هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

ای رفته کم‌کم از دل و جان، ناگهان بیا
مثل خدا به یاد ستمدیدگان بیا

قصد من از حیات، تماشای چشم توست
ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بیا

چشم حسود کور، سخن با کسی مگو
از من نشان بپرس ولی‌ بی‌نشان بیا

ایمان خلق و صبر مرا امتحان مکن
بی‌ آنکه دلبری کنی از این و آن بیا

قلب مرا هنوز به یغما نبرده‌ای
ای راهزن دوباره به این کاروان بیا

فاضل نظری
۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران

اگر به رسم ادب از سرش کلاه گرفت

نسیم باز مرا با تو اشتباه گرفت



دمی به ناز حجاب از رخت کنار زدی

"پرنده پر زد" و "آهو رمید" و "ماه گرفت"



به روی گردنت افتاد تاری از گیسو

تمام گردنه را یک تن از سپاه گرفت



دلی چنین که تو داری تصاحبش سخت است

اگرچه آینه را می توان به "آه" گرفت



تو را چنان وطنم از غریبه می گیرم

اگر که دست تو در دست او پناه گرفت...!


علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۶
هم قافیه با باران

تا شدم صید تو آسوده ز هر صیادم

وای بر من گر ازین قید کنی آزادم


نازها کردی و از عجز کشیدم نازت

عجزها کردم و از عجب ندادی دادم


چون مرا می‌کشی از کشتنم انکار مکن

که من از بهر همین کار ز مادر زادم


تو قوی پنجه شکارافکن و من صید ضعیف

ترسم از ضعف به گوشت نرسد فریادم


آب چشمم مگر از خاک درت چاره شود

ورنه این سیل پیاپی بکند بنیادم


گاهی از جلوه ی لیلی‌روشی مجنونم

گاهی از خنده ی شیرین منشی فرهادم


جاودان نیست فروغی غم و شادی جهان

شکر زان گویم اگر شاد و گر ناشادم ..



 فروغی بسطامی 

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۵
هم قافیه با باران

به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم

به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم

تو کوته دستیم میخواستی ورنه من مسکین

به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم

نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم

زکویت عاقبت با دامنی خونین جگر رفتم

حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی

زیان اورده من بودم که دنبال هنر رفتم

ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی

به من تا مژده آوردند, من از خود به در رفتم

تو قدر من ندانستی و حیف از بلبلی چون من

که از خار غمت ای گل خونینه پر رفتم

مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت

بلی رفتم ولی هر جا که رفتم در به در رفتم

به پایت ریختم اشکی و رفتم, در گذر از من

از این ره بر نمیگردم که چون شمع سحر رفتم

تو رشک افتابی کی به دست سایه می ایی؟

دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران

ساک ِ من ! بستــــه نشو باز مرا جا نگذار 

کفش را جفــــــت نکن، روی ِ دلم پا نگذار

در سرم سوت کشــان میرسد از راه قطار 

ایستگاه ِ دل ِ من را تک و تنهـــــــــا نگذار

یا بگو صندلی ات خالی از اینجـــــــــا برود 

یا ببر خاطـــــــــره را پشت ِ سرت جا نگذار

کوپه تابوت ِ سیاهی ست که از مرگ پر است 

داغ ِ خود را به دل ِ خستــــــه ی ِ دنیا نگذار

ریل ها خط ِ بریلنــــــــــــد که از حرف پرند 

کور خواندند محلی به الفبـــــــــــــــا نگذار

رفتنت تلخ ترین قسمت ِ این سریال است 

نقش ِ دلتنگی ِ من را تو به اجـــــــرا نگذار

من که می دانم این بغض فقط یک شوخی ست 

جان ِ خود اینهمه هی سر به سر ِ ما نگذار

بغلـــــــــــــم کن که به آغاز ِ جهان برگردم 

دستهایی که پرانتــــــــــز شده را وا نگذار

سفر ِ چلچله هایی که نرفتند بخیـــــــــــر ! 

آسمان را پس از این محو ِ تماشـــــــــا نگذار

خش خش ِ پاره ی ِ هر برگ ِ بلیتت خوش باد 

عشق، پاییــــــــز ِ قشنگی ست بر آن پا نگذار


شهراد میدری

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران

بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم

ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم


زدست هجر تو جان میبرم به حسرت روزی

که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم


زپا فتادم و درسر هوای روی تو دارم

مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم


بکن هر انچه توانی جفا به سایه بی دل

مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم


ابتهاج

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۲
هم قافیه با باران

قول بده که خواهی آمد

اما هرگز نیا !

اگر بیایی

همه چیز خراب می‌شود

دیگر نمیتوانم

اینگونه با اشتیاق

به دریا و جاده خیره شوم

من خو کرده ام

به این انتظار

به این پرسه زدن ها

در اسکله و ایستگاه

اگر بیایی

من چشم به راه چه کسی بمانم...


رسول یونان

۱ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

اصلا نمیخواهم برایم این و آن باشی

کافیست وقتی با تو هستم مهربان باشی


عشق است... من هرآنچه باشی دوستت دارم

دریا اگر باشی... اگر آتشفشان باشی


از ناگهانی اتفاق افتادنت پیداست

باید برایم از خداوند ارمغان باشی


باید بتابی بعد باران هایِ پی در پی

در تیره روزی های من رنگین کمان باشی


بگذار ماهِ آسمان مالِ خودش باشد

وقتی تو قرص ماه حوض خانه مان باشی


گفتند دریا شو تمام آسمان در توست

دریا نخواهم شد مگر تو آسمان باشی....


مهرداد نصرتی

۱ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

خارخندید و به گل گفت: 

"سلام"

و جوابی نشنید...

خار رنجید، ولی هیچ نگفت!

ساعتی چند گذشت...

گل چه زیبا شده بود

دست بی رحمی نزدیک آمد،

گل سراسیمه ز وحشت افسرد

لیک آن خار در آن دست، خلید 

و گل از مرگ رهید...

صبح فردا که رسید،

خار با شبنمی از خواب پرید

گل صمیمانه به او گفت: 

"سلام"

گل اگر خار نداشت،

دل اگر بی غم بود،

اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،

زندگی،

عشق ،

اسارت،

قهر و آشتی

همه بی معنا بود...


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست

مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست 


هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما

حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست 


رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته‌اند

آنکه نخل حسرتی پرورد می‌داند که چیست 


آتش سردی که بگدازد درون سنگ را

هرکرا بودست آه سرد، می‌داند که چیست... 


وحشی بافقی 

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران

یک شهر عاشقت شده،بنگر چه کرده ای؟

مردم برای چشم تو جنجال ... بگذریم 

دلتنگ آسمان تو هستم مرا ببخش!

شاهینم و شکسته پر و بال ... بگذریم 

جز سرپناه عشق تو جایی ندارم و ...

می ترسم اینکه قلب تو اشغال ... بگذریم 

ای گل! خیال وصل تو در خواب هم نشد

ریحانی و به بوی تو از حال ...بگذریم

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم 

من دلخوشم به خواجه و این فال ... بگذریم! 

از خود بگویم؟ از تو چه پنهان که مدتی ست

این شاعر شکسته ی بدحال ... بگذریم

یوسف که نیستم به سلامت گذر کنم

یک شاعرم که داخل گودال ... بگذریم 

می خواستم که عقده ی دل وا کنم،ولی

امشب به احترام غمت لال ... بگذریم 

این وعده های پوچ به جایی نمی رسند

امسال هم مطابق هر سال ... بگذریم 


حامد نصیری

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را

بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب

بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب


فریدون مشیری
۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران

می خواهم مجلات اعتراف کنند

که من بزرگ ترین آنار شیست قرنم

این بهترین فرصت برای با تو بودن

 در زمینه یک عکس است

تا خوانندگان صفحه های جنایی ـ عشقی نیز بدانند 

که معشوق من تویی...


نزار قبانی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۶
هم قافیه با باران

تومرغ عشقی و درجانم آشیانه گرفتی

هزارگلشن دل را به یک بهانه گرفتی



مرا دلیست که هرگز به دلبری نسپردم

درین خرابه ندانم چگونه خانه گرفتی



من آن کبوتر پروازی ام که رام نبودم

مرا به دام کشیدی به آب و دانه گرفتی



به برق خشم براندی به نازچشم بخواندی

ببین کبوتر دل را چه دلبرانه گرفتی



جوانه ها به دلم از نسیم عشق تو سرزد

شدی چوآتش و درنطفه ای جوانه گرفتی



بهای ناز تو جان بود اگر دریغ نکردم

درین معامله هم بارها بهانه گرفتی



چگونه نام وفا می بری که از ره یاری

به یادمن ننشستی سراغ من نگرفتی



هزارمرغ غزلخوان به نام عشق تو پرزد

میان ان همه بال مرا نشانه گرفتی



چو بلبلان بهاری ترانه خوان تو بودم

به صد بهانه ز من لذت ترانه گرفتی



بیا بیاکه پس ازشِکوِه ها هنوز هم ای یار

تو مرغ عشقی و در جانم آشیانه گرفتی


مهدی سهیلی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۶
هم قافیه با باران

هیچ‎کس مثل تو و من به تفاهم نرسید

 

خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید


 و چه بی‎ذوق جهانی که مرا با تو ندید



رشته‎ای _جنس همان رشته که بر گردن توست_


چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید



نه کف و ماسه، که نایاب‎ترین مرجان‎ها


 تپش تب‎زدۀ نبض مرا می‎فهمید


 

آسمان روشنی‎اش را همه بر چشم تو داد


مثل خورشید که خود را به دل من بخشید



 ما به اندازۀ هم سهم ز دریا بردیم


هیچ‎کس مثل تو و من به تفاهم نرسید



خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد


ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید



منک ه حتی پی پژواک خودم می‎گردم


آخرین زمزمه‎ام را همه شهر شنید


  محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۵
هم قافیه با باران

شرابی تلخ می خواهم بیاور درد بسیار است

که من می سوزم و می سازم و نامرد بسیار است


شبیه کوه بغض آتشینم را فرو خوردم

که صبر و طاقت این آدم خونسرد بسیار است


چه از من مانده جز دستان خالی و دلی لبریز..

درختی که به پایش خاطرات زرد بسیار است


دلم خوش بود تنها از منی من از توام افسوس

به دور خانه ی معشوقه ها شبگرد بسیار است


بلای خانمان سوزی که می گویند یعنی تو

بلاهایی که عشقت بر سرم آورد بسیار است


به من گفتی برای ماندنت دیگر دلیلی نیست

-به دنیال تو می آیم- نرو برگرد...بسیار است


سیدعلیرضا جعفری

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۴
هم قافیه با باران

شعری که قرار است نمک داشته باشد

پیدا است که باید متلک داشته باشد 

در مصرف رندانه کک قائده داریم

هر پاچه قرار نیست که کک داشته باشد 

وقتی که خودش داشته ما کار نداریم

خب داشته اصلا به درک داشته باشد

لبخند یکی از تبعاتی است که در طنز

می‌آید تا خنده محک داشته باشد 

آدم چه نیاز است بخندد وسط جمع

وقتی که لبش نیز ترک داشته باشد 

ایکاش که از نو بنگارند دبیران

تاریخ نباید حسنک داشته باشد 

مردودترین قسمت تاریخ همین‌جاست

اینجا که بشر نمره تک داشته باشد 

با صحبت اگر حل بشود کار درستی است

هر کس که به هر مسئله شک داشته باشد 

آن قدر زبون نیست که آدم نتواند

یک قطعه زبان بین دو فک داشته باشد 

آیینه که زیبا نکند زشت کسی را

زیبا چه نیاز است بزک داشته باشد 

آن قدر شکم باد شد از فقر که امروز

دلبند شما بادکنک داشته باشد 

می‌ترسم از آن روز که در نامه اعمال

پا تا سر ما دوز و کلک داشته باشد 

وقتی که مگس ساکن کندوی عسل شد

باید که عسل هم شکرک داشته باشد 

آدم به خدا باز کمی وسوسه دارد

برجی بر میدان ونک داشته باشد 

حالا که جوانیم ولی عیب ندارد

آدم سر پیریش کمک داشته باشد 

اینها همه شوخی است فقط لقمه‌ نانی

کافی است اگر چند کپک داشته باشد


 ناصر فیض

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۲
هم قافیه با باران

چه غریب ماندی ای دل،نه غمی،نه غمگساری


نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری


دل من،چه حیف بودی که چنین زکارماندی


چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری


سحرم کشیده خنجرکه:چراشبت نکشته ست


تو بکش که تانیفتد دگرم به شب گذاری


بسرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟


که چوسنگ تیره ماندی همه عمر برمزاری


نه چنان شکست پشتم که دوباره سربرآرم


منم آن درخت پیری که نداشت برگ وباری


سر بی پناه پیری به کنار گیر وبگذر


که به غیرمرگ دیگر نگشایدت کناری


به غروب این بیابان بنشین غریب وتنها


بنگر وفای یاران که رها کنند یاری


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۲
هم قافیه با باران

به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور

قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور

آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد

بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور

حور فردا که چنین روی بهشتی بیند

گرش انصاف بود معترف آید به قصور

شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو

از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور

زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد

مردگان باز نشینند به عشقت ز قبور

آن بهایم نتوان گفت که جانی دارد

که ندارد نظری با چو تو زیبا ، منظور

سِحر ِ چشمان تو باطل نکند چشم آویز

مست چندان که بکوشند نباشد مستور

این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت

عسلی دوزد و زنّار ببندد زنبور

آن چه در غیبتت ای دوست به من می‌گذرد

نتوانم که حکایت کنم الا به حضور

منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد

من به شیرین سخنیّ وُ تو به خویی مشهور

سختم آید که به هر دیده تو را می‌نگرند

سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور


سعدی شیرازی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۱
هم قافیه با باران

کدام چشم بد آیا.... کدام دست شکست؟

دوباره شیشه ی ما را کدام مست شکست؟

هزار تُنگ به هم آمدیم، شد دریا

بلند همت ما را کدام پست شکست؟

همیشه در پس پرده دو چشم پنهان است

چه غم از اینکه در این سو هر آنچه هست شکست؟

چه ساده لوح کسی که به موج پشت کند

به روی باد دری را هر آنکه بست شکست

خلاف منطق معمولتان در این قصه

بت این چنین سرِپا ماند و بت پرست شکست

دل من آینه سان غرق در تجلی بود

به محض اینکه غباری بر او نشست شکست



غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران