امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که برآسود؛ زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله به این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که درین بازی خونین
بازیچه ی ایام ؛دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه!! تو فریاد من امروز شنیدی
دردیست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد* آنهمه گفتند و نکردند
یا رب!! چقدر فاصله ی دست و زبان است
خون میچکد از دیده درین کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است.
.
..
از داد و وداد آنهمه گفتند و نکردند
یارب!! چه قدر فاصله ی دست و زبان است
ابتهاج