هم‌قافیه با باران

۶۲ مطلب با موضوع «شاعران :: وحشی بافقی» ثبت شده است

ما چون ز دری پای کشیدیم ...کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم... بریدیم

دل نیست کبوتر ...که چو برخاست... نشیند
از گوشه بامی که پریدیم ... پریدیم

رم دادن صید خود ...از اغاز غلط بود
حالا که رما ندی و رمیدیم ...رمیدیم

کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم ... ندیدیم

صد باغ بهار است و صلای گل وگلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم ... نچیدیم

سر تا به قدم... تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم ...رسیدیم

وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
ان نیست که ما هم نشنیدیم ...شنیدیم

وحشی بافقی


۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۲۲
هم قافیه با باران

راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیدهٔ ما را

سنگی نفتد این طرف از گوشهٔ آن بام
این بخت نباشد سر شوریدهٔ ما را

مردیم به آن چشمهٔ حیوان که رساند
شرح عطش سینهٔ تفسیدهٔ ما را

فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصهٔ شطرنج فرو چیدهٔ ما را

هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیدهٔ ما را

ما شعلهٔ شوق تو به صد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیدهٔ ما را

ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیدهٔ ما را

با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
پاشید نمک، جان خراشیدهٔ ما را

وحشی بافقی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۱۷
هم قافیه با باران

 آنچه کردی ، آنچه گفتی غایت مطلوب بود
هر چه گفتی خوب گفتی هر چه کردی خوب بود

من چرا در عشق اندیشم ز سنگ طعن غیر
آنکه مجنون بود اینش در جهان سرکوب بود

چند گویی قصه ایوب و صبر او بس است
بیش از این ما صبر نتوانیم آن ایوب بود

بود از مجنون به لیلی لاف یکرنگی دروغ
در میان گر احتیاج قاصد و مکتوب بود

من نمی دانم که این عشق و محبت از کجاست
اینقدر دانم که میل از جانب مطلوب بود

این عجایب بین که یوسف داشت در زندان مصر
پای در زنجیر و جایش در دل یعقوب بود

وحشی این مژگان خون پالا که گرد غم گرفت
یاد آن روزی که در راه کسی جاروب بود


وحشی بافقی

۰ نظر ۲۷ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۶
هم قافیه با باران

راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیدهٔ ما را

سنگی نفتد این طرف از گوشهٔ آن بام
این بخت نباشد سر شوریدهٔ ما را

مردیم به آن چشمهٔ حیوان که رساند
شرح عطش سینهٔ تفسیدهٔ ما را

فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصهٔ شطرنج فرو چیدهٔ ما را

هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیدهٔ ما را

ما شعلهٔ شوق تو به صد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیدهٔ ما را

ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیدهٔ ما را

با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
پاشید نمک، جان خراشیدهٔ ما را

وحشی بافقی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۰
هم قافیه با باران

همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بی‌تابم و از غصهٔ این خواب ندارم

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست

پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من

روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من

بر بی‌کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی‌کس و بی‌یارترم من


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

ننموده استخوان ز تن ناتوان مرا
پیدا شده فتیله زخم نهان مرا

تا زد به نام من غم او قرعه جنون
شد پاره پاره قرعه صفت استخوان مرا

عمری به سر سبوی حریفان کشیده‌ام
هرگز ندیده است کسی سرگران مرا

از یک نفس برآر ز من دود شمعسان
نبود اگر به بزم تو ، بند زبان مرا

وحشی ببین که یار به عشرت سرا نشست
بیرون در گذاشت به حال سگان مرا


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را
دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را

پیش رندان حق شناسی در لباسی دیگر است
پر به ما منمای زاهد خرقه? پشمینه را

گنج صبری بیش ازین در دل به قدر خویش بود
لشکر غم کرد غارت نقد این گنجینه را

روز مردن درد دل بر خاک می‌سازم رقم
چون کنم کس نیست تا گویم غم دیرینه را

گر به کشتن کین وحشی می‌رود از سینه‌ات
کرد خون خود بحل ، بردار تیغ کینه را


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

بر قول مدعی مکش ای فتنه‌گر مرا
گر می‌کشی بکش به گناه دگر مرا

پیشت به قدر غیر مرا اعتبار نیست
بی اعتبار کرده فلک این‌قَدَر مرا

شوقم چنان فزود که هرگه نهان شوی
باید دوید بر سر صد رهگذر مرا

برگردنم ز تیغ تو صد بار منت است
زیرا که وارهاند ز صد دردسر مرا

وحشی صفت ز عیب کسان دیده بسته‌ام
ای عیبجو برو که بس است این هنر مرا


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را
سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را

خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است
قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را

گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان
گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را

می ز رطل عشق خوردن کار هر بی ظرف نیست
وحشیی باید که بر لب گیرد این پیمانه را


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران

بر سر نکشت درتب غم هیچکس مرا
جز دود دل که بست نفس بر نفس مرا

من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر
این سرزنش میانه? عشاق بس مرا

روزی که میرم از غم محمل نشین خود
بهر عزا بس است فغان جرس مرا

زین چاکهای سینه که کردند ره به هم
ترسم که مرغ روح پرد از قفس مرا

وحشی نمی‌زدم چو مگس دست غم به سر
بودی اگر به خوان طرب دسترس مرا


وحشی بافقی

۱ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را
هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را

هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی
عشق می‌داند نکو آداب کار خویش را

غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست
می‌کند بیچاره ضایع روزگار خویش را

صید ناوک خورده خواهد جست، ما خود بسملیم
ای شکار افکن بتاز از پی شکار خویش را

با تو اخلاصم دگر شد بسکه دیدم نقض عهد
من که در آتش نگردانم عیار خویش را

باده? این شیشه بیش از ساغر اغیار نیست
بشکنیم از جای دیگر ما خمار خویش را

کار رفت از دست ،وحشی پای بستی کن ز صبر
این بنای طاقت نااستوار خویش را


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

عزت مبردر کار دل این لطف بیش از پیش را
این بس که ضایع می‌کنی برمن جفای خویش را

لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من
اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را

هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی
کشتی به دیوار آوری ویرانه درویش را

بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت
بی جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را

عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه
گر التفاتی می‌کنی ناسور کن این ریش را

چون نیش زنبورم به دل گو زهر می‌ریز از مژه
افیون حیرت خورده‌ام زحمت ندانم نیش را

با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد
تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

بار فراق بستم و ، جز پای خویش را
کردم وداع جمله اعضای خویش را

گویی هزار بند گران پاره می‌کنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش را

در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزه صحرای خویش را

هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم اراده بیجای خویش را

عمر ابد ز عهده نمی‌آیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را

وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران

نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را

کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را

دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را

بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را

کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا می‌کند
سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را

با آنکه روز وصل او دانم که شوقم می‌کشد
ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را

وحشی فراغت می‌کند کز دولت انبوه تو
سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۲۸
هم قافیه با باران

نرخ بالا کن متاع غمزه غماز را
شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را

پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست
مردم بی‌امتیاز و عاشق ممتاز را

صید بندانت مبادا طعن نادانی زنند
بهر صید پشه، بند از پای بگشا باز را

انگبین دام مگس کردن ز شیرین پیشه‌ایست
برگذر نه دام، مرغ آسمان پرواز را

حیف از بازو نیاید، دست بر سیمرغ بند
تیر بر گنجشگ مشکن چشم تیر انداز را

بر ده ویران چه تازی، کشوری تسخیر کن
شوکت شاهی مبر حسنی به این اعزاز را

مهر بر لب باش وحشی این چه دل پردازی است
بیش از این رخصت مده طبع سخن پرداز را


وحشی بافقی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

طی زمان کن ای فلک ، مژده وصل یار را
پاره‌ای از میان ببر این شب انتظار را

شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان
چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را

هم تو مگر پیاله‌ای، بخشی از آن می کهن
ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را

شد ز تو زهر خوردنم مایه رشک عالمی
بسکه به ذوق می‌کشم این می ناگوار را

نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت
دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را

وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تورا اثر
هست نشانه‌ای دگر سینه داغدار را


وحشی بافقی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را


وحشی بافقی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران

چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را
در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را

تافته عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو
بر من و دل گماشته سد ملک عذاب را

شوق ، به تازیانه گر دست بدین نمط زند
زود سبک عنان کند صبر گران رکاب را

آنکه خدنگ نیمکش می‌خورم از تغافلش
کاش تمام کش کند نیمکش عتاب را

خیل خیال کیست این کز در چشمخانه‌ها
می‌کشد اینچنین برون خلوتیان خواب را

می‌جهد آهم از درون پاس جمال دار، هان
صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را

وحشی و اشک حسرت و تف هوای بادیه
آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را


وحشی بافقی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۴
هم قافیه با باران

کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را
نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را

توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم
که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را

من از کافرنهادیهای عشق ، این رشک می‌بینم
که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را

به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی
که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را

اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری
ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را

نصیحت اینهمه در پرده ، با آن طور خودرایی
مگر وحشی نمی‌داند، زبان رمز و ایما را


وحشی بافقی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۷
هم قافیه با باران

راندی ز نظر، چشم بلا دیده? ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیده? ما را

سنگی نفتد این طرف از گوشه? آن بام
این بخت نباشد سر شوریده? ما را

مردیم به آن چشمه? حیوان که رساند
شرح عطش سینه? تفسیده? ما را

فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصه? شطرنج فرو چیده? ما را

هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیده? ما را

ما شعله? شوق تو به صد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیده? ما را

ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیده? ما را

با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
پاشید نمک، جان خراشیده? ما را


وحشی بافقی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران