هم‌قافیه با باران

۶۲ مطلب با موضوع «شاعران :: وحشی بافقی» ثبت شده است

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ

شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ

کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ

رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ

وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ


وحشی بافقی

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۴
هم قافیه با باران

روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر
هوای یار دگر دارم و دیار دگر

به دیگری دهم این دل که خوار کردهٔ تست
چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر

میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است
به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر

خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر

خموش وحشی از انکار عشق او کاین حرف
 حکایتیست که گفتی هزار بار دگر

وحشی بافقی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۴
هم قافیه با باران

ابروی تو جنبید و خدنگی ز کمان جست

بر سینه چنان خورد که از جوشن جان جست

این چشم چه بود آه که ناگاه گشودی

این فتنه دگر چیست که از خواب گران جست

من بودم و دل بود و کناری و فراغی

این عشق کجا بود که ناگه به میان جست

در جرگهٔ او گردن جان بست به فتراک

هر صید که از قید کمند دگران جست

گردن بنه ای بستهٔ زنجیر محبت

کز زحمت این بند به کوشش نتوان جست

گفتم که مگر پاس تف سینه توان داشت

حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جست

وحشی می منصور به جام است مخور هان

ناگاه شدی بیخود و حرفی ز زبان جست


وحشی بافقی

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران

ﻭﻓﺎ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﻭ ﮐﺮﺩﻡ، ﺧﻄﺎ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ
ﺷﮑﺴﺘﯽ ﻭ ﻧﺸﮑﺴﺘﻢ، ﺑُﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻧﺒﺮﯾﺪﻡ

ﺍﮔﺮ ﺯ ﺧﻠﻖ ﻣﻼﻣﺖ، ﻭ ﮔﺮ ﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻧﺪﺍﻣﺖ
ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺸﯿﺪﻡ، ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺷﻨﯿﺪﻡ

ﮐﯽ ﺍﻡ، ﺷﮑﻮﻓﻪ ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﻫﺮ ﺷﺐ
ﺯ ﭼﺸﻢ ﻧﺎﻟﻪ ﺷﮑﻔﺘﻢ، ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﺩﻭﯾﺪﻡ

ﻣﺮﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻏﻢ ﺁﻣﺪ، ﺑﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ، ﻣﺤﺒﺖ ﺗﻮ ﮔﺰﯾﺪﻡ

ﭼﻮ ﺷﻤﻊ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩﯼ، ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺎﻫﻢ
ﭼﻮ ﺑﺨﺖ ﺟﻠﻮﻩ ﻧﮑﺮﺩﯼ، ﻣﮕﺮ ﺯ ﻣﻮﯼ ﺳﭙﯿﺪﻡ

ﺑﺠﺰ ﻭﻓﺎ ﻭ ﻋﻨﺎﯾﺖ، ﻧﻤﺎﻧﺪ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ
ﻧﺪﺍﻣﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﺒﺮﺩﻡ، ﻣﻼﻣﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﺪﯾﺪﻡ

ﻧﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﻏﻢ ﺩﻝ
ﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﮑﻮﻩ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺑﺪﻭﺵ ﻧﺎﻟﻪ ﮐﺸﯿﺪﻡ

ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﻨﺪ ﺷﺘﺎﺏ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯽ
ﭼﻮ ﮔﺮﺩ ﺩﺭ ﻗﺪﻡ ﺍﻭ، ﺩﻭﯾﺪﻡ ﻭ ﻧﺮﺳﯿﺪﻡ

ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺑﺨﺖ ﺯ ﺩﯾﺪﻩ، ﺯ ﭼﻬﺮ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻭﻥ
ﮔﻬﯽ ﭼﻮ ﺍﺷﮏ ﻧﺸﺴﺘﻢ، ﮔﻬﯽ ﭼﻮ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﯾﺪﻡ

ﻭﻓﺎ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﻭ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺴﺮ ﻧﺒﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﺮﺩﻡ
ﺛﺒﺎﺕ ﻋﻬﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﺪﯼ ﺍﯼ ﻓﺮﻭﻍ ﺍﻣﯿﺪﻡ؟

ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﺍﻭﺳﺘﺎ

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۴
هم قافیه با باران

من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
خیز و به ناز جلوه ده
خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را
چون قد خود بلند کن پایه‌ی قدر ناز را
عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان
حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را
عرض فروغ چون دهد مشعله‌ی جمال تو
قصه به کوتهی کشد شمع زبان دراز را
آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد
وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را
نیمکتش تغافلم کار تمام ناشده
نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را
وعده‌ی جلوه چون دهی قدوه‌ی اهل صومعه
وحشیم و جریده رو کعبه‌ی عشق مقصدم
در ره انتظار تو فوت کند نماز را
بدرقه اشک و آه من قافله‌ی نیاز را


وحشی بافقی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب سد گونه جفایی، بازآ


وحشی بافقی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید
 
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم، این راز نهفتن تا کی؟
 
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

دل و دین باخته، دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله سلسله مویی بودیم
 
کس در آن سلسله غیر از من و دلبند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
 
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
 سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
 
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
 
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
 داد رسوایی من، شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دل آرایی او
شهر پرگشت زغوغای تماشایی او
 
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد؟
 
چاره این است و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر، دل به دل آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
 
بعد از این رای من این است و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
 
پیش او یارِ نو و یارِ کهن هر دو یکی است
حرمت مدعی و حرمت من، هر دو یکی است

قول زاغ و غزل مرغ چمن، هر دو یکی است
نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی است
 
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
 
چون چنین است پی یار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیبِ گل ِ رخسارِ دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
 
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش؟
سازم از تازه جوانان چمن، ممتازش
 
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می توان یافت که بر دل زمنش باری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست
 بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
 
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده ای هم چو مرا هست خریدار بسی
 
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه ِ صد بادیه درد، بُریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
 
بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر
 
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
 چه گمان غلط است این، برود چون نرود
 
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود؟
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
 
ای پسر چند به کام دگرانت بینم؟
سرخوش و مست زجام دگرانت بینم؟

مایه عیش مدام دگرانت بینم؟
 ساقیِ مجلس عام دگرانت بینم؟
 
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند
 
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
 سینه پر درد ز تو، کینه گذاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض این است که در قصد تو یاران هستند
 
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف دور و برت باش که پایی نخوری
 
گر چه از خاطر«وحشی» هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی ِ قامت ِ دلجوی ِ تو رفت

شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پرگله از ناخوشی خوی تو رفت
 
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند
 
وحشی بافقی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۷
هم قافیه با باران

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا

خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا

التفاتی به اسیران بلا نیست ترا

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود

جان من اینهمه بی باک نمی‌یابد بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی

همره غیر به گلگشت گلستان باشی

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی

زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان باشی

یاد حیرانی ما آری و حیران باشی


وحشی بافقی

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست

مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست 


هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما

حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست 


رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته‌اند

آنکه نخل حسرتی پرورد می‌داند که چیست 


آتش سردی که بگدازد درون سنگ را

هرکرا بودست آه سرد، می‌داند که چیست... 


وحشی بافقی 

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران

قصه‌ی می خوردن شبها و گشت ماهتاب 
هم حریفان تو می‌گویند پیش از آفتاب 
آگهم از طرح صحبت تا شمار نقل بزم 
گر نسازم یک به یک خاطر نشانت بی حساب 
مجلسی داری و ساغر می‌کشی تا نیمشب 
روز پنداری نمی‌بینیم چشم نیمخواب 
باده گر بر خاک ریزی به که در جام رقیب 
می‌خورد با او کسی حیف از تو و حیف از شراب 
وحشی دیوانه‌ام در راستگوییها مثل 
خواه راه از من بگردان خواه رو از من بتاب


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

پاک ساز از غیر دل ، وز خود تهی شو چون حباب 
گر سبک روحی توانی خیمه زد بر روی آب 
خودنمایی کی کند آن کس که واصل شد به دوست 
چون نماید مه چو گردد متصل با آفتاب 
کی دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه غیر 
دم مزن از عشق اگر ره می‌دهی بر دیده خواب 
نیست بر ذرات یکسان پرتو خورشید فیض 
لیک باید جوهر قابل که گردد لعل ناب 
وحشی از دریای رحمت گر دهندت رشحه‌ای 
گام بر روی هوا آسان زنی همچون سحاب


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

مژده‌ی وصل توام ساخته بیتاب امشب 
نیست از شادی دیدار مرا خواب امشب 
گریه بس کرده‌ام ای جغد نشین فارغ بال 
که خطر نیست در این خانه ز سیلاب امشب 
دورم از خاک در یار و ، به مردن نزدیک 
چون کنم چاره‌ی من چیست در این باب امشب 
بسکه در مجلس ما رفت سخن ز آتش شوق 
نفسی گرم نشد دیده‌ی احباب امشب 
شمع سان پرگهر اشک کناری دارم 
وحشی از دوری آن گوهر سیراب امشب


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

دلم را بود از آن پیمان گسل امید یاریها 
به نومیدی کشید آخر همه امیدواریها 
رقیبان را ز وصل خویش تا کی معتبر سازی 
مکن جانا که هست این موجب بی اعتباریها 
به اغیار از تو این گرم اختلاطیها که من دیدم 
عجب نبود اگر چون شمع دارم اشکباریها 
به سد خواری مرا کشتی وفا داری همین باشد 
نکردی هیچ تقصیر، از تو دارم شرمساریها 
شب غم کشت ما را یاد باد آن روز خوش وحشی 
که می‌کرد از طریق مهر ما را غمگساریها


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب 
وصیت می‌کنم باشید از من با خبر امشب 
مباشید ای رفیقان امشب دیگر ز من غافل 
که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب 
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که می‌بینم 
رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب 
مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم 
که من خود را نمی‌بینم چو شبهای دگر امشب 
شرر در جان وحشی زد غم آن یار سیمین تن 
ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست 
آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست 
جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم 
باعث خوشحالی جان غمین من کجاست 
ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین 
رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست 
دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند 
آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست 
محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا 
مایه‌ی عیش دل اندوهگین من کجاست


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

ای سرخ گشته از تو به خون روی زرد ما 
ما را ز درد کشته و غافل ز درد ما 
از تیغ بی ملاحظه‌ی آه ما بترس 
اولیست اینکه کس نشود هم نبرد ما 
در آه ما نهفته خزان و بهار حسن 
تأثیرهاست با نفس گرم و سرد ما 
رخش اینچنین متاز که پیش از تو دیگری 
کردست اینچنین و ندیدست گرد ما 
سد لعب بلعجب شد و سد نقش بد نشست 
تا ریختیم با تو، بد افتاد نرد ما 
وحشی گرفت خاطر ما از حریم دیر 
رفتیم تا کجاست دگر آبخورد ما


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

بسیار گرم پیش منه در هلاک ما 
اندیشه کن ز حال دل دردناک ما 
زهر ندامتی‌ست که بردیم زیر خاک 
این سبزه‌ای که سر زده از روی خاک ما 
مغرور حسن خود مشو و قصد ما مکن 
کاین حسن تست از اثر عشق پاک ما 
بیرون دویده‌ایم ز محنت سرای غم 
معلوم می‌شود ز گریبان چاک ما 
وحشی ریاض همت ما زان فزونتر است 
کاوراق سبز چرخ شود برگ تاک ما


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

کس نزد هرگز در غمخانه‌ی اهل وفا 
گر بدو گویند بر در ، کیست گوید آشنا 
چیست باز این زود رفتن یا چنین دیر آمدن 
بعد عمری کامدی بنشین زمانی پیش ما 
چون نمی‌آید به ساحل غرقه‌ی دریای عشق 
می‌زند بیهوده از بهر چه چندین دست و پا 
گفته‌ای هر جا که می‌بینم فلان را می‌کشم 
چهره خاک آلود وحشی می‌رسد چون گرد باد 
خوش نویدی داده‌ای اما نمی‌آری بجا 
از کجا می‌آید این دیوانه‌ی سر در هوا


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۴
هم قافیه با باران

چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را 
ای مسلمانان نمی‌دانم گناه خویش را 
ای که پرسی موجب این ناله‌های دلخراش 
سینه‌ام بشکاف تا بینی درون خویش را 
گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست 
من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را 
لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک 
حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را 
حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن 
حرف باید زد به حد خویشتن درویش را


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۴
هم قافیه با باران

تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط

عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث
ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط

دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا
سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط

اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد
جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط

همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف ، حیف
خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط

وحشی بافقی
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران