هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

هلا روز و شب فانی چشم تو
دلم شد چراغانی چشم تو

به مهمان، شراب عطش می‌دهد
شگفت است مهمانی چشم تو

بنا را بر اصل خماری نهاد
ز روز ازل بانی چشم تو

پر از مثنوی‌های رندانه است
شب شعر عرفانی چشم تو

تویی قطب روحانی جان من
منم سالک فانی چشم تو

دلم نیمه شب‌ها قدم می‌زند
در آفاق بارانی چشم تو

شفا می‌دهد آشکارا به دل
اشارات پنهانی چشم تو

هلا توشه راه دریا دلان
مفاهیم توفانی چشم تو

مرا جذب آئین آئینه کرد
کرامات نورانی چشم تو

از این پس مرید نگاه توام
به آیات قرآنی چشم تو.

سید حسن حسینی
۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

در من

آدم برفی ای ست

که عاشق آفتاب شده ..

و این خلاصه ی

همه داستان های عاشقانه جهان است...


احسان پرسا

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران
از دسـت زمانه تیر باید بخـوری
دائـم غــــــم ناگزیر باید بخـوری

صد مرتبه گفتم عاشقی کار تو نیست
بچــــه! تو هنوز شیر باید بخوری!

جلیل صفربیگی
۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوفه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

مهرداد اوستا
۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۳
هم قافیه با باران

در ازدحام این همه ظلمت بی عصا

چراغ را هم از من گرفته اند

اما من

دیوار به دیوار

از لمس معطر ماه

به سایه روشن خانه باز خواهم گشت

پس زنده باد امید


در تکلم کورباش کلمات

چشم های خسته مرا از من گرفته اند

اما من

اشاره به اشاره

از حیرت بی باور شب

به تشخیص روشن روز خواهم رسید

پس زنده باد امید


در تحمل بی تاب تشنگی

میل به طعم باران را از من گرفته اند

اما من

شبنم به شبنم

از دعای عجیب آب

به کشف بی پایان دریا رسیده ام

پس زنده باد امید


در چه کنم های بی رفتن سفر

صبوری سندباد را از من گرفته اند

اما من

گرداب به گرداب

از شوق رسیدن به کرانه موعود

توفان های هزار هیولا را طی خواهم کرد

پس زنده باد امید


چراغ ها ، چشم ها ، کلمات

باران و کرانه را از من گرفته اند

همه چیز

همه چیز را از من گرفته اند

حتی نومیدی را

پس زنده باد امید


سید علی صالحی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ، ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﺗﻮﺭ ﮔﯿﺴﻮ ﻫﺎ

ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻧﺪ ﺑﺎ ﻗﻠّﺎﺏ ﺍﺑﺮﻭ ﻫﺎ !

ﻣﻬﺎﺭﺍﺟﺎﯼ ﻣﻦ ! ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻦ

ﮐﻪ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻨﺪ ﭘﯿﺶ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺳﺠﺪﻩ ﻫﻨﺪﻭ ﻫﺎ

ﭼﻨﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﺍﯾﻦ ﭘﻠﻨﮓ ﺧﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺳﺖ ﺍﺯ ﭘﺎ

ﮐﻪ ﻫﺮﺟﺎ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ ﺁﻫﻮ ﻫﺎ ...

ﻣﺮﺍ ‏« ﻧﯿﺶ ﺯﺑﺎﻧﺖ ‏» ، ﻣﺎﻧﻊ ﺍﺯ ‏« ﻧﻮﺵ ﻟﺒﺎﻧﺖ ‏» ﻧﯿﺴﺖ

ﺑﻪ ﻧﯿﺸﯽ ﺩﻝ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐـَـﻨﺪ ، ﺧﺮﺱ ﺍﺯ ﺷﻬﺪ ﮐﻨﺪﻭ ﻫﺎ

ﺍﮔﺮ ﺳﻮﯾﺖ ﺑﯿﺎﯾﻢ ، ﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﺁﻧﺴﻮﺗﺮ

ﺷﺒﯿﻪ ﮔُﺮﺑﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺮﺳﺘﻮ ﻫﺎ

ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﺎ ﮐﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﻨﻢ ﺍﯼ ﻋﺸﻖ ؟

ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﺁﺗﺶ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﺭ ﻋﻤﻖ ﭘﺴﺘﻮ ﻫﺎ


ﺣﺴﯿﻦ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

چقدر خوب است 

که ما هم یاد گرفته‌ایم 

گاه برای ناآشناترین اهل هر کجا حتی 

خواب نور و سلام و بوسه می‌بینیم 

گاه به یک جاهایی می‌رویم 

یک دره‌های دوری از پسین و ستاره

از آواز نور و سایه‌روشن ریگ

و می‌نشینیم لب آب 

لب آب را می‌بوسیم 

ریحان می‌چینیم 

ترانه می‌خوانیم 

و بی‌اعتنا به فهم فاصله 

دهان به دهان دورترین رویاها 

بوی خوش روشناییِ روز را می‌شنویم 

باید حرف بزنیم 

گفت و گو کنیم 

زندگی را دوست بداریم 

و بی‌ترس و انتظار

اندکی عاشقی کنیم


سید علی صالحی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

چرا بی‌قراری؟ چرا درهمی؟

چرا داغ‌داری؟ خرابی؟ بمی؟! 

مگر سرنوشت منی اینقدَر

غم‌انگیز و پیچیده و مبهمی؟ 
مرا دوست داری ولی تا کجا؟

مرا تا کجا “دوستت‌دارم‌”ی؟

نه با تو دلم خوش، نه بی تو دلم…

جهنم-بهشتی، نه! شادی-غمی

تو هم مثل باران که نفرین شده‌ست
بیایی زیادی، نیایی کمی
 

جهان، ابر خاموش و بی‌حاصلی‌ست

بگو باز باران! بگو نم‌نمی…… 


مژگان عباسلو

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۳۳
هم قافیه با باران

کم نیستند شادی‌ها

حتی اگر بزرگ نباشند

آنقدر دست نیافتنی نیستند

که تو عمری‌ست

کز کرده‌ای گوشه جهان

و بر آسمان چوب خط می‌کشی به انتظار

حبس ابد هم حتی ، پایان دارد

پایانی بزرگ و طولانی

چه آسان تماشاگر سبقت ثانیه‌هاییم

و به عبورشان می‌خندیم

چه آسان لحظه‌ها را به کام هم تلخ می‌کنیم 

و چه ارزان می‌فروشیم لذت با هم بودن را

چه زود دیر می‌شود

و نمی‌دانیم که ؛ فردا می‌آید

شاید ما نباشیم 


سید علی صالحی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۰۸
هم قافیه با باران

شهر منهای وقتی که هستی، حاصلش برزخ خشک و خالی

جمــــع آیینه ها ضرب در تـــو ، بـی عدد صفر بعد از زلالی


می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار

می شود آهـــویی در چمنزار، پای تـــو ضرب در باغ قالی


چند برگی است دیوان ماهت ، دفتر شعرهای سیاهت

ای که هر ناگهان از نگاهت، یک غزل می شود ارتجالی


هرچه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت

مــی کند بـــر سبیل کنایت ، مشق آن چشـــم های مثـــالی


ای طلسم عددها به نامت، حاصل جزر و مدها به کامت

وی ورق خورده احتشامت ، هرچه تقویم فرخنده فالی


چشم واکن کـــه دنیا بشورد ، موج در موج دریا بشورد

گیسوان باز کن تا بشورد، شعرم از آن شمیم شمالی


حاصل جمـــع آب و تن تو ، ضرب در وقت تن شستن تو

این سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی


 حسین منزوی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

از پشت این پرده

خیابان

جور دیگری است

درها

پنجره ها

درخت ها

دیوارها

و حتی قمری تنبل شهری

همه می دانند

من سال‌هاست چشم به راه کسی

سرم به کار کلمات خودم گرم است

تو را به اسم آب

تو را به روح روشن دریا

به دیدنم بیا

مقابلم بنشین

بگذار آفتاب از کنار چشم‌های کهن‌سال من

بگذرد

من به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم

من از اینهمه نگفتن بی تو خسته‌ام

خرابم

ویرانم

واژه برایم بیاور بی انصاف

چه تند می‌زند این نبض بی‌قرار

باید برای عبور از اینهمه بیهودگی

بهانه بیاورم

بحث دیگری هم هست

یک شب

یک نفر شبیه تو

از چشمه انار

برایم پیاله آبی آورد

گفت

تشنگی‌های تو را

آسمان هزار اردیبهشت هم

تحمل نخواهد کرد

او به جای تو امده بود

اما من از اتفاق آرام آب فهمیدم

ماه

سفیر کلمات سپیده دم است

دارد صبح می شود

دیدار آسان کوچه

دیدار آسان آدمی

و درها

پنجره ها

درخت ها

دیوارها

هی تکرار چشم به راه کی

تا کی ؟


سیدعلی صالحی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۸
هم قافیه با باران

وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود

با سار ِ پشت پنجره جایم عوض شود 

هی کار دست من بدهد چشم های تو 
هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود

با بیت های سر زده از سمت ِ ناگهان 
حس می کنم که قافیه هایم عوض شود 

جای تمام گریه ، غزل های ناگــــــزیر 
با قاه قاه ِ خنده ی بی غم عوض شود

سهراب ِ شعرهای من از دست می رود
حتی اگر عقیده ی رستم عوض شود 

قدری کلافه ام و هوس کرده ام که باز 
در بیت های بعد ، ردیفم عوض شود

حـوّای جا گرفته در این فکر رنج ِ تلخ 
انگــار هیچ وقـت به آدم نـمی رسد 

تن داده ام به این که بسوزم در آتشت 
حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد

با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم !

وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود


الهام دیداریان

۱ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

امشب دلم هوای تمنا گرفت و بعد

دستی به سوی دامن مولا گرفت و بعد

دست دگر به چادر زهرا گرفت و بعد

یکجا تمام حاجت خود را گرفت و بعد

دستی شراب و دست دگر زلف یار شد


امشب عجیب سر به هوایم برای تو

فارغ ز هرچه چون و چرایم برای تو

درّ نجف به دست نمایم برای تو

فرمان بده تا بسرایم برای تو

جانم دوباره بی دل و بی اختیار شد


مستی نه از پیاله که از خمره ی سبوست

من در میان میکده و شعر روبروست

ساقی بیار باده که هنگام گفتگوست

"شیرخدا و رستم دستانم آرزوست"

نوبت به گفتن از شه دلدل سوار شد


زیباترین قافیه در هر غزل، علی

حی علی خیرعمل...در عمل، علی

"ثبت است بر جریده ی" بین الملل، علی

شیرین لب و شکر دهنی و عسل، علی !

حافظ بیا که نوبت زلف نگار شد


موسا شدی و سینه ی من شرحه شرحه نیل

از تو اشارتی شد و از من بک الدخیل

میل شکار کرده ای...ای شاه بی بدیل

آمد هزار ناله که مولا ! اناالقتیل

تیری برو نشانه که وقت شکار شد


در خود هزار مرتبه تکرار میشوم

رسوای کوی و برزن و بازار میشوم

شاعر اگر نشد...سگ دربار میشوم

یک شب که استخوان ندهی هار میشوم

مولا ! گدایی تو مرا افتخار شد


از یک محبت ازلی خلق کرده اند

لایق نبوده ایم...ولی خلق کرده اند

حتما برای یک عملی خلق کرده اند

مارا فقط به عشق علی خلق کرده اند

آری کتاب خلقت ما آیه دار شد


نور شما در آینه ها منعکس بود

عیسا دمش به ذکر لبت ملتمس بود

این خرقه بی محبتتان مندرس بود

هرکه علی نگفته دهانش نجس بود

اسلام با ولای شما ماندگار شد


نوبت به خلق چهره ی ماهت رسیده است

وقتی خدای، صورتتان را کشیده است

قطعا تو را شبیه خودش آفریده است

روحی فداک…! روح تو را تا دمیده است

در گردش زمین و زمان انفجار شد


به به، به هی هی تو به وقت سواری ات

جانم فدای زخم زدنهای کاری ات

عالم فدای خشم دو چشم اناری ات

میدان شکسته از عمل انتحاری ات

دشمن به سوی قبر خودش رهسپار شد


دشمن ز نعره ی علوی رانده میشود

آری سپاه بی سر و وامانده میشود

هرجا علی سپهبد و فرمانده میشود

یک روزه جنگ فاتحه اش خوانده میشود

ابرو مکش عدوی تو پا به فرار شد


ابرو مکش که سخت نمایی قرار را

بر هم زنی به وقت نبردت فرار را

بیچاره دشمنی که نبیند سوار را

هوهو مزن که مست کنی ذوالفقار را

لشکر ذلیل هر دو دم ذوالفقار شد


فتح نبرد، یکه و تنها نمیشود

با یک نفر که اینهمه غوغا نمیشود

قطره حریف حمله ی دریا نمیشود

مشت علی گره بشود وا نمیشود

آقا یواش...! دشمنتان تارومار شد


ای جانشین حق، نظری هم به ما بکن

یعنی که درد شیعه ی خود را دوا بکن

فکری به حال مُحرم "گنبدطلا" بکن

یک کعبه نیز در نجف خود بنا بکن

به به عیار کعبه صدوده عیار شد


این سو خدا و آن طرف ماجرا تویی

یک سمت سیف و سمت دگر لافتی تویی

قبل از "ألست..." صاحب "قالو بلی" تویی

بعد از خدای، کفر نگویم خدا تویی

سجده کنید چون که علی آشکار شد


ای سیب سرخ...! درد رسیده به هسته ات

لکنت زبان گرفته ام از دست بسته ات

جانم فدای همسر پهلو شکسته ات

اشفع لنا...! تو را به زهرای خسته ات

آقا ببخش...دردت اگر بیشمار شد.


سید نیما نجاری

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۸
هم قافیه با باران

چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما 
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما 
ناله‌ی ما حلقه در گوش اجابت می‌کشد 
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما 
فتنه‌ی صد انجمن، آشوب صد هنگامه‌ایم 
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما 
نامه‌ی پیچیده را چون آب خواندن حق ماست 
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما 
بی تامل چون عرق بر روی خوبان می‌دویم 
چون کمند زلف، گستاخ بر و دوشیم ما 
از شراب مارگ خامی است صائب موج زن 
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

از جوانی داغها بر سینه‌ی ما مانده است 
نقش پایی چند ازان طاوس بر جا مانده است 
در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر 
خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است 
چون نسایم دست برهم، کز شمار نقد عمر 
زنگ افسوسی به دست بادپیما مانده است 
می‌کند از هر سر مویم سفیدی راه مرگ 
پایم از خواب گران در سنگ خارا مانده است 
نیست جز طول امل در کف مرا از عمر هیچ 
از کتاب من، همین شیرازه بر جا مانده است 
مطلبش از دیده‌ی بینا، شکار عبرت است 
ورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

خار در پیراهن فرزانه می‌ریزیم ما 
گل به دامن بر سر دیوانه می‌ریزیم ما 


قطره گوهر می‌شود در دامن بحر کرم 
آبروی خویش در میخانه می‌ریزیم ما 


در خطرگاه جهان فکر اقامت می‌کنیم 
در گذار سیل، رنگ خانه می‌ریزیم ما 


در دل ما شکوه‌ی خونین نمی‌گردد گره 
هر چه در شیشه است، در پیمانه می‌ریزیم ما 


انتظار قتل، نامردی است در آیین عشق 
خون خود چون کوهکن مردانه می‌ریزیم ما 


هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت‌سرا 
هست تا فرصت، برون از خانه می‌ریزیم ما 


در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار 
آبی از مژگان به دست شانه می‌ریزیم ما


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

چشم‌‌انتظار آن بهارم

که با تقویم از راه نمی‌آید
و با تقویم راه نمی‌آید ،
چشم انتظار آن بهارم
که با ...
آه نمی‌آید !


مژگان عباسلو

۱ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۵۰
هم قافیه با باران

تو را دارم ای گل، جهان با من است

تو تا با منی، جان جان با من است


چو می‌تابد از دور پیشانی‌ات

کران تا کران آسمان با من است


چو خندان به سوی من آیی به مهر

بهاری پر از ارغوان با من است!


کنار تو هر لحظه گویم به خویش

که خوشبختی بی‌کران با من است


روانم بیاساید از هر غمی

چو بینم که مهرت روان با من است


چه غم دارم از تلخی روزگار،

شکر خنده آن دهان با من است


فریدون مشیری

۱ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۵
هم قافیه با باران

یک نفر قلب تو را بی سحر و جادو می برد
بی گمان من می شوم بازنده و او می برد

اشک می ریزم و می دانم که چشمان مرا
عاقبت این گریه های بی حد از سو می برد

آنقدر تلخم که هر کس یک نظر میبیندم
ماجرا را راحت از رفتار من بو می برد

من در این فکرم جهان را می شود تغییر داد
عاقبت اما مرا تقدیر از رو می برد

یک نفر از خواب بیدارم کند دارد کسی
با خودش عشق مرا بازو به بازو می برد


الهام دیداریان

۱ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

شب گذشته من و او چه خواب خوبی بود

در آن سیاهی شب آفتاب خوبی بود


همیشه موقع دیدار او دلم می ریخت

اگر چه ترس نبود اضطراب خوبی بود


گناه نیمه شب ما کلام حافظ شد

گناه نیمه شب ما ثواب خوبی بود


تفالی نزد و یک غزل برایم خواند

ولی عجب غزلی انتخاب خوبی بود


"چه مستی است ندانم که رو به ما اورد"

جهان به رقص در آمد...شراب خوبی بود


سوال کردم ازاو عشق چیست؟چشمانش

سکوت ریخت برایم، جواب خوبی بود


تمام شب تن اورا ورق ورق خواندم

غزل ،سپید ،ترانه ،کتاب خوبی بود


اگر چه شاعر آیینی ام دلش می خواست

که عاشقانه بگویم ،عذاب خوبی بود .


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران