هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

همیشه منظر دریا و کوه روح افزاست

و منظر تو، تلاقی کوه با دریاست

نفس ز عمق و قله ی تو می گیرم

به هر کجا که تو باشی، هوای من آن جاست

دقایقی است تو را با من و مرا با تو

نگاه ثانیه ها مات بر دقایق ماست

من و تو آینه ی رو به روی هم شده ایم

چقدر این همه با هم یکی شدن زیباست...

بدون واسطه همواره دیدمت، آری

درون آینه ی روح، جسم ناپیداست

همیشه عشق به جرم نکرده می سوزد

نصیب ما هم از این پس لهیب تهمت هاست...


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

زندگی را ورق بزن...

هر فصلش را خوب بخوان...

با بهار برقص...

با تابستان بچرخ...

در پاییزش عاشقانه قدم بزن...

با زمستانش بنشین و چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش...

زندگی را باید زندگی کرد، آنطور که دلت 

می گوید.

مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذارى...


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

تو به من فکر می کنی اما، کاشکی بار آخرت باشد

بِگُذار از تو رد شوم هرچند،برخلاف تصورت باشد


تو خودت را به جای من بگذار،شده تصویری از همیشه‌ی درد،

بین یک قاب کهنه‌ی زخمی، روز و شب در برابرت باشد؟


یاکه تکرار خاطرات کسی، در سرت تا هنوز درد کند

هی سرت را تکان دهی نرود، درد گنگی که در سرت باشد؟


بعد یک عمر منتظر ماندن، ناگهان باد با خودش ببرد

خانه‌ای را که فکر می‌کردی، ایستگاه مسافرت باشد


تو خودت را به جای من...اما،نه....مبادا که جای من باشی

نه!مبادا که درد دربه‌دری،سرنوشت مقدرت باشد


من همینم همین که می‌بینی، تلخ مثل همیشه‌های خودم

این منِ رقّت آورِ مأیوس، نتوانست شاعرت باشد


ما دو خط موازی گنگیم، تا ابد هم نمی‌رسیم به هم

این که باید رها شوم از تو، سعی کن عین باورت باشد


زندگی در نهایت تلخی، سعی دارد به من بفهماند

آنکه خنجر در آستین دارد،می‌تواند برادرت باشد


مهرداد نصرتی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران
ما همانیم ، همانی که خودت میدانی
دوهواییم دمی صاف و دمی بارانی

پیش‌بینی شدن ِ حال من و تو سخت است
دو هواییم ...ولی بیشترش توفانی

دل من اهل کجا بوده که امروز شده‌ست
با دل تنگ ِقلم‌های تو هم‌استانی ؟!

آخرین مقصد تو شانه‌ی من بود ؛....نبود ؟
گریه کن هرچه دلت خواست ، ولی پنهانی

شاید این بار به شوق تو بتابد خورشید
رو به این پنجره‌ی در شُرُف ویرانی

باز باید بکشی عکس پریشان ِ مرا
گوشه‌ی قاب ِهمان روسری ِ لبنانی

آب با خود همه‌ی دهکده را خواهد برد
اگر این رود ، زمانی بشود طغیانی ..

حسنا محمدزاده
۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

تیزی گوشه‌های ابرویت 

پیچ و تاب قشنگ گیسویت 

آن دوتا چشم ماجراجویت

این صدای خوش النگویت 

 آخرش کار می‌دهد دستم


ناز لبخندهای شیرینت 

طرح آن دامن پر از چینت

«هـ» دو چشم پلاک ماشینت

شیطنت در تلفظ شینت 

 آخرش کار می‌دهد دستم


گیسوانت قشنگی شب توست 

صبح در روشنای غبغب توست

ماه از پیروان مذهب توست

رنگ خالی که گوشه لب توست

 آخرش کار می‌دهد دستم


شرم در لرزش صدای تو

برق انگشتر طلای تو

تقّ و تقِّ صدای پای تو

ناز و شیرینی ادای تو

 آخرش کار می‌دهد دستم


حال پر رمز و مبهمی داری 

اخم و لبخند درهمی داری

پشت آرامشت غمی داری

اینکه با شعر عالمی داری

 آخرش کار می‌دهد دستم


کرده‌اند از اداره‌ام بیرون 

به زمین و زمان شدم مدیون

کوچه گردم دوباره چون مجنون

دیدی آخر!... نگفتمت خاتون! 

 آخرش کار می‌دهی دستم



قاسم صرافان

۱ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

ﺭﻗﺺ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻋﺠﯿﻦ ﺑﺎ ﺩﻑ ﻭ ﺳﺮﻧﺎ ﺑﺸﻮﺩ

ﺑﺎﺩﻩ ﺧــﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﺑـــﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻬﯿﺎ ﺑﺸﻮﺩ


ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺩﺧﺘﺮﮐﺎﻥ ﺳﯿﺐ ﺑﺮﯾﺰﻧﺪ ﺑﻪ ﺣﻮﺽ

ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﻫﻤـﻪ ﺟــﺎ ﻫﻠﻬﻠﻪ ﺑﺮﭘﺎ ﺑﺸﻮﺩ


ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻏﺰﻝ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ

ﺩﺍﻣﻨﺖ ﺭﺍ ﺑﺘﮑﺎﻥ ﻗﺎﻓﯿــــﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﺑﺸﻮﺩ


ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺳﺮ ﮐﻦ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺑﺎﺩ

ﺳﺮ ﺁﺷﻔﺘﮕﯽ ﻣـــﻮﯼ ﺗـــﻮ ﺩﻋـــﻮﺍ ﺑﺸﻮﺩ


ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﺍﮔﺮ

ﺭﺍﺯ ﺳﮑﺮ ﺁﻭﺭ ﭼﺸﻤـــﺎﻥ ﺗـــﻮ ﺍﻓﺸﺎ ﺑﺸﻮﺩ


ﺑﻠﺦ ﺗﺎ ﻗﻮﻧﯿﻪ ﺍﺯ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﭘﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ

ﻗﺪﺭ ﯾﮏ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺍﮔـــﺮ ﻭﺍ ﺑﺸﻮﺩ


ﺣﯿﻒ ! ﯾﮏ ﮐـــﻮﻩ ﻣﺬﺍﺑﯽ ﻭ ﮐﻤﺎﮐﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ

ﻋﺸﻮﻩ ﻫﺎﯾﺖ ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺑﺸﻮﺩ


 ﺍﻣﯿﺮ ﺗﻮﺍﻧﺎ

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۰
هم قافیه با باران

دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی

که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی


تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟

بروی، دور شوی، قصه و رویا بشوی؟


انقلابی شده در سینه ی من، فتنه ی توست

سبزیِ چشم تو باعث شده رسوا بشوی


من پس انداز دلم را به تو دادم که تو هم

بیمه ی عمر دلم روز مبادا بشوی


غرق عشق تو شدم، بلکه تو شاید روزی

دل به دریا بزنی، عازم دریا بشوی


حیف ما نیست که یک زوج موفق نشویم؟

حیف از این نیست که تو این همه تنها بشوی؟


نم باران، لب دریا، غم تو، تنگ غروب

دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی


احسان نصری

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم 

تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم

حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و

من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم

تو پری باشـــی و تا دورترین جا بروی

من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم

قسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟

یا در این قصـــه بــــه دنبال مقصر باشم؟

شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده اســــم خوش شاعـــر باشـــــم

شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من

در پس پرده ایمان بــــه تــــو کافـــر باشـم

دردم این است که باید پس از این قسمت ها

سال هــــا منتــظـر قسمت آخـــــر باشــــــم


غلامرضا طریقی

۱ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

عشق اگرچه حرف ربط نیست


ربط می‌دهد مرا به تو


شوق را به جان


رنج را به روح


همچنان که باد


خاک را به دشت


ابر را به کوه.


سیدعلی میرافضلی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم

پیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم


هم‌چنان که برگ خشکیده نماند بر درخت

مایه‌ی رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم


این دهانِ باز و چشم بی‌تحرّک را ببخش

آن‌ قدر جذّابیت داری که حیرت می‌کنم


کم اگر با دوستانم می‌نشینم جرم توست

هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم


فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟

در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم


یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روم

لذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم


ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است

روی دوش دیگران یک روز ترکت می‌کنم


توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت

می نیشینم تا قیامت با تو صحبت می کنم


کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۳۶
هم قافیه با باران

تفکیک کردی زوج را از فرد، یعنی که-

از گرمیِ دستت شدم دلسرد، یعنی که-


عاشق نبودی تا بفهمی حال و روزم را

کاری که عشقت با وجودم کرد یعنی که-


مانند هیزم های مصنوعیّ شومینه

می سوزم و پایان ندارم، درد یعنی که-


محتاج دستان کسی باشی که می خواهد

آواره باشد در خودش این مرد، یعنی که-


شب ها به دور از تکیه گاه و سرپناهی امن

باشد رفیق یک سگِ ولگرد، یعنی که...


چیزی نمانده تا تهِ این جاده ی بن بست

این راه های بی برو برگرد، یعنی که-


یک روز شاید زود،شاید دیر... می فهمی،

زخم زبان مردمِ نامرد یعنی چه


امید صباغ نو

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می‌خواندم از لایتناهی

 

آوای تو می‌آردم از شوق به پرواز

شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

 

امواج نوای تو به من می‌رسد از دور

دریایی و من، تشنه مهر تو ،چو ماهی

 

وین شعله که با هر نفسم می‌جهد از جان

خوش می‌دهد از گرمی این شوق گواهی

 

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

 

ای عشق، تو را دارم و دارای جهانم 

همواره تویی هر چه تو گویی و تو خواهی

 

فریدون مشیری

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

صبح امروزکسی گفت به من:

 تو چقدر تنهایی !

گفتمش در پاسخ :

تو چقدر حساسی ؛

تن من گر تنهاست،

دل من با دلهاست،

دوستانی دارم

بهتر از برگ درخت

که دعایم گویند و دعاشان گویم،

یادشان دردل من ،

قلبشان منزل من...!

صافى آب مرا یادتو انداخت،رفیق!

تو دلت سبز،

لبت سرخ،

چراغت روشن!

چرخ روزیت همیشه چرخان!

نفست داغ،

تنت گرم،

دعایت با من!


سهراب سپهری

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
در سایه ی سروی به صفایی نرسیدیم

از دامن دی بوی بهاری نشنیدیم
در حسرت برگی به نوایی نرسیدیم

بر قامت فریاد ، به فریاد نشستیم
پژواک صدا را ، به صدایی نرسیدیم

از آتش تقدیر تو شبگیر گذشتیم
در طور تجلّی به ندایی نرسیدیم

از حنجره صد پنجره آواز گشودیم
زین پرده به گلبانگ درایی نرسیدیم

ما درد غم عشق تو ای دوست نهادیم
بر شانه ی زخمی ، به دوایی نرسیدیم

در معبد افسوس چه رازی است خدایا
در ما که به محراب دعایی نرسیدیم

مشفق کاشانی
۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

نگرد بیهده ! یک سکّه ی سیاه ندارم


به کاهدان زده ای ! هیچ غیر کاه ندارم


جز اینکه هیچ ثوابی تمام عمر نکردم ،


دگر - به صاحب قرآن قسم - گناه ندارم !


خیال خیر مبر ، من سرم به سنگ نخورده است ،


ز توبه خسته شدم ، حال اشتباه ندارم


اگر به کشتن آمدی چراغ نیاور ،


که سال هاست به جز سایه ام سپاه ندارم


دو دست ، دور چراغم گرفته ام شب توفان ، 


خوشا خودم ! که سری دارم و کلاه ندارم!


نه خورده ام ز کسی لقمه ای ، نه برده ام از کس


که خرده برده ای از خیل شیخ و شاه ندارم


حسین جنّتی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم می کنم

رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم می کنم 

بی نصیب معنی ام کز لفظ می جویم مُراد 

دل اگر پیدا شود ،دیر و حرم گم می کنم 

تا غبار وادی مجنون به یادم می رسد 

آسمان بر سر ، زمین زیر قدم گم می کنم 

دل ، نمی ماند به دستم ، طاقت دیدار کو ؟

تا تو می آیی به پیش ، آیینه هم گم می کنم 

قاصد مُلک فراموشی کسی چون من مباد 

نامه ای دارم که هر جا می برم گم می کنم

بر رفیقان (بیدل ) از مقصد چه سان آرم خبر ؟

من که خود را نیز تا آنجا رسم گم می کنم


بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

نمی داند دل تنها، میان جمع هم. . . تنهاست


مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست


تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من


خودش از گریه ام فهمید مدت هاست! مدت هاست


به جای دیدن روی تو در "خود" خیره ایم ای عشق!


اگر آه تو در آیینه پیدا نیست، عیب از ماست


جهان، بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار


اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست


من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل


تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست


در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی


اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست


فاضل نظری

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

یک صورت برفی دو عدد گونه چنان سیب

در صفحـــه ی روی تو چه زیبا شده ترکـــیب


آوازه ی زیبـاییت از بس که بلند است

اقوال سفید برفی و حسنش شده تکذیب


برق نگهت جزو بلایای طبیعی است

لبخند تو پیچیده ترین عامل تخریب


ابروی تو یک قاتل و غارتگر بی رحم

گیسوی تو طعنه زده بر رشته‌ی تذهیب


هر شیر به دنبال تو آهوی فراری

صیدت شده با کشته‌ی در لحظه تعقیب


یک شاعر مجنونم و در بین مسیرت 

خسته شدم از سختی این راه سرآشیب 


فرزاد نظافتی

۱ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان

باز هم گوش سپردم به صدای غمشان

 

هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می‌سوخت

دیدنی داشت ولی سوختن با همشان

 

گفتی از خسته‌ترین حنجره‌ها می‌آمد

بغضشان، شیونشان، ضجه‌ی زیر و بمشان

 

نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی

ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان

 

زخم‌ها خیره‌تر از چشم تو را می‌جستند

تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان

 

این غزلها همه جانپاره ی دنیای من‌اند

لیک با این همه از بهر تو می‌خواهمشان

 

گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند

بی صدا باد دگر زمزمه‌ی مبهمشان

 

فکر نفرین به تو در ذهن غزل‌هایم بود

که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان

 

محمد علی بهمنی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۸
هم قافیه با باران

مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست

هفت قرنی است در این مصر فراوانی نیست


به زلیخا بنویسید نیاید بازار

این سفر یوسف این قافله کنعانی نیست


حال این ماهی افتاده به این برکۀ خشک

حال حبسیه نویسی است که زندانی نیست


چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش

بشنوید از من بی چشم که کرمانی نیست


با لبی تشنه و ... بی بسمل و ... چاقویی کُند

ما که رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست


عشق رازیست به اندازه آغـــوش خـــــدا

عشق آنگونه که میدانم و میدانی نیست



 حامد عسکری 

۱ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران