هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما 
در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما 
در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده‌اند 
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما 
منزل ما همرکاب ماست هر جا می‌رویم 
در سفرها طالع ریگ روان داریم ما 
چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما؟ 
سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما 
قسمت ما چون کمان از صید خود خمیازه‌ای است 
هر چه داریم از برای دیگران داریم ما 
همت پیران دلیل ماست هر جا می‌رویم 
قوت پرواز چون تیره از کمان داریم ما 
گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوه‌ای 
منت روی زمین بر باغبان داریم ما 
گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان 
چون جرس آوازه‌ای در کاروان داریم ما


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران
دست بر زلف زدم، شب بود، چشمش مست خواب
برقع از رویش گشودم تا درآید آفتاب

گفتمش خورشید سر زد، ماه من بیدار شو
گفت تا من برنخیزم، کی برآید آفتاب

شاطر عباس صبوحی
۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۵۶
هم قافیه با باران

از آدم‌ها
خسته‌ام،
مثل جنگجویی 
از شمارش زخم‌هایش...

مژگان عباسلو

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

و به همراه همان ابر که باران آورد

مهربانی خدا در زد و مهمان آورد

باز یک نامه ی بی واژه به کنعان آورد

بوی پیراهنی از سوی خراسان آورد

 

به سر شعر هوای غزلی زیبا زد

دختر حضرت موسی به دل دریا زد

 

چادرش دست نوازش به سر دشت کشید

باز هم دفتر شعر من و باران شدید

چه بگویم که بیابان به بیابان چه کشید

من به وصف سفرش هیچ به ذهنم نرسید

 

باور این سفر از درک من و ما دور است

شاعرانه غزلی راهی بیت النور است

 

آمد این گونه ولی هرچه که آمد نرسید

عشق همواره به مقصود و به مقصد نرسید

که اویس قرنی هم به محمد نرسید

عاقبت حضرت معصومه به مشهد نرسید

 

آه بانو چه کشیدید نفس تازه کنید

خسته از راه رسیدید نفس تازه کنید

 

دل این شهر گرفته ست شما میدانید

تشنه ی آمدن است و شما بارانید

و کویر دل قم رحل و شما قرآنید

به دل شعر من افتاده شما می مانید

 

قم کویر است کویری که تلاطم دارد

چادرت را بتکان قصد تیمم دارد

 

صبح شب میشد و شب نیز سحر هفده روز

چشم او چشمه ای از خون جگر هفده روز

بین سجاده ولی چشم به در هفده روز

چشم در راه برادر شد اگر هفده روز…

 

…دم به دم چشم ترش روضه مرتب میخواند

شک ندارم که فقط روضه ی زینب میخواند

 

بمان تا پنجره ی باغ ارم وا باشد

و از آن آینه در آینه پیدا باشد

حرمش موجب آرامش دلها باشد

حرم او حرم حضرت زهرا باشد

 

تا که ما روضه ی بسیار بخوانیم در آن

روضه های در و دیوار بخوانیم در آن

 

روضه ی گریه ی مادر به سر سجاده

مادرم بر سر سجاده زمین افتاده

 

سید حمید رضا برقعی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

برای ماهی

با سه ثانیه حافظه


تنگ و دریا یکی ست!

دست من و شما درد نکند 


که دل تَنگ آدم ها را

با یک عمر حافظه


توی تنگ می اندازیم

و برای ماهی ها دل می سوزانیم!


مهدیه لطیفی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران
و تازه می فهمم
که برف خستگی خداست

آن قدر که حس می کنی
 
پاک کنش را برداشته
می کشد
روی نام من
روی تمام خیابان ها
خاطره ها

گروس عبدالملکیان
۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران

در گلوی من ابر کوچکی ست
می شود مرا بغل کنی؟
قول می دهم
گریه...
کم کند


مژگان عباسلو

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۱
هم قافیه با باران

به جهنم که نیستی!

مگر مغول ها یک قرن ِ تمام حمله نکردند؟

مگر نگذشت!؟

نبودن ِ تو هم می گذرد!


مهدیه لطیفی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

لهجه‌ات
نه شمالی ست
نه جنوبی
اما
حرف که می‌زنی
باد از شمال می‌وزد

و پرندگان از جنوب باز‌می‌گردند.


مژگان عباسلو

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

در وصف تو از ازل کم آورده دلم
اندازه ی صد غزل کم اورده دلم

در عشق تو  من ماهی خردی هستم
دریایی تو! بغل  کم  آورده  دلم


جلیل صفر بیگی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

حالا که رفته ای ، بیا

بیا برویم
بعد ِ مرگ
ت قدمی بزنیم
ماه را بیاوریم
و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم
بعد
موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لب هایت ....
لعنتی
دستم از خواب بیرون مانده است.
 

گروس عبدالملکیان 

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

پیله‌های بسیاری دیده‌ام

آویزان از درختی
در جنگل‌های دور
افتاده بر لبه‌ی پنجره
رها در جوب‌های خیابان.

هرچه فکر می‌کنم اما
یک پروانه بیشتر
در خاطرم نیست
مگر چندبار به دنیا آمده‌ایم
که این همه می‌میریم ؟

چند اسکناس مچاله
چند نخ شکسته‌ی سیگار
آه، بلیط یک‌طرفه !
چیزی
غمگین‌تر از تو
در جیب‌های دنیا پیدا نکرده‌ام
- ببخشید، این بلیط ...؟
- پس گرفته نمی‌شود.
پس بادها رفته‌اند ؟!
پس این درخت
به زردِ ابد محکوم شد ؟!
و قاصدک‌ها
آنقدر در کنج دیوار ماندند
که خبرهایشان از خاطر رفت ؟!
بیهوده مشت به شیشه‌های این قطار می‌کوبی !
بیهوده صدایت را
به آن‌سوی پنجره پرتاب می‌کنی
ما
بازیگران یک فیلم صامتیم


گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

خدا می داند

چقدر دردناک است

برای آدمی که زخم هایش را

حتی از آینه پنهان کرده است

در وصف خود بگوید:

"آی ..."


مژگان عباسلو

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۵
هم قافیه با باران

سفر بهانه‌ی خوبی برای رفتن نیست

نخواه اشک نریزم، دلم که آهن نیست

نگو بزرگ شدم، گریه کارِ کوچک‌هاست
زنی که اشک نریزد قبول کن زن نیست

خبر رسیده که جای تو راحت است آن‌جا
قرار نیست خبرها همیشه... حتماً نیست

حسود نیستم اما خودت ببین حتا
چراغِ خانه‌ی مهتاب بی تو روشن نیست

مرا ببخش اگر گریه می‌کنم وقتی
نوشته‌ای که غزل جای گریه‌کردن نیست

زنی که فال مرا می‌گرفت امشب گفت:
پرنده فکر عبور است، فکرِ ماندن ....

مژگان عباسلو

۱ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۵
هم قافیه با باران

عـشق ما گوزن بود !
بـزرگ و قوی . .
اما چـیزهای قـوی تری هم وجـود داشت
مـثل قـطار
که تو را با خود بـرد
و از گوزن لاشـه ای روی ریـل هـا باقـی گـذاشـت . . .


مژگان عباسلو

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۰
هم قافیه با باران

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد صیاد رفته باشد


آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله

در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد


امشب صدای تیشه از بیستون نیامد

شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد


خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا

صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد


از آه دردناکی سازم خبر دلت را

وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد


رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟

با صد امیدواری ناشاد رفته باشد


شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی

گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد


پرشور از "حزین" است امروزکوه و صحرا

مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد


حزین لاهیجی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

نازنینم بوی مگنا می‌دهد پیراهنت!!

بازهم آمد همان همکار قبلی دیدنت؟


بازهم حتماً نشستی تا که آرامش کنی

با نصیحت کردنت، یا با به او حق دادنت


گفته‌ای قبلاً که با تو مثل خواهر راحت است.

می‌زند آتش مرا «با او چو خواهر» بودنت


من حسودم!.... اُمُلَم!.... باشد ولی این‌را بدان

می‌کشی آخر مرا با پیش او خندیدنت


هرچه من گفتم رعایت‌کن... تو گفتی "بی خیال

نیست در چشمان او حتی کمی هم شیطنت


او جوانی با نزاکت هست و خوب و سربه زیر

بعد عمری زندگی بی اعتمادی با زنت؟"


 پرنشاطی،باصفایی، مهربانی، مثل گل

زین جهت رویای هر کس می‌شود بوییدنت


یک نگاهت می‌تواند هرکه را عاشق کند

می‌شوی جذاب‌تر هنگام صحبت‌کردنت


آنقدر خوبی که حتی مرجع تقلیدهم

می‌شود درگیر چشم شیخ صنعان-افکنت


شک ندارم گر ببیند صورتت یوسف دمی

«هَیتَ لَک» گویان رسانَد دست خود بر دامنت


مهربان هستی نمی‌خواهی دلی را بشکنی

پس اگر روزی تقاضایش بود بوسیدنت........


می‌زنم چاقو به قلبم تا نبینم دیگری

حلقه کرده دست خود را جای من بر گردنت


مهدی ذوالقدر

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

لبخند بر لبان زمین آشکار شد

امسال هم بدون تو فصل بهار شد


مهتاب شمع سوخته در پیش گنبدت

خورشید هم ستاره ی دنباله دار شد


هر کفتری که صبح به دور شما نگشت

آن ‌روز را به شب نرسانده شکار شد


پروانه‌ی عبور به غیر از حرم نداشت

پروانه ای که ظهر به گنبد دچار شد


غیر از حریم تو سر هر شاخه ای نشست

حق با پرنده بود ولی سنگسار شد


بی‌بی کریمه است و برای گناهکار

درهای صحن آینه راه فرار شد


زیباست سویت آمده این رود غم ولی

هرجا که قلب رود شکست آبشار شد


اینجا نه! روبروی ضریحت مرا بخر

وقتی که خوب گونه‌ی من آبدار شد


اشک تو می‌چکید به خاک و می آمدی

ساوه به قم تمام درخت انار شد


گردیده ام به دور حرم هفت مرتبه

اما چرا طواف شما هشت بار شد؟


غیر از سلام حامل "آه" ست هر کسی

از قم به سمت طوس سوار قطار شد


از جنس سنگ نیست از اشک ملایک ست

آن سنگ که برای تو سنگ مزار شد


در زیر پای این همه زائر به لطف تو

موری به زنده بودنش امیدوار شد


مهدى رحیمى

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۲
هم قافیه با باران

نشستیم و قسم خوردیم رو در رو به جان هم!

اگر چه زهر می ریزیم توی استکان هم!


همه با یک زبانِ مشترک از درد می نالیم

ولی فرسنگ ها دوریم از لحن و زبانِ هم


هــوای شــام آخــــر دارم و بدجـور دلتنگم

که گَردِ درد می پاشند مردُم روی نانِ هم!


بلاتکلیف، پای تخته، فکر زنگِ بی تفریح

فقط پاپــوش می دوزیم بر پای زیانِ هم!


قلم موهای خیس از خون به جای رنگِ روغن را

چــه آسان می کشیم این روزها بر آسمانِ هم


چـه قانــونِ عجیبـــی دارد این جنگِ اساطیری

که شاد از مرگِ سهرابیم بینِ هفت خوانِ هم


برادر خوانده ایم و دستِ هم را خوانده ایم انگار!

کــه گاهـی می دهیم از دور، دندانی نشانِ هم


سگِ ولگرد هـــم گاهــی -بلانسبت- شَرَف دارد

به ما که چشم می دوزیم سوی استخوان هم!


گرفته شهر رنگِ گورهای دسته جمعی را

چنـــان ارواح ، در حالِ عبوریم از میانِ هم!


امید صباغ نو

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران

و دانه ریخت بیایی کبوترش باشی

دوباره آینه‌ای در برابرش باشی 

نه اینکه پر بکشی و به شهر او نرسی

میان راه پرستوی پرپرش باشی 

مدینه شهر غریبی برای «فاطمه»‌هاست

نخواست گم شده‌ای مثل مادرش باشی 

خدا تو را به لب خشک ماهیان بخشید

و خواست جلوه‌ای از حوض کوثرش باشی 

به «قم» رسیدی و گم کرد دست و پایش را

چو دید آمده‌ای سایه‌ی سرش باشی 

اجازه خواست که گلدان مرمرت باشد

و تا همیشه تو یاس معطرش باشی 

نگاه تو همه را یاد او می‌اندازد

به تو ، چقدر می‌آید که خواهرش باشی 

خدا نخواست تو هم با جواد او، آنشب

گواه رنج نفس‌های آخرش باشی 

نخواست باز امامی کنار خواهر خود ... 

نخواست زینبِ یک شام دیگرش باشی

.

قاسم صرافان

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران