هم‌قافیه با باران

۱۰۴ مطلب با موضوع «شاعران :: هوشنگ ابتهاج» ثبت شده است

تو می روی و دل ز دست می رود
مرو که با تو هر چه هست می رود

دلی شکستی و به هفت آسمان
هنوز بانگ این شکست می رود

کجا توان گریخت زین بلای عشق
که بر سر من از الست می رود

نمی خورد غم خمار عاشقان
که جام ما شکست و مست می رود

از آن فراز و این فرود غم مخور
زمانه بر بلند و پست می رود

بیا که جان سایه بی غمت مباد
وگرنه جان غم پرست می رود

شب غم تو نیز بگذرد ولی
درین میان دلی ز دست می رود


هوشنگ ابتهاج
۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۴
هم قافیه با باران

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن

به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته‌ی ما بین و دلگشایی کن

ز روزگار میاموز بی وفایی را
خدای را که دگر ترک بی‌وفایی کن

شکایتِ شبِ هجران که می‌تواند گفت
حکایتِ دلِ ما با نیِ کسایی کن

بگو به حضرتِ استاد ما به یاد توایم
تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن

نوای مجلس عشاق نغمه‌ی دل ماست
بیا و با غزل سایه همنوایی کن

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران

کیست که از دو چشم من در تو نگاه می کند
 اینه ی دل مرا همدم آه می کند

 شاهد سرمدی تویی وین دل سالخورد من
 عشق هزار ساله را بر تو گواه می کند

 ای مه و مهر روز و شب اینه دار حسن تو
 حسن ، جمال خویش را در تو نگاه می کند

 دل به امید مرهمی کز تو به خسته ای رسد
 ناله به کوه می برد شکوه به ماه می کند

 باد خوشی که می وزد از سر موج باده ات
 کوه گران غصه را چون پر کاه می کند

 آن که به رسم کجروان سر ز خط تو می کشد
 هر رقمی که می زند نامه سیاه می کند

 مایه ی عیش و خوش دلی در غم اوست سایه جان
 آن که غمش نمی خورد عمر تباه می کند


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست 
آه ازین درد که جز مرگ منش درمان نیست 

 این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم 
 که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست 

 آنچنان سوخته این خک بلکش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیتس 

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت 
 آنخطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست 

 این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست 
 گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست 

 رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید 
 علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست 

 صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع 
 لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست 

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست 

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز 
 ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

 

هوشنگ ابتهاج

 

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۵
هم قافیه با باران

موج رقص انگیزِ پیراهن چو لغزد بر تنش
جان به رقص آید مرا از لغزشِ پیراهنش

حلقه‌ی گیسو به گِردِ گردنش حسرت نماست
ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش

هر دمم پیش آید و با صد زبان خوانَد به چشم
وین چنین بگریزد و پرهیز باشد از مَنَش

می تراود بوی جان امروز از طرفِ چمن
بوسه ای دادی مگر ای بادِ گل بو بر تنش

همرهِ دل در پی اش افتان و خیزان میروم
وه که گر روزی به چنگِ من در افتد دامنش

در سراپای وجودش هیچ نقصانی نبود
گر نبودی این همه نا مهربانی کردنش


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب می ماند
پرنده در قفس خویش خواب می بیند
پرنده در قفس خویش
به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد
پرنده می داند 
که باد بی نفس است 
و باغ تصویری است
پرنده در قفس خویش خواب می بیند


ابتهاج

۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

ارغوان شاخه همخون جدامانده من 

آسمان تو چه رنگ است امروز ؟ 

آفتابی ست هوا ؟

یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است


*

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطرمن

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون ‌آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد


*

ارغوان

این چه راز ی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید ؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید ؟

 ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقان مرا

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۶
هم قافیه با باران

بیا که بار دگر گل به بار می آید

بیار باده که بوی بهار می آید


هزار غم ز تو دارم به دل، بیا ای گل

که گل شکفته و بانگ هزار می آید


طرب میانه ی خوش نیست با منش چه کنم

خوشا غم تو که با ما کنار می آید


نه من ز داغ تو ای گل به خون نشستم و بس

که لاله هم به چمن داغدار می آید


دل چو غنچه ی من نشکفد به بوی بهار

بهار من بود آن گه که یار می آید


نسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل

کجا نهال امیدم به بار می آید


بدین امید شد اشکم روان ز چشمه ی چشم

که سرو من به لب جویبار می آید


مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم

وگرنه کیست که از آن دیار می آید


دلم به باده و گل وا نمی شود، چه کنم

که بی تو باده و گل ناگوار می آید


بهار سایه تویی ای بنفشه مو باز آی

که گل به دیده ی من بی تو خار می آید


ابتهاج

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۰۷
هم قافیه با باران
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم 
به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم 

به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم 
که ما خود درد این خون خوردن خاموش می دانیم 

نسیم عطر گردان بوی خون عاشقان دارد 
بیا تا عطر این گل در مشام جان بگردانیم 

شرار ارغوان واخیز خون نازنینان است 
سمندر وار جان ها بر سر این شعله بنشانیم 

جمال سرخ گل در غنچه پنهان است ای بلبل 
سرودی خوش بخوان کز مژده ی صبحش بخندانیم 

گلی کز خنده اش گیتی بهشت عدن خواهد شد 
ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم 

سحر کز باغ پیروزی نسیم آرزو خیزد 
چه پرچم های گلگون کاندر آن شادی برقصانیم 

به دست رنج هر ناممکنی ممکن شود آری 
بیا تا حلقه ی اقبال محرومان بجنبانیم 

الا ای ساحل امید سعی عاشقان دریاب 
که ما کشتی درین توفان به سودای تو می رانیم 

دلا در یال آن گلگون گردن تاز چنگ انداز 
مبادا کز نشیب این شب سنگین فرومانیم 

شقایق خوش رهی در پرده ی خون می زند ، سایه 
چه بی راهیم اگر همخوانی این نغمه نتوانیم

ابتهاج
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۴۶
هم قافیه با باران

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

ز تو دارم این غم خوش ، به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی ؟

چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشین
به از این در تماشا که به روی من گشادی

تویی آنکه خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی ؟ نفس کدام بادی ؟

همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری ، مگر از بهار زادی ؟

ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی ؟

به سر بلندت ای سرو که در شب ِ زمین کَن
نفس ِ سپیده داند که چه راست ایستادی

به کرانه های معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دلِ سایه چه در میان نهادی ؟

ابتهاج

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

خوشا به بختِ بلنـــــدم که در کنار منی

تو هم قرار منی هم تو بی‌قــــرار منی


گذشت فصل زمستان گذشت سردی و سوز

بیا ورق بزن این فصــــل را، بهـــــار منی


به روزهای جدایی دو حالت است فقط

در انتظار تـــــــواَم یا در انتظـــار منی


“خوش است خلوت اگر یار یار من باشد”

خوش است چون که شب و روز در کنار منی


بمان که عشق به حالِ من و تو غبطه خورَد

بمان که یار تواَم، عشق کن که یار منی


بمان که مثل غـــزل‌های عاشقانه‌ی من

پر از لطافتِ محضی و گوشــــــوار منی


من “ابتهـــــاج”‌ترین شاعــــر زمانِ تواَم

تو عاشقانه ترین شعـــــر روزگـــار منی


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۵
هم قافیه با باران

با من بی کس تنها شده یارا تو بمان


همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان


من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام


تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان


داغ و درد است همه نقش و نگار دل من


بنگر این نقش به خون شسته نگارا تو بمان


زین بیابان گذری نیست سواران را لیک


دل ما خوش به فریبی است‌، غبارا تو بمان


هر دم از حلقه ی عشاق پریشانی رفت


به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان


شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم


پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان


«سایه‌» در پای تو چون موج دمی زار گریست


که سر سبز تو خوش باد کنارا تو بمان


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

ای فرستاده سلامم به سلامت باشی

غمم آن نیست که قادر به غرامت باشی


گل که دل زنده کند بوی وفایی دارد

تو مگر صاحب اعجاز و کرامت باشی


خانه ی دل نه چنان ریخته از هم که در او

سر فرود آری و مایل به اقامت باشی


دگرم وعده ی دیدار وفایی نکند

مگر ای وعده ، به دیدار قیامت باشی


شبنم آویخت به گلبرگ که ای دامن چک

سزدت گر همه با اشک ندامت باشی


می کنم بخت بد خویش شریک گنهت

تا نه تنها تو سزاوار ملامت باشی


ای که هرگز نکند سایه فراموش تو را

یاد کردی به سلامم به سلامت باشی


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران

به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم

به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم

تو کوته دستیم میخواستی ورنه من مسکین

به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم

نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم

زکویت عاقبت با دامنی خونین جگر رفتم

حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی

زیان اورده من بودم که دنبال هنر رفتم

ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی

به من تا مژده آوردند, من از خود به در رفتم

تو قدر من ندانستی و حیف از بلبلی چون من

که از خار غمت ای گل خونینه پر رفتم

مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت

بلی رفتم ولی هر جا که رفتم در به در رفتم

به پایت ریختم اشکی و رفتم, در گذر از من

از این ره بر نمیگردم که چون شمع سحر رفتم

تو رشک افتابی کی به دست سایه می ایی؟

دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران

بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم

ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم


زدست هجر تو جان میبرم به حسرت روزی

که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم


زپا فتادم و درسر هوای روی تو دارم

مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم


بکن هر انچه توانی جفا به سایه بی دل

مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم


ابتهاج

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۲
هم قافیه با باران

چه غریب ماندی ای دل،نه غمی،نه غمگساری


نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری


دل من،چه حیف بودی که چنین زکارماندی


چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری


سحرم کشیده خنجرکه:چراشبت نکشته ست


تو بکش که تانیفتد دگرم به شب گذاری


بسرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟


که چوسنگ تیره ماندی همه عمر برمزاری


نه چنان شکست پشتم که دوباره سربرآرم


منم آن درخت پیری که نداشت برگ وباری


سر بی پناه پیری به کنار گیر وبگذر


که به غیرمرگ دیگر نگشایدت کناری


به غروب این بیابان بنشین غریب وتنها


بنگر وفای یاران که رها کنند یاری


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۲
هم قافیه با باران

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است


گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است


تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است


آبی که برآسود؛ زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است


باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

بس تیر که در چله به این کهنه کمان است


از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است


دردا و دریغا که درین بازی خونین

بازیچه ی ایام ؛دل آدمیان است


دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است


روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است


ای کوه!! تو فریاد من امروز شنیدی

دردیست درین سینه که همزاد جهان است


از داد و وداد* آنهمه گفتند و نکردند

یا رب!! چقدر فاصله ی دست و زبان است


خون میچکد از دیده درین کنج صبوری

این صبر که من میکنم افشردن جان است


از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی است که اندر قدم راهروان است.

.

..

از داد و وداد آنهمه گفتند و نکردند

یارب!! چه قدر فاصله ی دست و زبان است



ابتهاج

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۸
هم قافیه با باران

 با این دل ماتم زده آواز چه سازم 
 بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم 
 در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز 
 با بال و پر سوخته پرواز چه سازم 
 گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات 
 با این همه افسونگری و ناز چه سازم 
خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود 
از پرده در افتد اگر این راز چه سازم 
 گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز 
 با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم 
 تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست 
 از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم 
ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود 
دو از تو من دل شده آواز چه سازم


ابتهاج

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

گل می رود از بستان بلبل ز چه خاموشی
وقت است که دل زین غم بخراشی و بخروشی 
 ای مرغ بنال ای مرغ آمد گه نالیدن 
 گل می سپرد ما را دیگر به فراموشی
آه ای دل ناخرسند در حسرت یک لبخند 
 خون جگرم تا چند می نوشی و می نوشی 
می سوزم و می خندم ، خشنودم و خرسندم 
تا سوختم چون شمع می خواهی و می کوشی 
تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهم 
 این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشی


ابتهاج

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

 رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم 
 آشنای و دلم بود و به دست تو سپردم 
 اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد 
 که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم 
 شومم از اینه ی روی تو می اید اگر نه 
 آتش آه به دل هست نگویی که فسردم 
تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان 
 من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم 
 می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا 
 حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم 
 تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم 
 غزلم قصه ی در دست که پرورده ی دردم 
 خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد 
سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم


ابتهاج

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران