هم‌قافیه با باران

در جمعشان بودم که پنهانی دلم رفت

باور نمیکردم به آسانی دلم رفت

از هم سراغش را رفیقان می‌گرفتند

در واشد و آمد به مهمانی...دلم رفت

رفتم کنارش, صحبتم یادم نیامد!

پرسید: شعرت را نمیخوانی? دلم رفت

من از دیار,,منزوی,, او اهل فردوس

یک سیب و یک چاقوی زنجانی, دلم رفت

ای کاش آن شب دست در مویش نمیبرد

زلفش که آمد روی پیشانی دلم رفت

ای کاش من اصلا نمیرفتم کنارش

اما چه سود از این پشیمانی, دلم رفت

دیگر دلم _رخت سفیدم _ نیست دربند

دیروز طوفان شد, چه طوفانی دلم رفت


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۲۰
هم قافیه با باران

ﺑﻨﺸﻴﻦ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺣﺮﻑ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﻏﻮﻏﺎﺳﺖ

ﻭﻗﺘﻰ ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﺣﺮﻑ ﺩﺍﺭﺩ ﺁﺧﺮ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ

ﺷﺎﻋﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻌﺮ ﻳﻌﻨﻰ ﻻﻝ ! ﻳﻌﻨﻰ ﮔﻨﮓ

ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻯ ﮔﻨﮓ ﺍﻣﺎ ﺣﺮﻑ ﺩﻝ ﭘﻴﺪﺍﺳﺖ

ﺑﺎ ﺷﻌﺮ ﺣﻖ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻤﺘﺮﻯ ﺩﺍﺭﻯ

ﺁﺩﻡ ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ ﻳﺎ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ

ﻫﺮﮐﺲ ﮐﻪ ﺷﻌﺮﻯ ﮔﻔﺖ ﺑﻰ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ

ﻫﺮ ﺩﺧﺘﺮﻯ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻰ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺪﺍﻥ ﻟﻴﻼﺳﺖ

ﻫﺮ ﺷﺎﻋﺮﻯ ﻣﻬﺪﻯ ﺳﺖ ﻳﺎ ﻣﻬﺪﻯ ﺳﺖ ﻳﺎ ﻣﻬﺪﻯ ﺳﺖ

ﻫﺮ ﺩﺧﺘﺮﻯ ﺗﻴﻨﺎﺳﺖ ﻳﺎ ﺳﺎﺭﺍﺳﺖ ﻳﺎ ﺭﻯ ﺭﺍﺳﺖ

ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺮﺵ ﻳﮑﺮﻳﺰ ﻣﻰ ﭼﺮﺧﻨﺪ

ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺧﻞ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺩﻳﺪ ﻣﻦ ﺷﻴﺪﺍﺳﺖ

ﺩﺭ ﻭﺳﻌﺘﺶ ﻫﺮ ﺳﻴﻨﻪ ﺩﺍﻍ ﮐﻮﭼﮑﻰ ﺩﺍﺭﺩ

ﺩﺭﻳﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺎﻫﻰ ﻗﺮﻣﺰ ﭼﻪ ﺑﻰ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ

ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﻧﻴﺴﺖ

ﺑﻰ ﺷﻌﺮ، ﺩﻧﻴﺎ ﺁﺭﻣﺎﻧﺸﻬﺮ ﻓﻼﻃﻮﻥ ﻫﺎﺳﺖ

ﻣﻦ ﺑﻰ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺩﻧﻴﺎﻯ ﺑﻰ ﺷﺎﻋﺮ ﺧﻄﺮﻧﺎﮐﻢ

ﻣﻦ ﺑﻰ ﺗﻮ ﻭﺍﻭﻳﻼﺳﺖ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻰ ﺗﻮ ﻭﺍﻭﻳﻼﺳﺖ

ﺗﻮ ﻧﻴﺴﺘﻰ ﻭﺁﻩ ﭘﺲ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺸﮕﻮﻳﻰ ﻫﺎ

ﺑﻴﺨﻮﺩ ﻧﻤﻴﮕﻔﺘﻨﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺁﺧﺮ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ

ﺗﻮ ﻧﻴﺴﺘﻰ ﻭ ﭘﻴﺶ ﻣﻦ ﻓﺮﻗﻰ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ

ﮐﻪ ﺁﺧﺮ ﭘﺎﻳﻴﺰ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﺖ ﻳﺎ ﻓﺮﺩﺍﺳﺖ

ﻳﻠﺪﺍﻯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﻭﻝ ﺩﻯ ﻧﻴﺴﺖ

ﻫﺮﮐﺲ ﺷﺒﻰ ﺑﻰ ﻳﺎﺭ ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﺷﺒﺶ ﻳﻠﺪﺍﺳﺖ


ﻣﻬﺪﯼ ﻓﺮﺟﯽ

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

دلم برای تو...آیا دل تو هم تنگ است؟!

صدای هق هقِ... گویا دل تو هم تنگ است!

ببین! نمی شود این قدر دور بود از هم!

بیا... قبول... بفرما! دل تو هم تنگ است!

من از مسافت این جاده ها نمی ترسم

اگر بدانم آنجا دل تو هم تنگ است

اگر بدانم گاهی به یاد من هستی

و چند ثانیه حتی دل تو هم تنگ است-

پرنده می شوم اما... نمی پرم بی تو

پرنده می شوم و تا دل تو هم تنگ است-

برای تو پر پرواز می شوم حتی

اگر در آن سر دنیا دل تو هم تنگ است!

اگر در آن سر دنیا...اگر در آن دنیا...

اگر بدانم هرجا دل تو هم تنگ است-

بدون مکث می آیم که باورت بشود

دلم برای تو...حالا دل تو هم تنگ است؟!


نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۴۰
هم قافیه با باران

ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﻭ ﻇﺮﻑ ﭼﯿﻨﯽ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮﯾﺶ

ﺍﻧﺎﺭﯼ ﺑﺮ ﻟﺒﺶ ﮔﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺳﻨﺠﺎﻗﯽ ﺑﻪ ﮔﯿﺴﻮﯾﺶ

ﻗﻨﺎﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻩ

ﺻﺪﺍﯼ ﻧﺎﺯﮎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﭼﯿﻨﯽ ﺑﺎ ﺍﻟﻨﮕﻮﯾﺶ

ﻣﻀﺎﻋﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭ ﺁﻧﺴﺎﻥ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﯽ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﻟﺒﺎﻟﻮﯾﺶ

ﮐﺴﻮﻑ ﻣﺎﻩ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ﺳﺖ ﯾﺎ ﺑﺎﻻ ﺑﻼﯼ ﻣﻦ

ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﭼﻬﺮﻩ ﭘﺎﺷﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﺑﺮﯾﺸﻢ ﻣﻮﯾﺶ؟

ﺍﮔﺮ ﭘﯿﭻ ﺍﻣﯿﻦ ﺍﻟﺪﻭﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ

ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﺳﺎﻗﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺯﻭﯾﺶ

ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﺮ ﺑﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺗﺮﻓﻨﺪﯼ

ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺗﻠﺨﺶ ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﺑﺮﻕ ﭼﺎﻗﻮﯾﺶ

ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺑﯿﻦ ﺧﺎﻥ ﺩﻩ ﺑﺎ ﻣﻦ

ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺷﻌﺮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺎﻍ ﮔﺮﺩﻭﯾﺶ

ﺭﻋﯿﺖ ﺯﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺭﺍ ﺧﺎﻥ ﻧﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﻦ

ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺯﺧﻢ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺯﺧﻢ ﻫﻢ ﺭﻭﯾﺶ


ﺣﺎﻣﺪ ﻋﺴﮑﺮﯼ

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۱۵
هم قافیه با باران

جمال غیب خداوند، مظهرش زهراست

رسول، روح و روان مطهرش زهراست

پیمبـری کـه به قرآن خویش می نازد

یقین کنید که قرآن دیگرش زهراست

نبـی تمامـی تـوحید را در او دیـده

علی جمال خداوندْ منظرش زهراست

درود باد به مردی که خاکِ درگه اوست

سلام باد بر آن زن که رهبرش زهراست

به هـر فلک که گذر کرد خواجۀ لولاک

به چشم فاطمه بین دید، محورش زهراست

علـی کـه کفـو نـدارد چو ذات اقدس حق

از آن کشد به فلک سر که همسرش زهراست

حسین گفـت: بـه نـزد ستمگـران هرگز

ذلیل نیست عزیزی که مادرش زهراست

چگونه خصم به روی علی کشد شمشیر؟

که جان به کف همه جا در برابرش زهراست

بـه آیـه آیه ی قــرآن قســم کـه این قرآن

زبان و روح و نگهبان و داورش زهراست

حرامـزاده! مکــن شیعـه را چنیـن تهدید

که هر که شیعه بوَد، یار و یاورش زهراست

چگونـه دیـن رسـول خـدا رود از دست

مگـر نـه دختـر اسـلامْ پرورش زهراست

کجا ز نامه و میـزان و محشرش باک است

کسی که نامه و میزان و محشرش زهراست

نبـی کـه عـاشق روی بـلال اوست بهشت

بهشـت قـرب خداونـدِ اکبـرش زهراست


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۵۵
هم قافیه با باران

تا بیفتد روسریت از سر، مشقت می کشند

 بادها الحق والانصاف زحمت می کشند!

بس که هرجا بر سرت دعواست حتی شانه ها

 انتظار تار موی ات را به نوبت می کشند!

چشم تو... ابروی تو... یاللعجب این روزها

 مست ها را هم به محرابِ عبادت می کشند

جای هر روزی که بی تو در دلم زخمی نشست

 رسمِ زندان است... بر دیوار آن، خط می کشند

میوه می چینم، برایم برگ ها را پس بزن

 دست هایم پشتِ پیراهن خجالت می کشند

بس که در عین ریا، "مردم فریب" اند آخرش

 چشم هایت را به دنیای سیاست می کشند

پس مواظب باش وقتی عابرانِ سر به زیر

 با زبانِ بی زبانی از تو منت می کشند!

مردمِ چشمم به خـون از دولتِ عشق ات نشست

 هرچه مردم می کشند از دستِ دولت می کشند!!!


علی فردوسی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۳۹
هم قافیه با باران

ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭼﺎﯼ ﺑﺮﯾﺰﺩ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ

ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﮑﻮﺗﺶ ﻧﺸﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ

ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭ

ﺑﺎ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ

ﺣﺎﻻ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ

ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺑﻐﺾ ﺗﻮﯼ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﭼﭙﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ

ﺩﯾﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻬﺮ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺟﻮﺟﻪ ﻓﻨﭻ ﻫﺎﺳﺖ

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﺎﺯ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ

ﻣﯽ ﺭﻗﺼﯽ ﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺮﮔﺸﺎﻥ

ﻣﺸﺘﯽ ﻧﻬﻨﮓ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﮐﺸﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ

ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻣﻦ ، ﻓﻠﮏ ﺯﺩﻩ ﻣﻦ ، ﺑﺪ ﺑﯿﺎﺭ ﻣﻦ...

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻋﺼﺮ ﭼﺎﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ... ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ


 ﺣﺎﻣﺪ ﻋﺴﮑﺮﯼ

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۳۸
هم قافیه با باران

ز بس فتنه از پیش و پس می رسد

بسختی مجال نفس می رسد

 

صف آرایی لشکر عاشقی

به فرماندهان هوس می رسد

 

اگر چند قحط گل است و نسیم

به لب گرچه مشکل نفس می رسد؛

 

فراوانی است و فراوانی است

به هر مرغ، چندین قفس می رسد!

 

سید حسن حسینی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

شبیه شهر پس از جنگ، گیج و متروکم

به مالکیّت یک اسم تازه مشکوکم

به مالکیّت هر چیز زنده و بی جان

به مالکیّت تصویرهای سرگردان

به مالکیّت این روزهای دربه دری

به مالکیّت پاییز های یک نفری

قرار شد که ته قصّه ها دری باشد

دری که پشتش دنیای بهتری باشد

مهم نبود که عشقت چقدر دور شود

مهم نبود اگر مال دیگری باشد!

مهم نبود اگر عاشقانه لخت شود

اگر که موهایش زیر روسری باشد!

که صبح و ظهر به مسجد رود برای نماز

که پشت پنجره در حال دلبری باشد!

تمام اینها تصویر بی خیال زنی ست

که هیچ چیز به جز او مهم نبوده و نیست

مهم تصوّر نور است در دل شب هاش

مهم فقط لبخندی ست گوشه ی لب هاش

شبیه شهر پس از جنگ، مملؤ از خونم

که زنده زنده میان اتاق، مدفونم

زنی ست در بغلم: قهرمان افسرده!

که دیو آمده و بچّه هاش را خورده

که سال هاست به خودکارهاش مصلوب است

زنی که رابطه اش با فرشته ها خوب است

پرنده ای ست ولی غرق خون و پرکنده

برهنه تر جلوی چشم های شرمنده

که پیر نیست و موهاش روسفید شده!

که اشک می ریزد با تصوّر خنده

زنی که گوشه ی سلّول ها دراز کشید

زنی که قربانی بود توی پرونده

زنی که رام نشد، تا ابد تمام نشد

زنی به هیأت عصیان و خون، زنی زنده!

زنی که شوق تنش را به یاد داشته است

زنی که رابطه هایی زیاد داشته است

زنی که مثل خودش بود اگر کمی بد بود

زنی که مال کسی نیست و نخواهد بود

شبیه شهر پس از جنگ، غرق اندوهم

نشسته زخم تو در تکّه تکّه ی روحم

شبیه گریه شدن بعد لحظه ای شادی

به خواب دیدنِ چیزی شبیه آزادی

شعار دادن اسمت جلوی دانشگاه

شبیه دیدن زن بعد چشم بند سیاه

چقدر زرد شده صورتم که پاییزم

اگر هلم بدهی مثل برگ می ریزم

گذشته ای بدبختم به حال وصل شده

که زل زده ست به آینده ی غم انگیزم

از آنهمه فریاد و از آنهمه رؤیا

فقط دو تکّه ورق مانده است بر میزم

زنی ست در بغلم مثل خواب و بیداری

زنی که می شود از او دوباره برخیزم

دو تا به هیچ رسیده، دو آدم غمگین

دو خودکشی که نکردیم توی زیرزمین

دو تا سیاهی خودکار خسته روی ورق

دو تا امید در این ناامیدی مطلق

شبیه شهر پس از جنگ، خالی و بی ابر

نشسته ایم برای ادامه دادنِ صبر...

 

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

دستهایت روسَری را از وسط تا می کند

این مثلث درمربع سخت غوغا می کند

 

مثل یک منشور دربرخورد با نور سفید

روسری، رویِ سَرِ تو رنگ پیدا می کند


سبز، قرمز،سرمه ای، فرقی ندارد رنگ ها

صورتِ تو روسری ها را چه زیبا می کند!

 

می شود هر تارِ مو یک (شب) ولی یک روسری

این همه شب را چطوری در دلش جا می کند؟

 

باد می ریزد به دورَت حسرتِ تلخِ مرا

باد روزی روسری را از سَرت وا می کند


رامین عرب نژاد

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

دوست دارم جستجــو در جنگل موی تو را

از خدا چیزی نمی خواهم به جز بوی تو را

 

دختر زیبـای جنگل های آرام شمال!

از کجا آورده دست باد گیسوی تو را؟

 

آستینت را کـه بالا داده بودی دیده اند

خلق ردِّ بوسه ی من روی بازوی تو را

 

چشمهایت را مراقب باش،می ترسم سگان

عاقبت در آتش اندازند آهــوی تـــــو را

 

کاش جای زندگی کردن در آغوشت،خدا

قسمتم می کرد مردن روی زانوی تو را....

 

ناصر حامدی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

ماه بانوی جزیره! دلبری را بیخیال

دامن گلدار رقص بندری را بیخیال

 

من حواسم هست که دیوانه ات باشم مدام

مو پریشان تر نکن، یادآوری را بیخیال

 

میزنم پارو میان موج های نیلی ات

ناخدا ! آن بادبان روسری را بیخیال

 

چشم الماس زمرد پیکر یاقوت لب!

نقشه ی گنجی خودت، نقش پری را بیخیال

 

پیش باید رفت در دریای مواج تنت

نه! نیانداز آن پلاک لنگری را، بیخیال

 

تفرقه ایجاد خاهد کرد آخر این شکاف

خط بین سینه های مرمری را بیخیال

 

دور انگشت تو می چرخم به هر سو خاستی

آن سکان حلقه ی انگشتری را بیخیال

 

دل ببر از من به هر اندازه میخاهی ولی

دزد دریایی من! غارتگری را بیخیال

 

با نگاهت تا ابد تنها مرا آتش بزن

آسمان خسته ی خاکستری را بیخیال

 

چون صدف وا مانده آغوشم به مروارید تو

مال من شو بعد از این و دیگری را بیخیال

 

شهراد میدری

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

ﯾﺎﺭﺍ ﺣﻘﻮﻕ ﺻﺤﺒﺖ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

ﺑﺎﻫﻤﺮﻫﺎﻥ ﻭﻓﺎ ﮐﻦ ﻭ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

 

ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻖ ﮔﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﺟﺎﻥ ﻣﺎ ﭼﻪ ﺑﮏ

ﺍﯼ ﺩﻝ ﺗﻮ ﺁﻥ ﻋﺰﯾﺰ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

 

ﻣﺤﺘﺎﺝ ﯾﮏ ﮐﺮﺷﻤﻪ ﺍﻡ ﺍﯼ ﻣﺎﯾﻪ ﯼ ﺍﻣﯿﺪ

ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺯ ﺁﻓﺘﺖ ﺣﺮﻣﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

 

ﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺻﺒﺢ ﻭﺻﺎﻝ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ

ﻣﺎ ﺭﺍ ﺯ ﻫﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

 

ﻣﭙﺴﻨﺪ ﯾﻮﺳﻒ ﻣﻦ ﺍﺳﯿﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ

ﭘﺮﻭﺍﯼ ﭘﯿﺮ ﮐﻠﺒﻪ ﯼ ﺍﺣﺰﺍﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

 

ﺑﺎﺯﻡ ﺧﯿﺎﻝ ﺯﻟﻒ ﺗﻮ ﺭﻩ ﺯﺩ ﺧﺪﺍﯼ ﺭﺍ

ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺍ ﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

 

ﺍﯼ ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ

ﭼﻮﻥ ﺳﺎﯾﻪ ﺳﺮ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

 

امیر هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻋﺮﺽ ﺷﻮﺩ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﻤﺎ

ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺁﺩﻣﯿـــــــــــــﻢ ﺑﻼ ﻧﺴﺒﺖ ﺷﻤﺎ

 

ﺑﺎﻧﻮﯼ ﻣﻦ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﺰﺍﺣـــﻢ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ

یک عمر ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﻢ ﺯﺣﻤﺖ ﺷﻤﺎ

 

ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﭘﯿﺶ

ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﺳﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﺷﻤﺎ

 

ﺍﻣﺎ !ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ

ﺳﺮ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺯﻧﯽ ﺑﻪ ﻗﺪ ﻭ ﻗﺎﻣﺖ ﺷﻤﺎ

 

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﻮﭼﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﻭﻣﺎ

ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﻢ ﻏﻢ ﻏﺮﺑﺖ ﺷﻤﺎ

 

ﻣﺎ ﺩﺭﺩ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﯾﻢ

ﺗﺎ ﻧﺸﮑﻨﯿﻢ ﭘﯿﺶ ﮐﺴﯽ ﺣﺮﻣﺖ ﺷﻤﺎ

 

ﻣﻦ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻭﻗﺘﺖ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ

ﺑﺎﻧـﻮ ﺧﺪﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﻨﺪ ﻋﺰﺕ ﺷﻤﺎ

 

جلیل صفر بیگی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

یک روز حرف های تو فریاد می شود

تاریخ از محاصره آزاد می شود

 

تاریخ یک کتاب قدیمی ست که در آن

از زخم های کهنه ی من یاد می شود

 

از من گرفت دختر خان هرچه داشتم

تا کی به اهل دهکده بیداد می شود

 

خاتون! به رودخانه ی قصرت سری بزن

موسای قصه های تو نوزاد می شود

 

بلقیس! ما به ملک سلیمان نمی رسیم

از تاج و تخت قسمت ما باد می شود

 

ای ابروان وحشی تو لشکر مغول

پس کی دل خراب من آباد می شود

 

در تو هزار مزرعه خشخاش تازه است

آدم به خنده های تو معتاد می شود

 

آرش پورعلیزاده

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

دیدی دوباره روی دلم پا گذاشتی

این مرد را نیامده تنها گذاشتی!!

 

مانند کوچه ای که مسیر عبور توست

در من قدم زدی و مــرا جا گذاشتی

 

ماهی شدم که غرق تو باشم ولی مــرا

با تنگ در مقابل دریا گذاشتی

 

هر کار کرده ام من و تو ما شود، نشد!!!

یک خط فاصله وسطه مـــ ــ ـــا گذاشتی

 

گاهی دلم خوش است مرا مثل شوکران

شاید برای روز مبادا گذاشتی

 

در را اگر چه پشت سرت بسته ای ولی

شکر خـــدا که پنجره را وا گذاشتی

 

سورنا جوکار

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

ﮔﺎﻫﯽ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﯼ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻓﺼﻞ ﻫﺎﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

 

ﺍﯼ ﻧﻮ ﺑﻬﺎﺭ ﻣﻦ !ﺑﻪ ﺧﺰﺍﻧﻢ ﻓﮑﻨﺪﻩ ﺍﯼ

ﻋﺸﻖ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﻫﺮ ﺁﯾﻨﻪ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

 

ﮔﺎﻫﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﮔﺎﻩ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ؛

ﺗﺎ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﻮﻟﻪ ﭼﻪ ﺗﻔﺴﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

 

ﺟﺎﻡ ﺷﺮﻧﮓ ﯾﺎ ﮐﻪ ﺳﺒﻮﯼ ﺷﺮﺍﺏ ﻧﺎﺏ؟

ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﮕﺮ ﻋﺰﯾﺰ ! ﭼﻪ ﺗﻮﻓﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

 

ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﮐﻼﻣﯽ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﻡ

ﯾﮏ ﺳﺎﻝ.... ﺷﺮﺡ ﻋﻤﺮ ﻧﻔﺴﮕﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

 

ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﻌﺮ ﻫﺎﯼ ﻣﻨﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﻝ

ﺣﺴﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺁﯾﻨﻪ ﺗﮑﺜﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

 

ﺩﺭ ﻣﻦ ﺗﺨﯿﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﻨﺪﺍﺭ ﺧﺸﺖ ﺭﺍ

ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ

 

ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﻫﺰﺍﺭ ﻏﺰﻝ ﺣﺮﻑ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ

ﺍﻣﺎ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺍﻡ ﺩﯾﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

 

ﺁﻩ ! ﺍﺯﺩﺣﺎﻡ ﺭﻭﺯ... ﭼﺮﺍ ﺷﺐ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ؟

ﺍﻭ ﻧﯿﺰ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎﺧﯿﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ

 

رضا شیبانی اصل

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

کس نیست در این گوشه فراموشتر از من

وز گوشه نشینان توخاموشتر از من

هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست

ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من

می نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق

اما که در این میکده غم نوشتر از من

افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن

افتاده تر از من نه و مدهوشتر از من

بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش

اما شب من هم نه سیه پوشتر از من

گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق

ای نادره گفتار کجا گوشتر از من

بیژن تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک

خونم بفشان کیست سیاوشتر از من

با لعل تو گفتم که علاجم لب نوش است

بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من

آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل

دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من

 

محمد حسین شهریار


۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی غشم

باور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می کشم


شهریار

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

سعی کردم که بمانی و بریدی به درک

کارمان را به غـم و رنج کشیدی به درک


به جهنم که از این خانه فراری شده ای

عاشقت بودم و هرگــز نشنیدی به درک


میوه ی کال غـــــزل بودم و از بخت بدم

تومرا هرگز ازاین شاخه نچیدی به درک


فرق خرمهره و گوهر تو نفهمیدی چیست

جنس پاخورده ی بازار خریدی بـــــــه درک


دانه پاشیدم و هربار نشستم به کمین

سادگی کردی و از دام پریدی بــه درک


عاقبت سنگ بزرگی به سرت خواهد خورد

میکشی از تـــــه دل آه شدیدی بــــه درک


نوشدارو شدی اما بــه گمانم قدری

دیر بالای سرکشته رسیدی به درک


صوفی صابری

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۴۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران