هم‌قافیه با باران

۱۰۴ مطلب با موضوع «شاعران :: هوشنگ ابتهاج» ثبت شده است

 چون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت 
 نامهربان من که به ناز از برم گذشت 
 چون ابر نوبهار بگریم درین چمن 
از حسرت گلی که ز چشم ترم گذشت 
 منظور من که منظره افروز عالمی ست 
 چون برق خنده ای زد و از منظرم گذشت 
آخر به عزم پرسش پروانه شمع بزم 
 آمد ولی چو باد به خکسترم گذشت 
 دریای لطف بودی و من مانده با سراب 
 دل آنگهت شناخت که آب از سرم گذشت 
 منت کش خیال توام کز سر کرم 
همخوابه ی شبم شد و بر بسترم گذشت 
جان پرورست لطف تو ای اشک ژاله ، لیک 
 دیر آمدی و کار گل پرپرم گذشت 
 خوناب درد گشت و ز چشمم فرو چکید 
هر آرزو که از دل خوش باورم گذشت 
 صد چشمه اشک غم شد و صد باغ لاله داغ 
هر دم که خاطرات تو از خاطرم گذشت 
خوش سایه روشنی است تماشای یار را 
 این دود آه و شعله که بر دفترم گذشت


ابتهاج

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

هنوز چشم مرادم رخ تو سیر ندیده 
هوا گرفتی و رفتی ز کف چو مرغ پریده 
 تو را به روی زمین دیدم و شکفتم و گفتم 
 که این فرشته برای من از بهشت رسیده 
بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم
خدای را به کجا رفتی ای فروغ دو دیده 
هزار بار گذشتی به ناز و هیچ نگفتی 
 که چونی ای به سر راه انتظار کشیده 
 چه خواهی از سر من ای سیاهی شب هجران 
سپید کردی چشمم در انتظار سپیده 
به دست کوته من دامن تو کی رسد ای گل 
 که پای خسته ی من عمری از پی تو دویده 
 ترانه ی غزل دلکشم مگر نشنفتی 
که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده 
 خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم 
 که دوش گوش دلم شعر شهریار شنیده


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

 بی تو ای جان جهان ، جان و جهانی گو مباش 
 چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش 
همنشین جان من مهر جهان افروز توست 
 گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش 
 یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است 
 بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش 
در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان 
 طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش 
 در خراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست 
 از منخلوت نشین نام و نشانی گو مباش 
چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز 
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش 
 گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود 
 من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش 
 سایه چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است 
 چتر گل چون نیست بر سر سایبانی گو مباش


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

 دل چون توان بریدن ازو مشکل است این 
 آهن که نیست جان من آخر دل است این 
 من می شناسم این دل مجنون خویش را 
 پندش مگوی که بی حاصل است این 
 جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم 
پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این 
گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست 
 ای وای بر من و دل من ، قاتل است این 
 کنت چرا نهیم که بر خک پای یار 
 جانی نثار کردم و ناقابل است این 
 اشک مرا بدید و بخندید مدعی 
 عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پندم دهد که سایه درین غم صبور باش 
 در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۵۷
هم قافیه با باران

چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم 
 بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم 
 بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند 
 من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم 
 خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش
 چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم 
بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ 
 من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم 
سرم ای ماه به دامان نوازش بکذار 
 تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم 
به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی 
 شکوه های شب هجران تو آغاز کنم 
 با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای 
 از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم 
بوسه می خواستم از آنمه و خوش می خندید 
 که نیازت بدهم آخر اگر ناز کنم 
سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش 
 خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۵۵
هم قافیه با باران

بازم به سر زد امشب ای گل هوای رویت 
 پایی نمی دهد تا پر وا کنم به سویت 
 گیرم قفس شکستم وز دام و دانه جستم 
 کو بال آن خود را باز افکنم به کویت 
 تا کی چو شمع گریم ای درین شب تار 
 چون صبح نوشخندی تا جان دهم به بویت 
از حسرتم بموید چنگ شکسته ی دل 
 چون باد نو بهاری چنگی زند به مویت 
 ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت 
 ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت 
از پا فتادگان را دستی بگیر آخر 
 تا کی به سر بگردم در راه جست و جویت 
 تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه 
کز اشک شوق دادم یک عمر شست و شویت
 چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای 
 شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران

یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس 
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس 
 تنگ غروب و هول بیابان و راه دور 
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس 
 خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود 
 ای پیک آشنا برس از ساحل ارس 
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد 
 ای ایت امید به فریاد من برس 
 از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف 
 می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس 
 ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است 
 سهل است سایه گر برود سر در این هوس


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۵۰
هم قافیه با باران

چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
 مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی
 ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم 
 که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی
سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت 
 چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه 
 بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۵۱
هم قافیه با باران

پای بند قفسم باز و پر بازم نیست 
 سر گل دارم و پروانه ی پروازم نیست
 گل به لبخند و مرا گریه گرفته ست گلو 
چون دلم تنگ نباشد که پر بازم نیست 
 گاهم از نای دل خویش نوایی برسان 
 که جزین ناله ی سوز تو دمسازم نیست 
در گلو می شکند ناله ام از رقت دل 
 قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست 
 ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت 
 بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست 
 آه اگر اشک منت باز نگوید غم دل 
 که درین پرده جیزن همدم و همرازم نیست 
 دلم از مهر تو درتاب شد ای ماه ولی 
 چه کنم شیوه ی ایینه ی غمازم نیست 
 به گره بندی آن ابروی باریک اندیش
 که به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست 
 سایه چون باد صبا خسته ی سرگردانم 
 تا به سر سایه ی آن سرو سرافرازم نیست


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۵۲
هم قافیه با باران

گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی 
 چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی 
 به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم 
 برو که کام دل از دور آسمان بستانی 
گذشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم 
به کام من که نماندی به کام خویش بمانی 
 بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش 
 که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی 
تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد 
 که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی 
چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی 
 چگونه پیر سندی مرا که بخت جوانی 
 کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا 
 چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی 
 چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم 
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی 
 تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم 
 کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی 
 به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم 
 هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
 چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم 
 چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی 
خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب 
 ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۵۹
هم قافیه با باران

چون باد می روی و به خکم فکنده ای 
 آری برو که خانه ز بنیاد کنده ای 
 حس و هنز به هیچ ، ز عشق بهشتی ام 
 شرمی نیامدت که ز چشمم فکنده ا ی؟
اشکم دود به دامن و چون شمع صبحدم 
 مرگم به لب نهاده غم آلود خنده ای 
بخت از منت گرفت و دلم آن چنان گریست 
 کز دست کودکی بربایی پرنده ای 
بگذشتی و ز خرمن دل شعله سرکشید 
 آنگه شناختم که تو برق جهنده ای 
 بی او چه بر تو می گذرد سایه ای شگفت 
جانت ز دست رفت و تو بی چاره زنده ای


ابتهاج

۲ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۸
هم قافیه با باران

 باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم 
 آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم 
خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست 
 تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم 
 خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست 
 از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم 
من نالی خوش نوایم و خاموش ای دریغ 
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم 
 دستی به سینه ی من شوریده سر گذار 
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم 
 زین موج اشک تفته و توفان آه سرد 
 ای دیده هوش دار که دریاست در دلم 
 باری امید خویش به دلداری ام فرست 
 دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم 
 گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
 صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

امشب به قصه ی دل من گوش می‌کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی

این دُر همیشه در صدف روزگار نیست!

می‌گویمت ولی تو کجا گوش می‌کنی؟

دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت

ای ماه با که دست در آغوش می‌کنی؟

در ساغر تو چیست که با جرعه‌ی نخست

هشیار و مست را همه مدهوش می‌کنی؟

مِی جوش می‌زند به دل خم بیا ببین

یادی اگر ز خون سیاووش می‌کنی

گر گوش می‌کنی سخنی خوش بگویمت

بهتر ز گوهری که تو در گوش می‌کنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

حرمت نگاه دار اگرش نوش می‌کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش می‌کنی


هوشنگ ابتهاج

۱ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست

دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست

روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان 

چرا که آن گل خندان چنین روا دانست

صفای خاطر آیینه دار ما را باش

که هر چه دید غبار غمش صفا دانست

گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال

که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست

تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق

به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست

ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار

که خاک راه تو را عین توتیا دانست

 

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران

چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم

وین آتش خندان را با صبح برانگیزم

گر سوختنم باید افروختنم باید

ای عشق یزن در من کز شعله نپرهیزم

صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد

تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم

چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان

صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم

برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش

وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم

چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم

چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم

ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند

زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۱
هم قافیه با باران

باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست

وین جان بر لب آمده در انتظار توست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست

جز باده ای که در قدح غمگسار توست

ساقی به دست باش که این مست می پرست

چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

سیری مباد سوخته تشنه کام را

تا جرعه نوش چشمه شیرین گوار توست

بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد

ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

ای سایه صبر کن که بر آید به کام دل

آن آرزو که در دل امید وار توست

 

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران

دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند

سایه ی سوخته دل این طمع خام مبند

دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود

تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند

خوش تر از نقش توام نیست در آیینه ی چشم

چشم بد دور ، زهی نقش و زهی نقش پسند

خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن

که من از وی شدم ای دل به خیالی خرسند

من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام

تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند

قصه ی عشق من آوازه به افلک رساند

همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند

سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود

اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند ..

 

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۹:۲۲
هم قافیه با باران

چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی

چراغ خلوت این عاشق کهن باشی

به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم

نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی

تو یار خواجه نگشتی به صد هنر هیهات

که بر مراد دل بی قرار من باشی

تو را به آینه داران چه التفات بود

چنین که شیفته حسن خویشتن باشی

دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق

و گرنه از تو نیاید که دلشکن باشی

وصال آن لب شیرین به خسروان دادند

تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی

زچاه غصه رهایی نباشدت هرچند

به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی

خموش سایه که فریاد بلبل از خامی است

چو شمع سوخته آن به که بی سخن باشی

 

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۶:۳۵
هم قافیه با باران

آه! در باغ بی درختیِ ما

این تبر را به جای گل که نشاند؟!

چه تبر، اژدهایی از دوزخ

که به هر سو دوید و ریشه دواند

بشنو از من که این سترون شوم

تا ابد بی بهار خواهد ماند

هیچ گل از برش نخواهد رُست

هیچ بلبل بر او نخواهد خواند


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۰۸
هم قافیه با باران

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من توست

 

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

 

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

 

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

 

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

 

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

 

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل

هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

 

سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر

وه از این آتش روشن که به جان من و توست


هوشنگ ابتهاج

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران