هم‌قافیه با باران

مثل هر شب، هوسِ عشق خودت زد به سرم
چند ساعت شده از زندگی‌ام بی خبرم

این همه فاصله، ده جاده و صد ریلِ قطار
بال پرواز دلم کو، که به سویت بپرم؟
.
از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من!|
بین این قافیه‌ها گم شده و در‌به‌درم

تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتاه شود در نظرم

بسته بسته "کدوئین" خوردم و عاقل نشدم!|
پدر عشق بسوزد... که در آمد پدرم!
.
بی تو دنیا به دَرَک! بی تو جهنّم به دَرَک!|
کفر مطلق شده ام، دایره‌ای بی‌وترم
.
من خدای غزل ناب نگاهت شده‌ام 
از رگ گردنِ تو، من به تو نزدیکترم

امید صباغ نو

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

یا ایهاالعزیزتر از یوسف عکس تو را به چاه می اندازند
دجال های شعبده عکس ات را این روزها سیاه می اندازند

اما تو در سرادق معراجی، تاجی، به فرق عالمیان، تاجی
جادوگران وسوسه و تلبیس خرگوش در کلاه می اندازند

عفریت های شعبده و مستی صف می کشند پشت سر پاریس
حواریون بولهبی دارند خود را به اشتباه می اندازند

اصحاب نهروان و جمل امروز سر کرده اند جنگ صلیبی را
روزی به زور هلهله و تزویر اصحاب فتنه راه می اندازند

با فکر خام خویش بنا کردند بوکوحرام و داعش و طالب را 
با نفت مفتی ملک عبدالله آتش به قبله گاه می اندازند

مردان عشق و معجزه ما هستیم مردان اربعین و امین الله
آنان به مکر و حیله هر از گاهی تیری بر این سپاه می اندازند

یا ایهاالعزیزتر از یوسف با آخرین امید بشر برگرد
در غرب و شرق این همه دلتنگان رویی به مهر و ماه می اندازند

علیرضا قزوه

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

خوش به حال او که پیش از آن که مرگ

                                لحظه ای به بردنش

                                                فکر هم کند

                                                  بی ملاحظه پرید...

چند عکس و یک خبر...

                از او همین به ما رسید

چند عکس و یک خبر... و نام کوچکش...

                                نام کوچکش "جهاد" بود

                                           نام خانوادگی: شهید!    

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران

گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام

حتــی اگـــر به دیده رویــا ببینی ام

من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست

بر  ایــن  گمـــان  مباش  کـه  زیبا  ببینی ام

شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست

آمــاده ای  کـــه  بشنـــوی ام  یا  ببینی ام ؟

این واژه ها صراحت ِ تنهایـی من اند

با این همه مخـواه که تنها ببینی ام

مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی

بی خویش در سماع غزل ها ببینی ام

یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم

در خود کــه ناگزیــری دریـــا ببینی ام

شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست

امـــا  تــو  با  چـــراغ  بیـــا  تـــــا  ببینی ام

محمدعلی بهمنی

۱ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۳۴
هم قافیه با باران

دلبر به من رسید و جفا را بهانه کرد

افکند سر به زیر، حیا را بهانه کرد


آمد به بزم و، دید من تیره روز را

ننشست و رفت، تنگی جا را بهانه کرد


رفتم به مسجد از پی نظارهٔ رخش

بر رو گرفت دست و، دعا را بهانه کرد


آغشته بود پنجه‌اش از خون عاشقان

بستن به دست خویش حنا را بهانه کرد


خوش می‌گذشت دوش صبوحی به کوی او

بر جا نشست و، شستن پا را بهانه کرد
شاطر عباس صبوحی
۰ نظر ۲۹ دی ۹۳ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

گاه می اندیشم

خبر ِ مرگ ِ مرا با تو چه کس می گوید ؟

آن زمان که خبر ِ مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنت را ،

ــ بی قید ــ

و تکان دادن ِ دستت که ،

                        ــ مهم نیست زیاد ــ

و تکان دادن ِ سر را که ،

                        ــ عجیب ! عاقبت مُرد ؟

                                                ــ افسوس !

کاشکی می دیدم !

 

من به خود می گویم :

            « چه کسی باور کرد

            جنگل ِ جان ِ مرا

            آتش ِ عشق ِ تو خاکستر کرد ؟ »


حمید مصدق

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۸
هم قافیه با باران

دشت ها نام تو را می گویند

کوه ها شعر مرا می خوانند

 

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوۀ اندوه ز چیست ؟

در تو این قصۀ پرهیز ــ که چه ؟

در من این شعلۀ عصیان نیاز

در تو دمسردی ِ پاییز ــ که چه ؟

 

حرف را باید زد!

درد را باید گفت!

سخن از مهر من و جور ِ تو نیست

سخن از متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن ِ پندار ِ سرورآور ِ مهر

 

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟

و نشستن در بُهت ِ فراموشی یا غرق ِ غرور ؟

 

سینه ام آئینه ای ست،

با غباری از غم

تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار

 

آشیان ِ تهی ِ دست ِ مرا

مرغ ِ دستان ِ تو پُر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان ِ تو دارد به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان ِ سپید دستت

دست ِ پُر مهر ِ مرا سرد و تهی بگذارد

 

من چه می گویم ، آه ...

با تو اکنون چه فراموشی ها

با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست

 

                        تو مپندار که خاموشی من

                        هست برهان ِ فراموشی ِ من

 

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند ...


حمید مصدق

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۱
هم قافیه با باران

دهان جُربزه را سخت وا گذاشته است

سری که سربسرِ نیزه ها گذاشته است!

قدش بلندتر از ماست ده سر و گردن،

کسی که روی سر خویش پا گذاشته است!

بنا نبود سر از نی درآوَرَد آواز،

خداش خیر دهد کاین بنا گذاشته است!

چه تاجر است که سرمایه اش سر است و شگفت،

که اصلِ مایه همان ابتدا گذاشته است!

سیاه مستیِ آن ساقیِ مبارز بین*

که دستِ خویش نداند کجا گذاشته است!

شگفت مملکتا! این مگر عروسی کیست؟!

که این قبیله ،خود از خون حنا گذاشته است!

فریب خورده کسی، کاین حماسه ی بشکوه

تباه کرده و جای عزا گذاشته است

وگر که اشک بریزیم گریه ی شوق است

از آنچه بر لب ما مرحبا گذاشته است!


حسین جنتی

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۰:۳۶
هم قافیه با باران

چشمــی بــه تخــت و بخــت نــدارم!

مــرا بــس است،

یــک صنــدلــی بــرای نشستــن، کنــار تــو...

 

حسین منزوی

۱ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۰:۳۳
هم قافیه با باران

بیرون این خانه ،

این سنگ‌هایی که به پایم می گیرند و

رفتن را درد آورتر می کنند،

همان هایی اند

که سرت به آن ها خواهد خورد ...

 

مهدیه لطیفی

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران

مبتلا کرده است دل ها را به درد دوری اش

نرگس پنهان من با مستی اش مستوری اش 

آه می دانم که ماه من سرک خواهد کشید

کلبه ی درویشی ام را با همه کم نوری اش 

آسمانی سر به سر فیروزه دارد در دلش

گوش ها مست تغزل های نیشابوری اش 

یک دم ای سرسبزی یک دست در صورت بدم

تا بهاران دم بگیرد با گل شیپوری اش 

ماه می گردد به دنبال تو هر شب سو به سو

آسمان را با چراغ کوچک زنبوری اش 

آنک آنک روح خنجر خورده ی فردوسی است

لا به لای نسخه ی سرخ ابو منصوری اش 

بوسه نه جمع نقیضین است در لب های او

روزگار تلخ من شیرین شده است از شوری اش 

گر بیایی خانه ای می سازم از باران و شعر

ابرهای آسمان ها پرده های توری اش … 


سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۹
هم قافیه با باران

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را


حافظ

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۸
هم قافیه با باران

می‌خواهم برایِ تو نامه بنویسم

می‌ترسم؛

پست‌چی عاشق‌ت شود

کبوتر برگردد

دق کند وُ دوریت را بمیرد

می‌خواهم برایِ تو نامه بنویسم

می‌ترسم،

شهر رفتنت را بفهمد

رود نبودنت را مراب شود وُ

خواب، شب را کابوس کند

می‌ترسم؛

در راه، به‌باد برود

بعد به‌دستِ چوپانی برسد وُ

هوایِ گوسفندانش را رها کند وُ

به هوایِ تو

گوسفند شود!

می‌ترسم؛

جاده راه نرود

بن بست شود

خانه خر شود وُ

در، به لنگه بچرخد وُ لج کند وُ

تو نیستی را.. زنگ بزند

می‌خواهم برایِ تو نامه بنویسم

می‌ترسم!

می‌ترسم باز عاشقت شوم...

 

افشین صالحی

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۷:۰۶
هم قافیه با باران

می خواهم ببوسمت

اگر این شعر های شعله ورم دهانی بگذارند

می خواهم دستت را بگیرم

اگر که دست دهد این دست این قلم

دستی بگذارند

اینان به نوشتن از تو چنان معتادند

که مجسمه ها به سنگ

و سربازان

به خیالات پیروزی...

 

محمد شمس لنگرودی

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۳:۲۹
هم قافیه با باران

رفتن که بهانه نمی خواهد،

یک چمدان می خواهد از دلخوری هاى تلنبار شده و

گاهى حتى دلخوشی هاى انکار شده ...
رفتن که بهانه نمی خواهد،

وقتى نخواهى بمانى،

با چمدان که هیچ بى چمدان هم می روى !

ماندن...
ماندن اما بهانه مى خواهد،
دستى گرم، نگاهى مهربان، دروغ هاى دوست داشتنى،
دوستت دارم هایى که مى شنوى اما باور نمى کنى،
یک فنجان چاى، بوى عود، یک آهنگ مشترک، خاطرات تلخ و شیرین ...

وقتى بخواهى بمانى، 
حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد

خالى اش مى کنى و باز هم می مانى ...
می مانى و وقتى بخواهى بمانى

نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش مى کنى براى نرفتنت !

آرى،
آمدن دلیل مى خواهد
ماندن بهانه 
و رفتن هیچکدام ...

 

فروغ فرخزاد

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران

با نامه ­ی تو ، آغاز می­ کنم نامم را

که آن قدر حرف ­هایش را به نام تو گفته و آنقدر آوازهایش را با صدای تو خوانده

که حالا دیگر نه من می ­دانم و نه تو که از این دو پروانه

کدامش از لای شناسنامه من پرواز کرده و بیرون زده

و کدامش از گهواره ­ی گلی که به سرخی نام توست بلند شده و آمده

تا این جا در سطرهای شعر من به هم برسند و آنقدر

حرف­هایشان را به نام هم بگویند و

آنقدر آوازهایشان را با صدای هم بخوانند

که تو همه ­ی نامه­ ی من باشی و من تمام نام تو

که همراه آتش زمستانی مزدک

و پیراهن تابستانی بابک

و خون بهاری برادر من

در اولین روز پاییز به هم برسند و

در شصت و سومین روز پاییز به نشانه­ ی خویشاوندی

بدل به غول زیبایی بشوند

که مثل مزدک تقسیم می ­کند

مثل بابک ادامه می­دهد

و مثل حسن می­ میرد

مثل حسین دل می­ بندد

مثل آتش زیبا می­ شود

و مثل من شاعر ...

 

حسین منزوی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم

توئی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس، مرغی اسیرم...
 
فروغ فرخزاد
۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران
شبانگاهان که مه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش

تو در خوابی و من مست هوس ها
تن مهتاب را گیرم در آغوش...

فروغ فرخزاد
۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

نگاه کن

که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستی ام خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

 

نگاه کن

تمام آسمان من پر از شهاب می شود

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها،ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعر ها و شورها

به راه پر ستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره  می نشانی ام

 

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان شب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره  می رسد

صدای تو، صدای بال برفی فرشتگان

 

نگاه کن

که من کجا رسیده ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

 

نگاه کن

که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب می شود 

صراحی سیاه دیدگان من

به لالای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود

به روی گاهواره های شعر من

 

نگاه کن

تو می دمی

و آ فتاب می شود...

 

فروغ فرخزاد

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

دیگر مرا به معجزه دعوت نمی کنی

با من ز درد حادثه صحبت نمی کنی


دیریست پشت پنجره ماندم که رد شوی

اما تو مدتی ست اجابت نمی کنی


قولی که داده ای به من از یاد برده ای

گفتی ز باغ پنجره هجرت نمی کنی


بیمار عشق توست پرستوی روح من 

از این مریض خسته عیادت نمی کنی



یکبار از مسیر نگاهم عبور کن 

آنقدر دور گشته که فرصت نمیکنی


گل های باغ خاطره در حال مردنند 

به یاس های تشنه محبت نمی کنی


رفتی بدون آنکه خداحافظی کنی

دیگر به قاب پنجره دقت نمی کنی


امروز سیب سرخ رفاقت دلش گرفت 

این سیب را برای چه قسمت نمی کنی


یعنی من از مقابل چشم تو رفته ام 

این کلبه را دوباره مرمت نمی کنی؟


زیبا قرارمان همه جا هر زمان که شد 

گرچه تو هیچ وقت رعایت نمی کنی!!


اگر نام شاعر را میدانید ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران