هم‌قافیه با باران

۳۰ مطلب با موضوع «شاعران :: پانته‌آ صفایی ـ جواد زهتاب» ثبت شده است

موهام روی شانه طوفــان غم رهاست

 امشب شب عروسی من یا شب عزاست


دارند از مقابل چشمــان عاشقت

با زور می برند مرا روبه راه راست


دارم عروس می شوم این آخرین شب است

این انتهـــای قصه تلـــخ من و شماست


حتی طنین زلزله ویــران نمی کند

دیوارهای فاصله ای را که بین ماست


من بی گمان کنـــار تو خوشبخت می شدم

اما نشد ... نشد که من و تو ... خدا نخواست ...


آن سیب کال ترش که بر روی شاخه بود

این روزها رسیده ترین میــوه خداست


اما به جای باغ تـــو در ظرف میــــوه است

اما به جای دست تو در سرد خانه هاست


آیینه شمعدان و لباس ِ سفید و ... آه

این پیرزن چقدر به چشمانم آشناست


روی سرش هنوز همان چادر کشی است

دمپائی ش هنـــوز همانطور تا به تاست


کل می کشند یا؟... نه ! به شیون نشسته اند

امشب شب عروسی من یا شب عزاست


حالا چرا عزیز دلم بغض کرده ای ؟

این تازه روز اول و آغاز ماجراست !


پانته آ صفایی

۱ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران

این داغ تازه ایست بر آن کهنه داغ ها

بالا بلند! رفتی از این کوچه باغ ها

 سینه به سینه داغ نهادیم روی داغ

کوچه به کوچه پر شد از این اتفاق ها

 وقتی نگاه می کنم از جای جای شهر

داغ تو روشن است به جای چراغ ها

 پایان قصه ها همه تلخ است بعد از این

گم می کنند خانه ی خود را کلاغ ها

 وقتی بهار می رسد از راه، آه! آه!

جایت چه خالی است در این کوچه باغ ها

 آه ای چنار پیر در این فصل یخ زده

گل از گلت شکفت ولی در اجاق ها!


جواد زهتاب

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

یوسف به کلافی سر بازار تو باشد

بیچاره دل من که خریدار تو باشد!

 

امید تویی، عید تویی، فصل شکفتن؛

بوی خوش پیراهن گلدار تو باشد

 

این راه چه راه است که پشت سرت آه است؟!

باشد که خداوند نگهدار تو باشد!

 

زیباییت ای ماه چه دیوانه کننده است

بیچاره پلنگی که گرفتار تو باشد

 

نارنج چه کاری ست که دست همه دادند؟!

ای عشق گمان می کنم این کار تو باشد


جواد زهتاب

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

زلفْ مشکی، چشمْ آبی، خال خوبان قهوه ای ست

پس به این ترتیب گاهی حال انسان قهوه ای ست

 

قهوه ای شد عینک وکفش و کلاه و کیف تو

پس یقین دارم مد امروز ایران قهوه ای ست

 

چون تماشاگرنماها گِل به ما پاشیده اند

بعد از این پیراهن تیم سپاهان قهوه ای ست

 

بسکه فنجان بر سر مردان به نامردی شکست

رنگ و روی بعضی از این زن ذلیلان قهوه ای ست

 

شهر رفسنجان که سی سال است مغز پسته ای ست

در کنارش زاهدان مانند کرمان قهوه ای ست

 

شد سراپایش گِلی از بسکه در چاه اوفتاد

یوسف گمگشته چون آید به کنعان قهوه ای ست

 

بخت بعضی ها سپید و بخت خیلی ها سیاه

بخت ما در این میان اما کماکان قهوه ای ست


جواد زهتاب

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

...و عشق بود که آغاز قصه تنها بود

و عشق بود که آغاز قصه ی ما بود

و عشق بود که پرواز شد پرستو را

به صبح باغچه پاشید عطر شب بو را

و طبع خاک هم از عشق بود اگرگل کرد

که گل چنان شد و عشوه به کار بلبل کرد

و بلبل آمد و آوازعاشقی سرداد

خبر،هزارکبوتربه آسمان پرداد

خبرچه بودکه هرجمع راپریشان کرد

به پیله رفت ودل شمع راپریشان کرد؟

خبررسید به صحرا و قیس، مجنون شد

و قصه ای شد و قلب قبیله ای خون شد

و عشق آمد و یوسف شد آمد و زن شد

و عشق راهی بازار و کوی و برزن شد

و شمس شد که بتابد به جان مولانا

و جان شعر شد و شعرها مطنطن شد

برای وسوسه کردن شبی زلیخا شد

برای بردن دل روز بعد لیلا شد

و کم کم آمد و آواز هر قناری شد

و نم نم آمد و با زنده رود جاری شد

نوای دف شد و درخود گرفت جان مرا

قلم به کف شد و نقشی زد اصفهان مرا

و عشق ماه بلندی بر آسمان تو بود

همیشه آینه ی شعرمهربان تو بود

وعشق بود که هر قصه را بهم می زد

و عشق بود که این غصه را رقم می زد:

شهاب بودی و در شام من رها بودی

سپیده بودی و از تیرگی جدا بودی

«طنین غلغله درروزگار افکندی»

سکوت حنجره ی عشق را صدا بودی

صدای پای خیالت چه خواب ها آشفت

برای خواب تغزل صدای پا بودی

غزل چو زورقِ بی ناخدا  خدا می خواست

برای زورقِ بی ناخدا  خدا بودی

غمت قرابت دیرینه داشت با عزلت

غمی عمیق تر از زخم انزوا بودی

ترا شنیدم و جز اینکه مهر نشنیدم

«ترا چشیدم و شیرین تر از وفا بودی»

خوشا شما! که کجا بودی و کجا رفتی

خوشا شما! که از این سوی ماجرا رفتی

و باز ما که چه بی چون و بی چرا ماندیم

و باز ما که در این سوی ماجرا ماندیم!


جواد زهتاب

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

از عاشقی نشانه بیاور برای من

من عاشقم، بهانه بیاور برای من 


من قانعم، کبوتر پرواز نیستم

یک دام، آب و دانه بیاور برای من


یک زنجره شبانه برایت می‌آورم

یک حنجره ترانه بیاور برای من


یک ذره مهربان شو و با مهربانی‌ات

خورشید را به خانه بیاور برای من


از های و هوی صلح بزرگان دلم گرفت 

یک قهر کودکانه بیاور برای من


جواد زهتاب

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

از روزهای آخر آبان شروع شد

ده سال پیش بود که باران شروع شد

باریدنش اوایل کار عاشقانه بود 

آرام و مهربان غزل خوان شروع شد

بازار چتر گرم شد و ما قدم زنان

در پارک های شهر...که توفان شروع شد

توفان نه،باد بود در آغاز باد سرد

بعد از دوهفته بود که توفان شروع شد

توفان شروع شد همه شیشه ها شکست

تغییر ساختار خیابان شروع شد

شهری بدون پنجر روئید از زمین

مانند مسخ بود و...چه آسان شروع شد

دیشب که بی مقدمه در شهر ناگهان

توفان نشست کاهش باران شروع شد

خوش باورانه گفتیم:پائیز هم گذشت!

غافل از اینکه تازه زمستان شروع شد


پانته آ صفایی

۱ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

نیامدی و نچیدی انار سرخی را

 که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد

نیامدی و ترک خورد سینه ‏ی من و آه
چقدر یک شبه یاقوت سرخ ارزان شد

چقدر باغ پر از جعبه‏ های میوه شد و
چقدر جعبه‏ ی پر راهی خیابان شد

چقدر چشم به راهت نشستم و تو چقدر
گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد

چطور قصه‏ ام آنقدر تلخ پایان یافت؟
چطور آنچه نمی‏خواستم شود آن شد؟

انار سرخ سر شاخه خشک شد، افتاد
و گوش باغ پر از خنده‏ ی کلاغان شد

پانته‏ آ صفایی
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران

درخت ها همه عریان شدند، آبان شد

و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد


نیامدی و نچیدی انار سرخی را

که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد


نیامدی و ترک خورد سینه ‏ی من و آه

چقدر یک شبه یاقوت سرخ ارزان شد


چقدر باغ پر از جعبه های میوه شد و

چقدر جعبه ی پر راهی خیابان شد


چقدر چشم به راهت نشستم و تو چقدر

گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد


چطور قصه ‏ام آنقدر تلخ پایان یافت؟

چطور آنچه نمی‏خواستم شود آن شد؟


انار سرخ سر شاخه خشک شد، افتاد

و گوش باغ پر از خنده ی کلاغان شد


پانته آ صفایی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۱۳
هم قافیه با باران

ﺳﻼ‌ﻡ ﻭﺍﺭﺙ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺑﯽ‌ﻧﺸﺎﻧﯽ‌ﻫﺎ!

ﺧﺪﺍﯼ ﺑﯿﺖ ﻏﺰﻝ‌ﻫﺎﯼ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ‌ﻫﺎ

ﻧﯿﺎﻣﺪﯼ ﻭ ﮐﻬﻨﺴﺎﻝ‌ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻣُﺮﺩﻧﺪ
ﺩﺭ ﺁﺳﺘﺎﻧﻪٔ ﻣﺮﮒ‌ﺍﻧﺪ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﯽ‌ﻫﺎ

ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻬﻤﺖِ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺑﺎﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻌﻨﻪ ﮐﻪ: «ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ‌ﻫﺎ! ﺭﻭﺍﻧﯽ‌ﻫﺎ!

ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ‌ﺁﯾﺪ
ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ‌ﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖِ ﻧُﺪﺑﻪ‌ﺧﻮﺍﻧﯽ‌ﻫﺎ»

ﻣﺴﯿﺢِ ﺁﻣﺪﻧﯽ! ﺳﻮﺷﯿﺎﻧﺲ! ﺍﯼ ﻣﻮﻋﻮﺩ!
ﺗﻮ ـ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ‌ﺳﻮﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ‌ﻫﺎ!

ﺑﮕﻮ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥِ ﺳﮑﻮﺕ
ﺯﺑﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﯽ‌ﺯﺑﺎﻧﯽ‌ﻫﺎ

ﻫﻨﻮﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ‌ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ
ﺗﻬﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﺯ ﺁﻭﺍﺯِ ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﯽ‌ﻫﺎ

ﻭ ﺯﺭﺩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺩﺍﻧﻪ‌ﺩﺍﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺍﻓﺘﻨﺪ
ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ‌ﻫﺎ ﺑﺮﮒِ ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽ‌ﻫﺎ

ﭘﺎﻧﺘﻪ‌ﺁ ﺻﻔﺎﯾﯽ 

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران