اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلاً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطانِ زهرآگینِ دیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه ی تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من
طعم دهانم تلخِ تلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تار و پودم
این لکه ها چیست؟
بر روح سر تا پا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه دارو خانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کی می رود این درد و کی درمان می آید؟
شب بود اما
صبح آمده این دوروبرها
این ردّ پای روشن اوست
این بال و پرها
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت آسمان
یک قرصِ خورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم
عرفان نظرآهاری