شهراد میدری
شهراد میدری
تاج ِ مویت دستباف از شهر ِ تبریز آمده
زرد و نارنجی، طلا رنگ و دل انگیز آمده
چشمهایت امپراتوری ِ عشقی گمشده
سرمه دان ِ نقره با باران ِ یکریز آمده
شهراد میدری
دلم خیلی گرفته، کاش زنگی میزدی امشب
الو میگفتی و حرف ِ قشنگی میزدی امشب
به دیدارم شبیه ِ پیش از این می آمدی ای کاش
به سوی ِ پنجره آهسته سنگی میزدی امشب
شهراد میدری
هی چپ و راست نیا توی ِ خیالم گم شو
هی نشو اینهمه دلواپس ِ حالم گم شو
"من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش"
بشنو از حافظ و از برگه ی ِ فالم گم شو
شهراد میدری
پلک ِ خیس ِ مرا بهم بگذار، یک دل ِ سیر خاب میخاهم
بستر ِ ابرهای ِ بارانی، بالش ِ آفتاب میخاهم
فارغ از هرچه هست باید بود، بعد از این مست ِ مست باید بود
در بغل زیر ِ خاک لای ِ کفن، خمره ای از شراب میخاهم
شهراد میدری
پیرهن نازک ِ نارنج به بار آورده!
باغ ِ مینیاتوری از نقش و نگار آورده!
خوشگوارا ! خنکا ! چشمه ی ِ یاقوت ِ بهشت!
لب ِ سرخت چقدر شهد ِ انار آورده
شهراد میدری
خانه ات در باغی از شیراز باشد بهتر است
دور ِ آن پرچین ِ سرو ِ ناز باشد بهتر است
گرچه بالا هست امکان ِ سقوطم باز هم
آمدن با اولین پرواز باشد بهتر است
شهراد میدری
شهراد میدری
سکوت کردم و فهماندمش عذاب این است
همیشه پرسش ناکرده را جواب این است
به نعره خواست به آرامشم خطی بکشد
سکوت کردم و دریافت باز تاب این است
شکسته بود ولی مویه وار خندید
که چهره باخته را آخرین نقاب این است
به مهر گفتمش:آرام باش و صحبت کن
که در طریق سخن حسن انتخاب این است
چه گفت؟راز ،نه!اما:
نپرس و باور کن
کم است زهر ،که نوشیدن مذاب این است
نشاندمش که بخوان:
خواند و هم سکوتم شد
سوال کرد که :
با من چه کرده ای ؟
گفتم:
کمی سکوت تو را میکند مجاب این است
من و تو درک سکوت همیم،تا هستیم
و جاودانگی لحظه های ناب این است
.
محمد علی بهمنی
ﻭﻗﺘﺶ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯾﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ
ﺑﺎ ﺳﺎﺭ ِ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺟﺎﯾﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ
ﻫﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﺪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ
ﻫﯽ ﺗﻮﺑﻪ ﺑﺸﮑﻨﻢ ﻭ ﺧﺪﺍﯾﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ
ﺑﺎ ﺑﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺯﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﻤﺖ ِ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ
ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ
ﺟﺎﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﺮﯾﻪ ، ﻏﺰﻝ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﮔــــــﺰﯾﺮ
ﺑﺎ ﻗﺎﻩ ﻗﺎﻩ ِ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﺑﯽ ﻏﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ
ﺳﻬﺮﺍﺏ ِ ﺷﻌﺮﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﯼ ﺭﺳﺘﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ
ﻗﺪﺭﯼ ﮐﻼﻓﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻫﻮﺱ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ
ﺩﺭ ﺑﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ، ﺭﺩﯾﻔﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ
ﺣـﻮّﺍﯼ ﺟﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺭﻧﺞ ِ ﺗﻠﺦ
ﺍﻧﮕــﺎﺭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗـﺖ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻧـﻤﯽ ﺭﺳﺪ
ﺗﻦ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺴﻮﺯﻡ ﺩﺭ ﺁﺗﺸﺖ
ﺣﺎﻻ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺩﯾﻒ ﻭ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ !
ﻭﻗﺘﺶ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯾﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ
ﺍﻟﻬﺎﻡ ﺩﯾﺪﺍﺭﯾﺎﻥ
معـرفت نیـست در ایــن معرفت آموختگان
ای خوشـــــا دولت دیــدار دل افـــروختگان
دلـــــــم از صحبت ایـن چرب زبانان بگرفت
بعد از این دست من و دامن لب دوختگان
عاقـــبت بر ســـر بازار فـــــریبم بفـــروخت
نـــاجوانــمردی ایـــن عـــاقبت انــدوختگان
شـرمشان باد زهنگــامه رسوایی خویش
این متـــاع شـــرف از وسوسه بفروختگان
یار دیـــرینه چنان خاطرم از کینه بسوخت
که بنــــــــالید به حالـــم دل کین توختگان
خوش بخندیــد رفیقان که درین صبح مراد
کهنـــه شد قصه ما تا به سحر سوختگان
.فریدون توللی عزیز.
ای واژه بکر جاودانه
ای شعر موشح زمانه
ای چشمه سینهجوش الهام
ای حس لطیف شاعرانه
ای مطلع و مقطع زمانه
ای لطف و ترنم ترانه
شبها که ز دیده خواب گیرد
شعرم به سروده شبانه
بینم که نشستهای تو بیدار
بر بستر طفل پربهانه
آوازه گرم لای لایت
افکنده طنین عارفانه
شاعر نه منم تویی که باشد
شعرت همه شور مادرانه
احساس تو را کسی ندارد
از توست مرا هم این نشانه
محمد علیبهمنی
تو از اول سلامت پاسخ بدرود با خود داشت
اگر چه سحر صوتات جذبه داوود با خود داشت
بهشتات سبزتر از وعده شداد بود اما
برایم برگبرگش دوزخ نمرود با خود داشت
ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعلهات در پیچ و تاباش دود با خود داشت
سیاوشوار بیرون آمدم از امتحان، گرچه
دل سودابه سانات هر چه آتش بود با خود داشت
مرا با برکهام بگذار دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت
محمد علی بهمنی
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمهباز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی بکام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
فریدون مشیری
تنهایی تو و غزل من - دو چیز نیست
زین توامان - همیشگی من! گریز نیست
همواره ما شبیه به هم دوره میشویم
با آن شباهتی که در آیینه نیز نیست
«گاهی دلم برای خودم تنگ میشود»
دایم برای تو که جز اینم عزیز نیست
آرامشی به خشم تو دیروز دیدهام
امروز با کسی غزلم در ستیز نیست
مانند برگ ریختی و ریختیام، ولی
پائیز هم همیشه چنین برگریز نیست
بیبانگ صور خواب من آشفته گشته است
گوشم دگر به زمزمه رستخیز نیست
محمدعلیبهمنی
آنقدر مستی که مویت را شرابی میکنی
باز سهم ِ باد را خانـــــــه خرابی میکنی
ماه آنهم روز ِ روشن دیده تا حالا کسی؟
کوچه را هر صبح با خود آفتـــابی میکنی
تاجر ِ فیـــروزه، نیشــــابوری از پروانه ای
جاده را ابریشــــم از گلهای ِ آبی میکنی
من که اهلش نیستم اما تعارف، بد که نیست
کی مرا مهمـــــان ِ آن باغ ِ گلابی میکنی؟
هرچه لبهایت فشرده یادگیری بهتر است
بوسه را کی بر لبم قفل ِ کتابی میکنی؟
می خورم از موی ِ تو شلاق و جرمم عاشقی ست
عشق را سیلی خور ِ حکم ِ غیابی میکنی
چون غریبه جمع می بندی بجای ِ تو "شما"
باز خوشحالم مرا آدم حســــــابی میکنی
مثل ِ هر شب سر زده تا بسترم سر میزنی
پلک را نابــــاور ِ بیدارخـــــــــــــابی میکنی
سوخت نسلم، روسری بردار، بس کن، تا به کی
دلخوشم با وعده هـــــــای ِ انقلابی میکنی؟
"دوستــت دارم" ندارد جز سکوتت پاسخی
باز من را مات از این حاضــــرجوابی میکنی
شهراد میدری
مردی که چون جان دوست می دارم مرامش را
سرشار عطری ناب می یابم سلامش را
مردی که هرگز شرمگین لهجه ی خود نیست
مردی که هرگز خط نزد پسوند نامش را
بوی شگفت خاک باران خورده می پیچد
وقتی ببخشد بوسه های احترامش را
می پرسم و می گوید او ناگاه می یابم
آکنده از اشراق و حکمت هر کلامش را
از آن شیار ژرف پیشانی چه می خوانی؟
دنیا به نامردی گرفته انتقامش را
گرچه مذاقش مثل شرح حال ما تلخ است
ذکری ز مولایم علی شهد است کامش را
آن چهره ی خورشید خورده مثل گل خندید
وقتی شنید از شعر من نام امامش را
آرش شفاعی
آن را که به جز قُربِ خدا هیچ ندارد
هنگام ِ بلا، غیر ِ دعا هیچ ندارد
از لُکنَتَم ایراد نگیرید . . . بلالَم
دل مایه یِ قُرب است صدا هیچ ندارد
باید به مقامات نظر داشت ، نه اسباب
موسی همه کاره ست ، عصا هیچ ندارد
پروانه پرش سوخت و من یاد گرفتم
عاشق شدنم غیر بلا هیچ ندارد
از جانبِ گیسوی نگار است که خوشبوست
از ناحیه یِ خویش ، صبا هیچ ندارد
اموالِ کریمان همه اش مالِ فقیر است
اصلاً چه کسی گفته گدا هیچ ندارد؟!
علی اکبر لطیفیان
به نام عشق که زیباترین سرآغاز است
هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است
جهان تمام شد و ماهپاره های زمین
هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است
هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت
که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است
پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق
کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است
به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد
چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است
بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است
ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلند پرواز است ...
سعید بیابانکی
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،
که نامی خوشتر از اینت ندانم.
وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری،
به غیر از زهر شیرینت نخوانم.
تو زهری، زهر گرم سینهسوزی،
تو شیرینی که شور هستی از توست.
شراب جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست.
بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر!
که: نیرنگ است و افسون است و جادوست!»
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است، اما … نوشداروست!
چه غم دارم که این زهر تبآلود،
تنم را در جدایی میگدازد
فریدون مشیری