موهام روی شانه طوفــان غم رهاست
امشب شب عروسی من یا شب عزاست
دارند از مقابل چشمــان عاشقت
با زور می برند مرا روبه راه راست
دارم عروس می شوم این آخرین شب است
این انتهـــای قصه تلـــخ من و شماست
حتی طنین زلزله ویــران نمی کند
دیوارهای فاصله ای را که بین ماست
من بی گمان کنـــار تو خوشبخت می شدم
اما نشد ... نشد که من و تو ... خدا نخواست ...
آن سیب کال ترش که بر روی شاخه بود
این روزها رسیده ترین میــوه خداست
اما به جای باغ تـــو در ظرف میــــوه است
اما به جای دست تو در سرد خانه هاست
آیینه شمعدان و لباس ِ سفید و ... آه
این پیرزن چقدر به چشمانم آشناست
روی سرش هنوز همان چادر کشی است
دمپائی ش هنـــوز همانطور تا به تاست
کل می کشند یا؟... نه ! به شیون نشسته اند
امشب شب عروسی من یا شب عزاست
حالا چرا عزیز دلم بغض کرده ای ؟
این تازه روز اول و آغاز ماجراست !
پانته آ صفایی