هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

شاهد بوده ای

لحظه تیغ نهادن بر گردن کبوتر را؟

و آبی که پیش از آن

چه حریصانه و ابلهانه، می نوشد پرنده؟


تو، آن لحظه ای!

تو، آن تیغی!

تو، آن آبی!


من!

من، آن پرنده بودم . . .


سید علی صالحی

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد


لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد


با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد


هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد


خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

 

فاضل نظری

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

برگشته‌ام امشب به خود از راه نشابور

شیرین دلکم یک دو دهن شوربخوان، شور


ای سورۀ اعراف من، ای قبلۀ هشـتم

در ظلمت من پنجـره‌ای بـاز کن از نـور


ای طوس تو میقات همه چلّه نشینان

آبی تری از نور، درخشان تری از طور


از شهر سنـابـاد برایــم کفن آریــد

امّید که با نام تو سر بر کنم از گور


در حادثه موسای به هوش آمده ماییم

سبحانک یا نورتر از نورتر از نور!


علیرضا قزوه

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران
راحت فزای خاطر درویش شو عزیز

"در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست"

عماد خراسانی
۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

آه ای دل غمگین که به این روز فکندت ؟

فریاد که از یاد برفت آن همه پندت

ای مرغک سرگشته کدامین هوس آموز

بی بال و پرت دید و چنین بست به بندت ؟

ای آهوی تنهای گریزان پریشان

خون می چکد از حلقه ی پیچان کمندت

ای جام به هم ریخته صد بار نگفتم

با سنگدلان یار مشو می شکنندت

آه ای دل آزرده در این هستی کوتاه

آتش به سرم می رود از آه بلندت

جان در صدف شعر گهر کردی و گفتی

صاحبنظرانند ، پشیزی بخرندت

ارزان ترت از هیچ گرفتند و گذشتند

امروز ندانم که فروشند به چندت ؟

جان دادی و درسی به جهان یاد گرفتی

ارزان تر از این درس محبت ندهندت .

مشیری 

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۴
هم قافیه با باران

دل من دیر زمانی است که می پندارد:
دوستی نیز گلی است
مثل نیلوفر و ناز
ساقه ترد و ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آنکه روا میدارد
جان این ساقه نازک را
دانسته
بیازارد
در ضمیری که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن هر رفتار
دانه هائی است که می افشانیم
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهراست
گر بدانگونه که بایست به بار آید
زندگی را به قشنگترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت
با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری غمخواری
بسپاریم به هم
بسرائیم به آواز بلند
شادی روی تو
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه
عطر افشان
گلباران باد

فریدون مشیری 

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۳
هم قافیه با باران

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
- مپندارید بوم ناامیدی باز ،
به بام خاطر من می کند پرواز ،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است .
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است 
مگر مِی این چراغ بزم جان مستی نمی آرد ؟
مگر افیون افسون کار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد ؟
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر دنبال آرامش نمی گردید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟

کجا آرامشی از مرگ خوش تر کس تواند دید ؟
مِی و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند 
اگر درمان اندوهند ،خماری جانگزا دارند .

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هشیاری نمی بیند !
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست 
گران خواب ابد ،
در بستر گلبوی مرگ مهربان ،
آنجاست !
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست .
همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست .
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی ،
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،
زمان در خواب بی فرجام ،
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند !

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست 
در این دوران که هرجا ” هرکه را زر در ترازو ،زور در بازوست “

جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید 
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند .
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید 
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرینروی گردانید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟

فریدون مشیری 

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۲
هم قافیه با باران

شرمنده‌ام که همت آهو نداشتم

شصت و سه سال راه به این سو نداشتم


اقرار می‌کنم که من – این های و هوی گنگ-

ها داشتم همیشه ولی هو نداشتم


جسمی معطر از نفسی گاه داشتم

روحی به هیچ رایحه خوشبو نداشتم


فانوس بخت گم‌شدگان همیشه‌ام

حتی برای دیدن خود سو نداشتم


وایا به من که با همه‌ی هم زبانی‌ام

در خانواده نیز دعاگو نداشتم


شعرم صراحتی‌ست دل‌آزار، راستش

راهی به این زمانه‌ی نه تو نداشتم


نیشم همیشه بیشتر از نوش بوده است

باور نمی‌کنید که کندو نداشتم؟!


می‌شد که بندگی کنم و زندگی کنم

اما من اعتقاد به تابو نداشتم


آقا شما که از همه‌کس باخبرترید

من جز سری نهاده به زانو نداشتم


خوانده و یا نخوانده به پابوس آمدم؟

دیگر سوال دیگری از او نداشتم


محمدعلى بهمنى


۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۴
هم قافیه با باران

ﺗﻔﮑﯿﮏ ﮐﺮﺩﯼ ﺯﻭﺝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻓﺮﺩ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ-

ﺍﺯ ﮔﺮﻣﯽِ ﺩﺳﺘﺖ ﺷﺪﻡ ﺩﻟﺴﺮﺩ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ-

 

ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﺭﺍ

ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﮐﺮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ-

 

ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻫﯿﺰﻡ ﻫﺎﯼ ﻣﺼﻨﻮﻋﯽّ ﺷﻮﻣﯿﻨﻪ

ﻣﯽ ﺳﻮﺯﻡ ﻭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺩﺭﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ-

 

ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ

ﺁﻭﺍﺭﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ-

 

ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ ﻭ ﺳﺮﭘﻨﺎﻫﯽ ﺍﻣﻦ

ﺑﺎﺷﺪ ﺭﻓﯿﻖ ﯾﮏ ﺳﮓِ ﻭﻟﮕﺮﺩ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ...

 

ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺗﺎ ﺗﻪِ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﺩﻩ ﯼ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ

ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺑﺮﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ-

 

ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺷﺎﯾﺪ ﺯﻭﺩ،ﺷﺎﯾﺪ ﺩﯾﺮ... ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ،

ﺯﺧﻢ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡِ ﻧﺎﻣﺮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ

 

ﺍﻣﯿﺪ ﺻﺒﺎﻍ ﻧﻮ

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۷
هم قافیه با باران

ﺍﺯ ﺑﯽ ﻣﮑﺎﻧﯽ ﺍﻡ ﮔﻠــــﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﻡ 

ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﯼ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯽ ﻣﮑﺎﻧﯽ ﺍﻡ ! 


ﺧﺴّﺖ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﭘﺎ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ 

ﺑﺪﺟﻨﺲ ﺑﻮﮐﺸﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﯽ ﺍﻡ 


ﮔﺰ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ ﺩﻭﺑﺴﺘﻪ ،ﻏﺰﻝ ﻫﻢ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ 

ﭘﺲ ﺩﺭ ﻧﺘـــﯿﺠﻪ ﺁﺧﺮ ﺷﯿــــــﺮﯾﻦ ﺯﺑﺎﻧﯽ ﺍﻡ 


ﻣﻦ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮﻡ 

ﺗﺮﺳﻢ ﺧﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﺍﻡ 


ﻣﻦ ﻣﺜﻞ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﻋﺮﻕ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻣﺶ 

ﺍﺯ ﻣﺎﻭﺭﺍﯼ ﻋﯿﻨﮏ ﺗﻪ ﺍﺳﺘـــﮑﺎﻧﯽ ﺍﻡ 


ﺭﻗﺼﯽ ﺧﻔﻦ ﻣﯿﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺁﺭﻭﺯﺳﺖ 

ﺣﺎﻻ‌ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻬﺎﺟﻢ ﺧﻂ ﻣﯿﺎﻧﯽ ﺍﻡ 


ﺗﺎ ﺩﯾﺪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﻮﺍ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 

ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﮔﻤﺎﺷﺖ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺑﺎﻧﯽ ﺍﻡ 


ﯾﮏ ﺷﺐ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﻋﺸﻘﺶ ﻧﺸﺎﻧﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ 

ﭘﻨﺪﺍﺷﺖ ﻣﻦ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺁﺗﺶ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺍﻡ 


ﮔﻞ ﮐﺎﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻮﺭ ﺳﺮﺵ ﮔﻞ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ

ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﺨﺖ ﺍﻭّﻝ ﺟﺎﻡ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺍﻡ ...!


 سعیدبیابانکی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۶
هم قافیه با باران

در دفتر شعر من این دیوان معمولی

محبوب من ماهیست با چشمان معمولی


برعکس آهوهای حیران در هزاران شعر

او نیز چیزی نیست جزانسان معمولی


با پای خود دور از "پری دم" های دریایی

عمری شنا کرده ست در یک وان معمولی


محبوب من جای قدح نوشیدن از ساغر

یک عمر چایی خورده در فنجان معمولی


اوجوجه تیغی روی پلک خود نچسبانده

تا نیزه ها سازد از آن مژگان معمولی


محبوب من این است و من با سادگی هایش

سر میکنم در خانه ی ارزان معمولی


جای گلستان میتوان با بوسه ای خوش بود

در یک اتاق ساده با گلدان معمولی


با عقد دل فرقی ندارد شاهد عقدت

قرآن زرکوب است یاقرآن معمولی


عاشق اگر باشی برای بردن معشوق

اسب سفیدت میشود پیکان معمولی


من هم بدون سیم و زر یک شاعر پاکم

یک شاعر از نسل بدهکاران معمولی!


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۶
هم قافیه با باران

حرفِ دلِ من شعر و سکوت و سخنم، شرم

با این زن پتیاره ی عریان چه بگویم؟


از این یقه آزادیِ میلاد کراوات

بر اسکلتِ فتحعلی خان چه بگویم؟


از بُغضِ فراموشیِ «همّت» به «مدرّس»

از «باکری» خسته به «چمران» چه بگویم؟


با دخترکِ فال فروشِ لبِ مترو

یا بیوه زنِ بچّه به دندان چه بگویم؟


زن با غمِ شش عائله با من چه بگوید؟

من با شکمِ گُشنه به ایمان چه بگویم؟


با او که گُل آورده دم شیشه ی ماشین

از لذّت این شرشر باران چه بگویم؟


دامانِ رها، موی پریشان، منِ شاعر

با خشمِ دو مامورِ مسلمان چه بگویم؟


تا خرخره شهری به لجن رفته و حالا

ماندم که به یک چاک گریبان چه بگویم!؟


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۵
هم قافیه با باران

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‎کند

بلبل شوقم هوای نغمه‎خوانی می‎کند


همتم تا می‎رود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می‎کند


بلبلی در سینه می‎نالد هنوزم کاین چمن

با خزان هم آشتی و گل‎فشانی می‎کند


ما به داغ عشقبازی‎ها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنان چشمک‎پرانی می‎کند


نای ما خاموش ولی این زهره‎ی شیطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی می‎کند


گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان

با همین نخوت که دارد آسمانی می‎کند


سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی می‎کند


با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی می‎کند


بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران می‎رسد با من خزانی می‎کند


طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون می‎کند با ما نهانی می‎کند


می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند


شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید

ور نه قاضی در قضا نامهربانی می‎کند


شهریار

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۵
هم قافیه با باران

دیریست که دلدار پیامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد

سوی من وحشی صفت عقل رمیده

آهو روشی، کبک خرامی نفرستاد

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست

وز آن خط چون سلسله دامی نفرستاد

فریاد که آن ساقی شکّر لب سرمست

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

چندان که زدم لاف کرامات و مقامات

هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد

حافظ به ادب باش که واخواست نباشد

گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد


حافظ

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۵
هم قافیه با باران

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی

نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی


من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی


به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی


منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم

تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی


مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را

بهار شادی‌انگیزی حریف باده پیمایی


مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند

میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی


کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی


مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود

خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی


من آزرده‌دل را کس گره از کار نگشاید

مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی


رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن

که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی ..



 رهی معیری 

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد

مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد


ای عشق از آتش اصل و نسب داری

از تیره ی دودی ، از دودمان باد


آب از تو طوفان شد ، خاک از تو خاکستر

از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد


هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران

هر کوه بی فرهاد کاهی به دست به باد


هفتاد پشت ما از نسل غم بودند

ارث پدر ما را ، اندوه مادر زاد


از خاک ما در باد بوی تو می آید

تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد ..



قیصر امین پور 

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۲
هم قافیه با باران

روشنان چشمهایت کو؟ زن شیرین من!

تا بیفروزی چراغی در شب سنگین من


می شوم بیدار و می بینم کنارم نیستی

حسرتت سر می گذارد، بی تو بر بالین من


خود نه توجیه من از حُسنی به تنهایی که نیست،

جز تو از عشق و امید و آرزو، تبیین من


رنج، رسوایی، جنون، بی خانمانی، داشتم

مرگ را کم داشت تنها، سفره ی رنگین من


از تو درمانی نمی خواهم به وصل، اما به مهر

مرهم زخم دلم باش از پی تسکین من


یا به دست آور دوباره عشق او را یا بمیر!

با دلم پیمان من اینست و جان، تضمین من


من پناه آورده ام با تو، به من ایمان بیار

شعر هایم آیه های مهر و مهرت دین من


شکوه از یار؟ آه، نه! این قصه بگذار، آه، نه!

رنجش از اغیار هم، کفرست در آیین من


حسین منزوی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۲
هم قافیه با باران

پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم

داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم


ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ

از کنارت رد شدم آرام، گفتی: مستقیم!


زل زدی در آینه اما مرا نشناختی

این منم که روزگارم کرده با پیری گریم


رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند

رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم


بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق

گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم" :


یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوان

خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:


"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست

تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم"


شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست

زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم


موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:

"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم"


گفتم آخر شعر تلخی بود ،با یک پوزخند

گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران

"دوستت دارم" را من، دلاویزترین شعرِ جهان یافته ام

این گلِ سرخِ من است


دامنی پر کن از این گل که دَهی هدیه به خلق


که بری خانه ی دشمن، که فشانی بر دوست


رازِ خوشبختیِ هر کس به پراکندنِ اوست...



فریدون مشیری

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران