هم‌قافیه با باران

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست

گفت می باید تو را تا خانه قاضی برم
گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمار نیست

گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت دیناری بده پنهان و خود را وا رهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست

گفت از بهر غرامت جامه­ات بیرون کنم
گفت پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست

گفت می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست

گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

پروین اعتصامی
۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۵:۵۷
هم قافیه با باران

به دور لاله قدح گیر و بی ریا می باش
به بوی گل نفسی همدم صبا می باش

نگویمت که همه ساله می پرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش

چو پیر سالک عشقت به می حواله کند
بنوش و منتظر رحمت خدا می باش

گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی
بیا و همدم جام جهان نما می باش

چو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می باش

وفا مجوی ز کس ور سخن نمی شنوی
بهرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باش

مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان پارسا می باش 

حافظ

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۴:۵۷
هم قافیه با باران

طرف ِ ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمی‌کند
کلمات انتظار می‌کشند

من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست
شب از ستاره‌ها تنهاتر است...

طرف ِ ما شب نیست
چخماق‌ها کنار ِ فتیله بی‌طاقت‌اند

خشم ِ کوچه در مُشت ِ توست
در لبان ِ تو، شعر ِ روشن صیقل می‌خورد
من تو را دوست می‌دارم، و شب از ظلمت ِ خود وحشت می‌کند.

 احمد شاملو

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۲:۵۶
هم قافیه با باران

دشمن همیشه تا ابد دشمن نخواهد ماند
یک دوست هم تا پای جان با من نخواهد ماند

وقتی مرام دوستان زخم زبان باشد
جایی برای خنجر دشمن نخواهد ماند

در جنگ دیگر دوستی معنا نخواهد داشت
دیدم که سر هم گاه روی تن نخواهد ماند

در سینه ی فرهاد بعد از شوری شیرین
جایی برای عشق ورزیدن نخواهد ماند

گاهی نوازش زخمها را پاک خواهد کرد
در زیر باران رنگ بر آهن نخواهد ماند

فواره بودم، سخت بالا رفتم و دیدم
بی عشق راهی غیر برگشتن نخواهد ماند

ابراهیم زمانی

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

قبل ﺍﺯ ﺁﻧﯽ ﮐﻪ نشینم نفسی ﺩﺭ ﺑﺮﺷﺎﻥ
ﺳﺒﺪﯼ ﻏﻨﭽﻪ ﺑﭽﯿﺪﻡ ﭼﻮ ﮔﻞ ﻣﻨﻈﺮﺷﺎﻥ

ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﮐﻪ من از شیوه ی ﻣﺴﺘﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﻋﺎﺷﻖِ ﭼﺸﻢ ﻭ ﻟﺐ ﻭ ﺯﻟﻒ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻋﻨﺒﺮﺷﺎﻥ

به گمانم ﮐﻪ شبی ﭘﻨﺠﺮﻩ ای وا نشود
ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻦ ﻣﻪ ﭘﯿﮑﺮﺷﺎﻥ

ﺣﺮﻑ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺭﺍﻫﻢ ﻧﺪهد
ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ یک شبه ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮﺷﺎﻥ

آنقدَر زُل به لب و چشم زلالش بزنم
ﺗﺎ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﻢ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﺩﻩ ﯼ ﺩﺭ ﺳﺎﻏﺮﺷﺎﻥ

ﮔﻠﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻍ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ
ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﺷﺎﻥ

ﺗﺮﺳﻢ ﺁﺧﺮ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻣﺴﺖ ﻭ ﻫﻮﺍئی ﺑﮑﻨﺪ
 ﺑﻮﯼ ﺯﻟﻒ ﻋﺴﻞ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﺮ ﺳﺮﺷﺎﻥ

علی قیصری

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شور شیدایی انبوه هزارانت کو؟

می‌خزَد در رگِ هر برگِ تو خوناب خزان
نکهتِ صبحدم و بوی بهارانت کو؟

کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه‌ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟

زیر سرنیزه‌ِ تاتار چه حالی داری؟
دل پولادوشِ شیر شکارانت کو؟

سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
نعره و عربده‌ی باده گسارانت کو؟

چهره‌ها درهم و دل‌ها همه بیگانه زهم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟

آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحَرِ این شب تارانت کو؟

شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۰۲:۲۵
هم قافیه با باران

یک نگاه ساده، بیش از این هوایى نیستم
در خودم غرقم، به فکر آشنایی نیستم

با توأم تا با منی پس با منی تا با توأم
مثل تو در قید و بندِ باوفایی نیستم

دوستت دارم... ولی بسیار از آن بیشتر
عاشقت هستم؟... نه! تا این حد فدایی نیستم !

تا که یادم بوده اهل خواهش چشم توأم
حال، با این وصف، پیدا کن کجایی نیستم !

شعرِ نازل دارم از سوی تو، تکفیرم نکن
تا ابد پیغمبرم، فکر خدایی نیستم

با تو آری، با تو نه، با تو چنان، با تو چنین
هیچ، در گیر و کش چون و چرایی نیستم

گرچه عمری آرزو کردم رها باشم، ولی
چون رهایی ربط دارد با جدایی... نیستم …
 
مهدی فرجی

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۵
هم قافیه با باران

مرا تا نقره باشد می‌فشانم
تو را تا بوسه باشد می‌ستانم

و گر فردا به زندان می‌برندم
به نقد این ساعت اندر بوستانم

جهان بگذار تا بر من سر آید
که کام دل تو بودی از جهانم

چه دامن‌های گل باشد در این باغ
اگر چیزی نگوید باغبانم

نمی‌دانستم از بخت همایون
که سیمرغی فتد در آشیانم

تو عشق آموختی در شهر ما را
بیا تا شرح آن هم بر تو خوانم

سخن‌ها دارم از دست تو در دل
ولیکن در حضورت بی زبانم

بگویم تا بداند دشمن و دوست
که من مستی و مستوری ندانم

مگو سعدی مراد خویش برداشت
اگر تو سنگ دل من مهربانم

اگر تو سرو سیمین تن بر آنی
که از پیشم برانی من بر آنم

که تا باشم خیالت می‌پرستم
و گر رفتم سلامت می‌رسانم

سعدی

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۵
هم قافیه با باران

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد

به کوی می فروشانش به جامی بر نمی گیرند
زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی ارزد

رقیبم سرزنش ها کرد کز این به آب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد

شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد

چه آسان می نمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی ارزد

تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمی ارزد

چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی ارزد

حافظ

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
 دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده  سیرست  مرا  جان  دلیرست  مرا
زهره  شیرست  مرا  زُهره  تابنده شدم

گفت که دیوانه نه ای رو که از این خانه نه ای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سر مست نه ای رو که از این دست نه ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای
پیش رخ زنده کنش  کشته و آکنده شدم

گفت که: "تو زیرَککی، مست خیالی و شکی"
گول شدم، هول شدم، وز همه برکنده شدم

گفت که: "تو شمع شدی، قبلهً این جمع شدی"
شمع نیم ، جمع نیم، دود پراکنده شدم

گفت که: " شیخی و سری، پیش رو و راه بری"
شیخ نیم، پیش نیم ، امر ترا بنده شدم

گفت که :" با بال و پری ، من  پر و بالت  ندهم"
در هوس بال و پرش، بی پر و پر کنده شدم

چشمه خورشید  تویی، سایه گهِ  بید  منم
چونکه زدی بر سر من، پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم، دشمنِ این ژنده شدم

شکر   کند  کاغذ  تو   از  شکر  بی  حد  تو
کامد  او  در برِ من ، با  وی ماننده  شدم

شکر کند چرخ فلک ، از مَلک و مٌلک و مَلَک
کز  کرم و بخششِ او ،  نورِ پذیرنده شدم

از تو ام ای شهره قمر ، در من و در خود بنگر
کز  اثر خنده  تو   گلشنِ  خندنده   شدم

باش چو شطرنج روان، خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاهِ جهان ، فرّخ و فرخنده شدم

مولانا

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

من از یک درد، از یک بغض بی هنگام لبریزم
بگو با من کجا باید در این هنگامه بگریزم

مرا رازی ست در سینه، به خون دیده پرورده
مخواه از من که با لبخند این مردم درآمیزم

به خون خویش غلتیدند خیل آرزوهایم
شبیه سرزمین مانده از تاراج چنگیزم

مگو از آفتاب از آن شکوه گرم رویایی
که من همزاد سرمایم، که من فرزند تبریزم

منم آیینه ی ارک بلند، آن زخمی دیرین
که می ترسم در این ناپایداری ها فرو ریزم

برای جامه ی دردم بگو میراث داری کو
قبای ژنده ی خود را کجا باید بیاویزم؟

در این بیداد زخم دشمنان و دشنه ی یاران
کنارم باش، باید بعد از افتادن به پاخیزم

لیلا حسین نیا

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

جانا تویی کلیم و منم چون عصای تو
گه تکیه گاه خلقم و گه اژدهای تو

در دست فضل و رحمت تو یارم و عصا
ماری شوم چو افکندم اصطفای تو

ای باقی و بقای تو بی‌روز و روزگار
شد روز و روزگار من اندر وفای تو

صد روز و روزگار دگر گر دهی مرا
بادا فدای عشق و فریب و ولای تو

دل چشم گشت جمله چو چشمم به دل بگفت
بی‌کام و بی‌زبان عجب وصف‌های تو

زان دم که از تو چشم خبر برد سوی دل
دل می‌کند دعای دو چشم و دعای تو

می‌گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در جست و جوی چشم خوش دلربای تو

گر کاسه بی‌نوا شد ور کیسه لاغری
صد جان و دل فزود رخ جان فزای تو

گر خانه و دکان ز هوای تو شد خراب
درتافت لاجرم به خرابم ضیای تو

ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است
صد دل به غم سپارم بهر رضای تو

از زخم هاون غم خود خوش مرا بکوب
زین کوفتن رسد به نظر توتیای تو

جان چیست نیم برگ ز گلزار حسن تو
دل چیست یک شکوفه ز برگ و نوای تو

خامش کنم اگر چه که گوینده من نیم
گفت آن توست و گفتن خلقان صدای تو

مولوی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

قصه ها دارد قلم در شعرِ مکتوبم هنوز
می نویسد نامه هایم را به محبوبم هنوز

سال ها کردم تحّمل درد دوری را ولی
شکوه دارد سوزِ دل از صبر ایّوبم هنوز

بر سر عهدی که بستم پافشاری می کنم
بر نگشتم لحظه ای از روی ﺍﺳﻠﻮبم هنوز

آنکه گاهی با تلنگر حلقه بر در می زند
جای انگشتش بمانده روی درکوبم هنوز

مثل بارانی که می بارد کنار پنجره
تر بگردد مژه ها از چشم مرطوبم هنوز

زندگی در این حوالی دلپسندم هیچ نیست
هـر دقیقه طالبِ یک روز ﻣﻄﻠﻮبم هنوز

روی میزِ خاطراتم سالها جا مانده است
عکسِ عشقم در کنار جام مشروبم هنوز

ای عسل بانو مدارا کن، به سروقتم بیا
تا بگویم نازنین از عشق تو خـوبم هنوز

علی قیصری

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل
گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل

گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا
گفتم این عکس تو است ای رخ تو رشک چگل

گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر
گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل

بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان
مجرم عشق است مکن مجرم خود را تو بحل

داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن
گفت بکش تا بکشم هم بکش و هم مگسل

تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن
دست ببردم سوی او دست مرا زد که بهل

گفتم تو همچو فلان ترش شدی گفت بدان
من ترش مصلحتم نی ترش کینه و غل

هر کی درآید که منم بر سر شاخش بزنم
کاین حرم عشق بود ای حیوان نیست اغل

هست صلاح دل و دین صورت آن ترک یقین
چشم فرومال و ببین صورت دل صورت دل

مولوی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۸:۰۰
هم قافیه با باران
گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر
ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گیر

سردهم این دم توی می بی‌محابا می‌خورم
گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر

گر بگوید هوشیاری زرق را پرورده‌ای
با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر

جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش
صورتم امروز و فرداییست او را مرده گیر

از خدا دریا همی‌خواهی و مار خشکیی
چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر

غوره افشاری و گویی من ریاضت می‌کنم
چونک میخواره نه‌ای رو شیره افشرده گیر

صوفیان صاف را گویی که دردی خورده‌اند
صوفیان را صاف می‌دارد تو بستان درده گیر

هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت
گر چه او تازه‌ست و خندان هم کنون پژمرده گیر

شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست
چونک بی‌تو شب بود استاره‌ها بشمرده گیر

مولوی
۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۷:۰۰
هم قافیه با باران

ما عاشق و مستیم کرامات چه باشد
ما باده پرستیم مناجات چه باشد

ما همدم رندان سراپردهٔ عشقیم
در خلوت ما حالت طامات چه باشد

گفتیم چنان است چنین بود که گفتیم
اینست کرامات کرامات چه باشد

ما عاشق مستیم ز جام می وحدت
خود کثرت معقول و خیالات چه باشد

چون خلوت ما گوشهٔ میخانهٔ عشق است
با منزل ما راه و مقامات چه باشد

ای زاهد سجاده نشین کعبه کدام است
وی عاشق میخواره خرابات چه باشد

سید چو همه اوست چه پیدا و چه پنهان
احوال بدایات و نهایات چه باشد

شاه نعمت الله ولی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۶:۰۰
هم قافیه با باران

عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد

ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد

کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده کلی حلوات مبارک باد

در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد

این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همی‌گوید دریات مبارک باد

ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد

ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد

خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد

مولوی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۵:۰۰
هم قافیه با باران

ای گزیده یار چونت یافتم
ای دل و دلدار چونت یافتم

می گریزی هر زمان از کار ما
در میان کار چونت یافتم

چند بارم وعده کردی و نشد
ای صنم این بار چونت یافتم

زحمت اغیار آخر چند چند
هین که بی اغیار چونت یافتم

ای دریده پرده های عاشقان
پرده را بردار چونت یافتم

ای ز رویت گلستان‌ها شرمسار
در گل و گلزار چونت یافتم

ای دل اندک نیست زخم چشم بد
پس مگو بسیار چونت یافتم

ای که در خوابت ندیده خسروان
این عجب بیدار چونت یافتم

شمس تبریزی که انوار از تو تافت
اندر آن انوار چونت یافتم

مولانا

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۴:۰۰
هم قافیه با باران

بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری
خاک بازار نیرزم که بر او می‌گذری

من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبری

به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری

برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت
که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری

دیده‌ای را که به دیدار تو دل می‌نرود
هیچ علت نتوان گفت به جز بی بصری

گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری

به فلک می‌رود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری

خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری

هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
عیبت آنست که هر روز به طبعی دگری

گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی
پرده بر کار همه پرده نشینان بدری

عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
حال دیوانه نداند که ندیدست پری

سعدی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۳:۵۹
هم قافیه با باران

نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری

زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت
کشتن اولیتر از آن کم به جراحت بگذاری

تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد
من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری

کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی
وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری

عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند
همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری

طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم
شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داری

ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری

آرزو می‌کندم با تو شبی بودن و روزی
یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری

هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید
که گل از خار همی‌آید و صبح از شب تاری

سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری

سعدی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۲:۵۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران