باغبان آفرینش در چنان حالت -

سر "گل آفریدن" داشت

*

شگفتیخانه ی "ام‌القری" در انتظار رویدادی بود

شب جهل و ستمکاری -

به امیّد طلوع بامدادی بود

سراسر، دستگاه آفرینش اضطرابی داشت

و نبض کائنات از انتظاری دم به دم می‌زد

همه سیاره‌ها در گوش هم آهسته می‌گفتند

که: امشب نیمه شب، خورشید می‌تابد

ز شرق آفرینش اختر امیّد می‌تابد

در آن حال " آمنه " در عالم سرگشتگی می‌دید:

به بام خانه‌اش بس آبشار نور می‌بارد

و هر دم یک ستاره در سرایش می‌چکد رنگین و نورانی

و زین قدرت نمایی‌ها نصیب او-

شگفتی بود و حیرانی

*

در آن دم مرغکی را دید با پرهای یاقوتی و منقاری زمرد فام

که سویش پرکشید از بام

و در صحن سرا پر زد

و پرهای پرندین را به پهلوی زن درد آشنا سائید

به ناگه درد او آرام شد، آرام

به کوته لحظه‌ای گرداند سر را " آمنه " با هاله ی امید

تنش نیرو گرفت و در دلش نور خدا تابید

چو دید آن حاصل کون و مکان و لطف سرمد را-

دو چشمش برق زد تا دید رخشانچهر احمد را

شنید از هر کران عطر دلاویز محمد را

سپس بشنید این گفتار وحی‌آمیز :

الا ای " آمنه " ! ای مادر پیغمبر خاتم !

سرایت خانة توحید ما باد و مشیّد باد

سعادت همره جان تو و جان محمد باد

*

بدو بخشیده‌ایم ای" آمنه " ای مادر تقوا !

صدای دلکش "داود" و حب "دانیال" و عصمت "یحیی"

به فرزند تو بخشیدیم:

کردار "خلیل" و قول "اسماعیل" و حسن چهره ی" یوسف "

شکیب "موسی عمران" و زهد و عفت "عیسی"

بدو دادیم خُلق" آدم " و نیروی "نوح" و طاعت "یونس"

وقار و صولت "الیاس" و صبر بی‌حد" ایوب"

بود فرزند تو یکتا

بود دلبند تو محبوب

سراسر پاک...

سراپا خوب...

*

دو گوش "آمنه" بر وحی ذات پاک سرمد بود

دو چشم آمنه در چشم رخشان "محمد" بود

که ناگه دید روی دخترانی آسمانی را -

به دست این یکی ابریق سیمین ،در کف آن دیگری طشت زمرد بود

دگر حوری، پرندی چون گل مهتاب در کف داشت

"محمد"را چو مروارید غلتان شست و شو دادند

به نام پاک یزدان بوسه ها بر روی او دادند

سپس از آستین کردند بیرون "دست قدرت" را

زدند از سوی درگاه خداوندی

میان شانه‌های حضرتش "مهر نبوت" را

سپس در پرنیانی نقره‌گون، آرام پیچیدند

وز آنجا آسمانی دختران، بر عرش کوچیدند

*

همان شب قصه پردازان ایرانی خبر دادند :

که آمد تک سواری در" مدائن" سوی "نوشروان"

و گفت: ای پادشه! " آتشکده ی آذرگشسب" ما

که صدها سال روشن بود

هم امشب ناگهان خاموش شد... خاموش...

به "یثرب" یک "یهودی" بر فراز قلعه‌ای فریاد را سر داد:

که امشب اختری تابنده پیدا شد

و این نجم درخشان، اختر فرزند عبدالله _

نوین پیغمبر پاک خداوند ست

و انسانی کرامند ست.

یکی مرد عرب، اما بیابانگرد و صحرایی

قدم بگذاشت در "ام‌القری" وین شعر خوش برخواند:

"که ای یاران مگر دیشب به خواب مرگ پیوستید؟

چه کس دید از شما آن روشنان آسمانی را؟

که دید از "مکیان" آن ماهتاب پرنیانی را؟

زمین و آسمان "مکه" دیشب نورباران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود

بیابان بود و تنهایی و من دیدم

که از هر سو ستاره در زمین ما فرود آمد

به چشم خویش دیدم ماه را از جای خود کندند

ز هر سو در بیابان عطر مشک و بوی عود آمد

بیابان بود و من، اما چه مهتاب دلارایی !

بیابان بود و من، اما چه اخترهای زیبایی !

بیابان رازها دارد، ولی در شهر ،آن اسرار، پیدا نیست

بیابان نقش‌ها دارد که در شهر آشکارا نیست

کجا بودید ای یاران؟!

که دیشب آسمانی‌ها زمین "مکه" را کردند گلباران

ولی گل نه، ستاره بود جای گل

زمین و آسمان "مکه" دیشب نورباران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود "

*

به شعر آن عرب، مردم همه حالی عجب دیدند

به آهنگ عرب این شعر را خواندند و رقصیدند:

که ای یاران مگر دیشب به خواب مرگ پیوستید؟

چه کس دید از شما آن روشنان آسمانی را؟

که دید از "مکیان" آن ماهتاب پرنیانی را؟ بیابان بود و تنهایی و من دیدم

که از هر سو ستاره در زمین ما فرود آمد

به چشم خویش دیدم ماه را از جای خود کندند

ز هر سو در بیابان عطر مشک و بوی عود آمد

بیابان بود و من، اما چه مهتاب دلارایی !

بیابان بود و من، اما چه اخترهای زیبایی !

بیابان رازها دارد، ولی در شهر ،آن اسرار، پیدا نیست

بیابان نقش‌ها دارد که در شهر آشکارا نیست

کجا بودید ای یاران؟!

که دیشب آسمانی‌ها زمین "مکه" را کردند گلباران

ولی گل نه، ستاره بود جای گل

زمین و آسمان "مکه" دیشب نورباران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود

*

روانت شادمان بادا !

کجایی ای عرب ای ساربان پیر صحرایی؟

کجایی ای بیابانگرد روشن رای بطحایی؟

که اینک بر فراز چرخ، یابی نام "احمد" را

و در هر موج بینی اوج گلبانگ "محمد" را

"محمد" زنده و جاوید خواهد ماند

"محمد" تا ابد تابنده چون خورشید خواهد ماند

جهانی نیک می‌داند

که نامی همچو نام پاک "پیغمبر" مؤید نیست

و مردی زیر این سبز آسمان، همتای" احمد" نیست

زمین ویرانه باد و سرنگون باد آسمان پیر

اگر بینیم روزی در جهان نام "محمد" نیست


مهدی سهیلی

۱ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۱
هم قافیه با باران
باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم
شد شد، اگر نشد دهنم را عوض کنم

گاهی برای خواندنِ یک شعر لازم است
روزی سه بار انجمنم را عوض کنم

از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده ام
آن گه مسیر آمدنم را عوض کنم

در راه اگر به خانه ی یک دوست سر زدم
این بار شکلِ در زدنم را عوض کنم

وقتی چمن رسیده به «اینجا»ی شعر من
باید که قیچیِ چمنم را عوض کنم

پیراهنی به غیر غزل نیست در برم
گفتی که جامه ی کهنم را عوض کنم

«دستی به جام باده و دستی به زلف یار»
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟

شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود
باید تمامِ «آنچه منم» را عوض کنم

دیگر زمانه شاهد ابیاتِ زیر نیست
وقتی که شیوه ی سخنم را عوض کنم:

مرگا به من که با پر طاووسِ عالمی
یک مویِ گربه ی وطنم را عوض کنم

وقتی چراغِ مِه شکنم را شکسته اند
باید چراغِ مه شکنم را عوض کنم

عمری به راه نوبت خودرو نشسته ام
امروز می روم لگنم را عوض کنم

تا شاید اتفاق نیفتد از این به بعد
روزی هزار بار فنم را عوض کنم

با من برادرانِ زنم خوب نیستند
باید برادرانِ زنم را عوض کنم

دارد قطار عمر کجا می برد مرا؟
یا رب! عنایتی، تِرَنم را عوض کنم

ور نه ز هول مرگ، زمانی هزار بار
مجبور می شوم کفنم را عوض کنم

ناصر فیض
۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۲۰:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران