هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت 

شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت 


در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست 

اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت 


ز گرد راه برون آ که پیر دست به دیوار 

به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت 


بیا که این رمد چشم عاشقان تو ای شاه 

نمی‌رمد مگر از توتیای گرد سیاهت 


بیا که جز تو سزاوار این کلاه و کمر نیست 

تویی که سوده کمربند کهکشان کلاهت 


جمال چون تو به چشم نگاه پاک توان دید 

به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهت 


در انتظار تو می‌میرم و در این دم آخر 

دلم خوشست که دیدم به خواب گاه به گاهت 


اگر به باغ تو گل بر دمید من به دل خاک 

اجازتی که سری بر کنم به جای گیاهت 


تنور سینه ما را ای آسمان به حذر باش 

که روی ماه سیه می‌کند به دوده آهت 


کنون که می‌دمد از مغرب آفتاب نیابت 

چه کوه‌های سلاطین که می‌شود پَر کاهت 


تویی که پشت و پناه جهادیان خدایی 

که سر جهاد توی و خداست پشت و پناهت 


خدا و بال جوانی نهد به گردن پیری 

تو «شهریار» خمیدی به زیر بار گناهت


محمدحسین شهریار

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

ای نگاهت از شب ِ باغ ِ نظر ، شیرازتر

دیگران نازند و تو از نازنینان ، نازتر


چنگ بردار و شب ما را چراغان کن که نیست

چنگی از تو چنگ تر ، یا سازی از تو سازتر


قصۀ گیسویت از امواج ِ تحریر ِ قمر

هم بلند آوازه تر شد ، هم بلند آوازتر


گشته ام دیوان حافظ را ولی بیتی نداشت

چون دو ابروی تو از ایجاز ، با ایجازتر


چشم در چشمت نشستم ، حیرتم از هوش رفت

چشم وا کردم به چشم اندازی از این بازتر


از شب جادو عبورم دادی و ، دیدم نبود -

جادویی از سِحر چشمان تو پُر اعجازتر


آن که چشمان مرا تَر کرد ، اندوه ِ تو بود

گر چه چشم عاشقان بوده ست از آغاز ، تَر


علیرضا قزوه

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۵
هم قافیه با باران
چون قهوه بدست گیرد آن حب نبات
از عکس رُخش قهوه شود آب حیات

عکس رُخ او به قهوه دیدم گفتم
خورشید برون آمده است از ظلمات

شاطر عباس صبوحی
۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

دعوی چه کنی؟ داعیه‌داران همه رفتند

شو بار سفر بند که یاران همه رفتند


آن گرد شتابنده که در دامن صحراست

گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند»


داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو

کز باغ جهان لاله‌عذاران همه رفتند


گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست

کز کاخ هنر نادره‌کاران همه رفتند


افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند

اندوه که اندوه‌گساران همه رفتند


فریاد که گنجینه‌طرازان معانی

گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند


یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران

تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند


خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب

کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند


ملک الشعرای بهار

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۵
هم قافیه با باران

پرواز چه لذتی دارد؟
وقتی
زنبور کارگری باشی
که نتوانی

عاشق ملکه بشوی؟


جلیل صفر بیگی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۴
هم قافیه با باران

چه آتشی ؟ کــه بر آنم بدون بیم گناه


تــــورا بغل کنـــم و ... لا اله الا الله... !


به حق مجسمه ای از قیامت است تنت


بهشـت بهتــر من ای جهنـــم دلخــــواه


چه جای معجزه ؟ کافی ست ادعا بکنی


کــه شهـــر پـر شود از بانگ یا رسول الله


اگـر چــه روز، هــمه زاهـدنـد امـا شب


چه اشکها که به یاد تو می رود در چاه


میان این همه شیطان تو چیستی !؟که شبی


هــزار دیــن بـه فنا داده ای به نیــــم نگاه


اگرچه حافظ و سعدی مبلغش شده اند


هنـــوز برد تو قطعــی ست در مقابل ماه


من آن ستاره ی دورم که می روم از یاد


اگـــر تــو هم ننشانــی مرا به روز سیاه


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

نه چون اهل خطا بودیم رسوا ساختی ما را

که از اول برای خاک دنیا ساختی ما را

ملائک با نگاه یأس بر ما سجده می کردند

ملائک راست می گفتند، اما ساختی ما را

که باور می کند با اینکه از آغاز می دیدی

که منکر می شویم آخر خودت را ساختی ما را

به ظاهر ماهیانی ناگزیر از تُنگ تقدیریم

تو خود بازیچه ی اهل تماشا ساختی ما را!

به جای شکر، گاهی صخره ها در گریه می گویند:

چرا سیلی خور امواج دریا ساختی ما را؟!

دل آزردگانت را به دام آتش افکندی

به خاکستر نشاندی، سوختی تا ساختی ما را!

.

فاضل نظری

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

قدر‌نشناس ِ عزیزم، نیمه ی من نیستی

قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی !


مادر این بوسه های چون مسیحایی ولی

مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی


من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی ست

عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی


یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

بعد ِمن اندازه ی یک عشق، روشن نیستی !


لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی !


چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسی

هرچه گوید عاشقم،می‌گویی: اصلا نیستی !


دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم

اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی …


کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۰۰
هم قافیه با باران

از عشق دل افروزم، چون شمع همی سوزم 

چون شمع همی سوزم، از عشق دل افروزم 

از گریه و سوز من او فارغ و من هر شب 

چون شمع ز هجر او می‌گریم و می‌سوزم 

در خانه گرم هر شب از ماه بود شمعی 

بی‌روی چو خورشیدت چون شب گذرد روزم 

در عشق که مردم را از پوست برون آرد 

از شوق شود پاره هر جامه که بردوزم 

هر چند فقیرم من گر دوست مرا باشد 

چون گنج غنی باشم گر مال بیندوزم 

دانش نکند یاری در خدمت او کس را 

من خدمت او کردن از عشق وی آموزم 

چون سیف اگر باشم در صحبت آن شیرین 

خسرو نزند پنجه با دولت پیروزم


سیف فرغانی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۴۰
هم قافیه با باران

می توان یک نیمه را از نیمه ی پر حدس زد

زیــــر و بـــم های تنت را زیر چادر حدس زد

 

کاش می شد حالت خوشبختی ات را لااقل

پشت این دیــــوار از سیمان و آجـــرحدس زد

 

گوشه ای کز کرد و با پرواز بر بال خیـال

جای جای بوسه ها را با تنفر حدس زد

 

سیب هایت اول پاییـــــز حتمــــا می رسند

کاش می شد موعدش را با تلنگر حدس زد

 

آنقدر پاکی کــــه باید با نگاه ساده ای

انتهای خوبی ات را دختر لر! حدس زد

 

کاش می شد اشک هایت را نمی دیدم ولی

گونــــه ات را زیــــر آن باران شرشر حدس زد


عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

در چشم تو دیدم غم پنهان شده ات را

پنهان نکن احساس نمایان شده ات را

یا دست بر این قلب پریشان شده بگذار

یا جمع کن آن موی پریشان شده ات را

جز شانه ی پر مهر تو کو شاخه ی امنی؟

گنجشک کم و بیش هراسان شده ات را

گاهی به نگاهی شده یک پنجره وا کن

این عاشق پابند خیابان شده ات را

از هر چه به جز چشم تو کافر شده این مرد

آغوش گشا تازه مسلمان شده ات را


سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

پی یک اشتباه ناجورم ! باغ ممنوع سیب میخواهم !

 تا بفهمند نازنین منی ، قد زلفت رقیب میخواهم !

 

مادرم گفت : دل نبند و برو ، هر کجا روی نازنینی هست 

آه مادر ! دلم ز دستم رفت ، ختم امن یجیب میخواهم !

 

پدرم گفت : بچه جان بس کن ! حرف های عجیب میشنوم !

آه آری پدر ، عجیب ، عجیب ، خاطرش را عجیب میخواهم !!

 

باز فر میخورند دور سرم ، این قوافی : حبیب ، عجیب ، غریب ....

آه مادر ، پدر ، مریض شدم ، به گمانم طبیب میخواهم !

 

بعد از این عاشقانه خواهم گفت ، بعد از این قهوه خانه خواهم رفت !

باغ ممنوع سیب پیشکشم !دود نعنا دو سیب میخواهم !!


حسین جنتی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

میان‌ شعرهایم‌ واژه‌ی‌ خورشید کم‌ دارم‌

و شاید علتش‌ این‌ست: این‌جا، دید کم‌ دارم‌

 

برایت‌ قصه‌ای‌ می‌گویم‌ از لیلا، ولی‌ افسوس‌

در این‌ جنگل‌ فقط از نسل‌ مجنون‌، بید کم‌ دارم‌

 

نخی‌ برداشتم‌ تا گردن‌آویزی‌ به‌ هم‌ بافم‌

ولی‌ افسوس‌ خواهم خورد‌ مروارید کم‌ دارم‌

 

«صراط المستقیم‌» گیسوانت‌ را به‌ من‌ بنما

که‌ من‌ در عشق‌ حتی‌، مرجع‌ تقلید کم‌ دارم‌

 

مخواه‌ امسال‌ مثل پیشتر ها شادمان‌ باشم‌

که‌ من‌ امسال‌ در تقویم‌ هجری‌، عید کم‌ دارم


علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

دلم از رفتن تو سخت به هم می ریزد

بروی واژه ی خوشبخت به هم می ریزد

آمدی توی خیابان و همه فهمیدند

شهر را موی کمی لخت به هم می ریزد

عطر آغوش و تنت حاشیه ی امنیت است

مرد را فاصله در تخت به هم می ریزد

پاره کن پیرهنم را که زلیخا ها را

حالت پارگی رخت به هم می ریزد

عشق با فتح دلت تاجگذاری شده است

بروی سلطنت و تخت به هم می ریزد

آنچه در تجربه ی ماست نشان داده که عشق  

تا خیالت بشود تخت... به هم می ریزد...

علی صفری

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

روز اول بی‌هوا قلب مرا دزدید و رفت

روز دوم آمد و اسم مرا پرسید و رفت

 

روز سوم آخ! خالی هم کنار لب گذاشت 

دانه‌ی دیوانگی را در دلم پاشید و رفت

 

روز چارم دانه‌اش گل داد و او با زیرکی

آن غزل را از لبم نه از نگاهم چید و رفت

 

با لباس قهوه‌ای آن روز فالم را گرفت

خویش را در چشم‌های بی‌قرارم دید و رفت

 

فیل را هم این بلا از پا می‌اندازد خدا !

هی لب فنجان خود را پیش من بوسید و رفت

 

او که طرز خنده‌اش خانه خرابم کرده بود

با تبسم حال اهل خانه را پرسید و رفت

 

تا بچرخانم دلش را نذرها کردم ولی

جای دل، از بخت بد، دلبر خودش چرخید و رفت

 

زیر باران راه رفتن، گفت می‌چسبد چقدر!

با همین حالش به من حال دعا بخشید و رفت

 

استجابت شد چه بارانی گرفت آن‌شب ولی

بی‌ من او بارانیش را پا شد و پوشید و رفت

 

روز آخر بی‌دعا بی‌ابر هم باران گرفت

دید اشکم را نمی‌دانم چرا خندید و رفت


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران
رفتی تو و بی تو ذوق می نوشی نیست
کاریم به جز سکوت و خاموشی نیست

دانی تو و عالمی سراسر دانند
گر از تو خموشم از فراموشی نیست

شفیعی کدکنی
۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

خواهشی بر لب من هست ولی تکراری

می شود دست از اعدام دلم برداری؟

دل من مال تو شد پس دل خود را مشکن

بگذر از کشتن و سرسختی و خودآزاری

ثبت کن محض سند مصرع بعدی مرا

تو در اعماق دلم مثل خدا جا داری

لهجۀ جاهلی وصف تو را هم عشق است

واقعاً دست مریزاد عجب سالاری!


جواد مزنگی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی

بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی

 

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است؟

از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

 

ضمیرها بدل اسم اعظم اند همه

از او و ما که منم تا من و شما که تویی

 

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود

چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

 

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن

قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

 

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم

از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی

 

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا

کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

 

نهادم آینه ای پیش روی اینه ات

جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

 

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای

نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی


حسین منزوی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

از چلچله‌ خوانی کلاغ و

نرگس‌ نمایی خر زهره خسته ‌ام

خسته ‌ام از آواز های ناخوش خولی‌ ابن‌ یزید

از تقسیم نور

به سیاهی، خاکستری، سپید

اینجا

وقتی حشرات

راه به رویای سیمرغ و ستاره می‌ برند

نگفته پیداست که عنکبوت

چه تاری برای تحمل پروانه تنیده است

خسته‌ام

خیلی خسته‌ام


سید علی صالحی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

مردم از درد و به گوش توفغانم نرسید

جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید

 

گرچه افروختم و سوختم و دود شدم

شکوه از دست تو هرگز به زبانم نرسید

 

به امید تو چو آیینه نشستم همه عمر

گرد راه تو به چشم نگرانم نرسید

 

غنچه ای بودم و پر پر شدم از باد بهار

شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید

 

من از پای در افتاده به وصلت چه رسم

که به دامان تو این اشک روانم نرسید

 

آه ! آن روز که دادم به تو آیینه دل

از تو این سنگ دلی ها به گمانم نرسید

 

عشق پاک من و تو قصه ی خورشید و گل است

که به گلبرگ تو ای غنچه لبانم نرسید


شفیعی کدکنی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران