هم‌قافیه با باران

وامانده ای از قافله ی سوته دلانیم
دور است ره منزل و ما دل نگرانیم

رفت از چمنِ خاطره ها قصه ی پرواز
بی بال و پـر از آمدنِ فصل خـزانیم

شد روز ازل از لب ما خنده گریزان
افسرده ترین مـردمِ محرومِ جهانیم

در مرثیه خوانی ز غـمِ خون سیاوش
سوزنده تر از زمزمه ی صوتِ بنانیم

خونین کفنان اوج گرفتند ولی ما
یک عده ی آشفته ی بی نام و نشانیم

از مجلس مجنون صفتان خرده نگیرید
کز نسل غـم و طایفه ی دلشدگانیم

عمری ست که از هر طرفی پایِ پیاده
از عشق عسل دائم و پیوسته دوانیم

علی قیصری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران
تو که جریان گرفته چشمه ى کوثر از آغوشت
گمانم رفته تا معراج، پیغمبر از آغوشت

فقیرى آمده بر خاک پایت بوسه بگذارد
و از لطفت درآورده ست حالا سر از آغوشت

چه کردى در جواب بد زبانى هاى آن شامى
که با چشمانِ تر دل مى کند آخر از آغوشت

دلت را یا کریم فاطمه! یک عمر مى سوزاند
شبى که پر شکسته بال زد مادر از آغوشت

تو که راز دلت را برملا کردى براى طشت
براى گریه ى خواهر کجا بهتر از آغوشت؟

حسین عباسپور
۰ نظر ۲۳ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

لحظه ای ترکم نکن محبوبِ زیبا روی من
حرف هائی با تو دارم ای غـزلبانوی من

ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺁﻫﯽ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻡ ز تنهائی ﮐـﻪ ﺩﻭﺵ
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﻫﺎﯼِ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻫﻮﯼ ﻣﻦ

لحظه ای گر با تو باشم بوی گل گیرد تنم
کی خیالت را فرستی در شبی پهلوی من

من که باشم تا بیایم لحظه ای در خاطرت
لطفها داری به من ای غنچه ی خوشبوی من

نوجـوانی رفت و آثارِ کهنسالی رسید
شکوه دارد پای من از رعشه ی زانوی من

دائماً از عشق رویت روی دریا یک نفس
لحظه ها را می شکافد قایق و پاروی من

ای عسل با عشق و یکرنگی در آغوشم بیا
تا به دورت حلقه گردد هر دو تا بازوی من

علی قیصری

۱ نظر ۲۳ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

سعودی‌اند و زبان بشر نمی‌فهمند
بشر که جای خودش! قدر خر نمی‌فهمند
.
شعور آل سعود از شتر فراتر نیست
به قدر فهم همین یک نفر نمی فهمند
.
مرا به آل سعود از ازل امیدی نیست
که از وجود بشر جز کمر نمی‌نفهمند
.
اگرچه آل سعود احمقند بالفطره
گهی ز قصد و به عمد است اگر نمی‌فهمند
.
قسم نمی‌خورم امّا اگر قسم بخورم
قسم به قُطر امیر قَطر نمی‌فهمند!
.
اگر چه تا تهِ ته، چشم و گوششان باز است
ولی به گفته‌ی اهل نظر، نمی‌فهمند
.
بدون شک خودِ «لا یعقلون» قرآنند
به قول حضرت حق، کور و کر نمی‌فهمند
.
میان آل سعود آنچنان تفاوت نیست
که روی هم همگی خشک و تر نمی‌فهمند
.
رضا احسان‌پور

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

شاهرگ‌های زمین از داغ باران پر شده‌ست
آسمانا!کاسه‌ی صبر درختان پر شده‌ست

زندگی چون ساعت شماطه‌دار کهنه‌ای
از توقف‌ها و رفتن‌های یکسان پر شده‌ست

چای می‌نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می‌نوشم ولی از اشک،فنجان پر شده‌ست

بس که گل‌هایم به گور دسته‌جمعی رفته‌اند
دیگر از گل‌های پرپر خاک گلدان پر شده‌ست

دوک نخ‌ریسی بیاور یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف‌های ارزان پر شده‌ست

شهر گفتم؟!شهر!آری شهر!آری شهر!شهر
از خیایان!از خیابان!از خیابان پر شده‌ست

فاضل نظری

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران

به نام خدا چاله هم می‌زنم
به عشقم جهان را به هم می‌زنم

عجم را عدو می‌کنم با عرب
عرب را به تیپ عجم می‌زنم

احادیث جعلی بیان می‌کنم
روایات کشکی قلم می‌زنم

اگر پا دهد قید اسلام را
در آن فرصت مغتنم می‌زنم

به نفع خودم بوده گاهی اگر
دم از دشمنی با ستم می‌زنم

زن و مرد و پیر و جوان کشته‌ام
به حق روی دست عدم می‌زنم

برای جلوگیری از سرکشی
سر از هر که غیر از خودم می‌زنم

اگر سر نمانَد برای زدن
سر خویش را لاجرم می‌زنم

حرم منفجر می‌کنم درعوض
درون سرایم حرم می‌زنم

به جای شباهت به نوع بشر
اگرچه به نوع حشم می‌زنم،

به کوری چشمان نامحترم
به چشم خودم محترم می‌زنم

بشر یا حشم یا فلان! این منم
که اخبارتان را رقم می‌زنم

نه در غم بشر بیشتر با خداست
به شادی‌تان رنگ غم می‌زنم

دوتا انتحاری ناقابل است
به جان خودم تازه کم می‌زنم

به نام خدا نه به جای خدا
به زودی در عالم علم می‌زنم

برو بیش از این پاپی من نشو
به ارواح عمّه‌م قسم، می‌زنم!

رضا احسان پور

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران

کی به آتش می کشی تسبیح یا قدوس را
روح سرگردان این پروانه مایوس را

کورسوهای چراغ عقل مردم منکرند
روشنایی های آن خورشید نا محسوس را

از صدای موج سرشارند و با ساحل دچار
گوش ماهی ها چه می فهمند اقیانوس را !

نسل در نسل زمین گشتند تا پیدا کنند
سایه ی پر های رنگارنگ آن طاووس را

تلخ و شیرین جهان چیزی به جز یک خواب نیست
مرگ پایان می دهد یک روز این کابوس را

فاضل نظری

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

چشم آهو چه مگر گفت به سرپنجه شیر
که شد از صید پشیمان و سر افکند به زیر

اگر از یاد تو جانم نهراسید ببخش
زندگی پیش من ای مرگ! حقیر است حقیر

منّتی بر سر من نیست اگر عمری هست
پیش این ماهی دلمرده چه دریا، چه کویر

چو قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک! من چو کبوتر؛ نه رهایم، نه اسیر

از تهیدستی خود شرم ندارم چون سرو
شاخه را دلخوشی میوه کشیده است به زیر

ما به نظم تو خطایی نگرفتیم ای شعر!
تو هم آداب پریشانی ما را بپذیر

فاضل نظری

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۹
هم قافیه با باران

از من عبور میکند و من چه ساده ام
دلبسته ی مسافری از جنس جاده ام

پای کسی که دل نسپرد و دلم ربود
با آنکه پای من ننشست، ایستاده ام

با اسب آرزو به غرورم قدم گذاشت
مردی که روزی آمد و شد شاهزاده ام!

مردی که زیر بار سهند نگاه او
در لحظه سست شد سبلان اراده ام

حالا به لطف آهن در سینه خفته اش
قلبم هزار تکه شده ست و براده ام

آه ای دل شکسته، امانت ترین متاع
شرمنده ام که دست امینت نداده ام

فاطمه حاجت زاده

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

افتاد به بی راهه مسیرم که اسیرم
گمگشته ی پهنایِ کویرم که اسیرم

بیزارم از این زندگیِ بی سرو سامان
از مزه ی این واقعه سیرم که اسیرم

در عصر تجـدد شده ام غـرق خرافات
در وسعت اندیشه فقیرم کـه اسیرم

گوشم شده دروازه ی هر ساز بدآواز
درگیرِ صدای بـم و زیـرم کـه اسیرم

جائی کـه نباشد نفسی بالِ پـریدن
بی قاعـده بایـد بپذیرم کــه اسیرم

ای خاک پناهم بده از مهر و عطوفت
یک لحظه در آغوش بگیرم که اسیرم

وقتی منِ دلـخسته نبینم عسلم را
باید که همان لحظه بمیرم که اسیرم

علی قیصری

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

ما آدم ها
حواسمان همیشه به تازه تر هاست
به آن ها که صمیمی نیستند
تا مبادا خلاف تشریفات
یا احترام
رفتار کنیم ...

اما همیشه
از صمیمی تر ها
جان تر ها
غافلیم ...

حواسمان نیست
که ناراحت میشوند ...
و بیشتر از هر کسی
از ما انتظار دارند ...

ناراحتشان میکنیم و
خودمان بیشتر ناراحت میشویم ...
اگر حرفی نمیزنند
اگر گله ای نمیکنند
نه اینکه دلگیر نیستند
نه اینکه گذشته اند ...

ما همیشه یادمان میرود
که صمیمی تر ها هم
منتظرند ...

حواسمان
به جان های زندگیمان باشد
یک روز میبینم
که ناگهان
دل بریده اند ...

مریم قهرمانلو

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۰۱:۵۷
هم قافیه با باران

چارده ساله بتی بر لب بام
چون مه چارده در حسن تمام

بر سر سرو، کله گوشه شکست
بر گل از سنبل تر سلسله بست

داد هنگامه‎ی معشوقی ساز
شیوه‎ی جلوه‎گری کرد آغاز

او فروزان چو مه و کرده هجوم
بر در و بامش اسیران چو نجوم

ناگهان پشت خمی همچو هلال
دامن از خون چو شفق مالامال

کرد در قبله‎ی او روی امید
ساخت فرش ره او موی سفید

گوهر اشک به مژگان می‎سفت
وز دو دیده گهر افشان می‎گفت:

کای پری با همه فرزانگیم
نام رفت از تو به دیوانگیم

لاله‎سان سوخته‎ی داغ توام
سبزه‎وش پی سپر باغ توام

نظر لطف به حالم بگشای
ریگ اندوه ز جانم بزدای

نوجوان حال کهن پیر چو دید
بوی صدق از نفس او نشنید

گفت کای پیر پراکنده‎نظر
روبگردان، به قفا باز نگر

که در آن منظره، گلرخساریست
که جهان از رخ او گلزاریست

او چو خورشید فلک، من ماهم
من کمین بنده‎ی او، او شاهم

عشقبازان چو جمالش نگرند
من که باشم که مرا نام برند

نیز بیچاره چو آن سو نگریست
تا ببیند که در آن منظره کیست

زد جوان دست و فکنداز بامش
داد چون سایه به خاک آرامش

کانکه با ما ره سودا سپرد
نیست لایق که دگر جا نگرد

هست آیین دوبینی ز هوس
قبله‎ی عشق یکی باشد و بس

جامی

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۷
هم قافیه با باران

به تو سلام می‌کنم کنار ِ تو می‌نشینم
و در خلوت ِ تو شهر ِ بزرگ ِ من بنا می‌شود.

اگر فریاد ِ مرغ و سایه‌ی ِ علف‌ام
در خلوت ِ تو این حقیقت را بازمی‌یابم.

خسته، خسته، از راه‌کوره‌های ِ تردید می‌آیم.
چون آینه‌ئی از تو لب‌ریزم.
هیچ چیز مرا تسکین نمی‌دهد
نه ساقه‌ی ِ بازوهای‌ات نه چشمه‌های ِ تن‌ات.

بی‌تو خاموش‌ام، شهری در شب‌ام.
تو طلوع می‌کنی
من گرمای‌ات را از دور می‌چشم و شهر ِ من بیدار می‌شود.
با غلغله‌ها، تردیدها، تلاش‌ها، و غلغله‌ی ِ مردد ِ تلاش‌های‌اش.

دیگر هیچ چیز نمی‌خواهد مرا تسکین دهد.
دور از تو من شهری در شب‌ام ای آفتاب
و غروب‌ات مرا می‌سوزاند.
من به دنبال ِ سحری سرگردان می‌گردم.

تو سخن می‌گوئی من نمی‌شنوم
تو سکوت می‌کنی من فریاد می‌زنم
با منی با خود نیستم
و بی‌تو خود را در نمی‌یابم

دیگر هیچ چیز نمی‌خواهد، نمی‌تواند تسکین‌ام بدهد.

اگر فریاد ِ مرغ و سایه‌ی ِ علف‌ام
این حقیقت را در خلوت ِ تو بازیافته‌ام.

حقیقت بزرگ است و من کوچک‌ام، با تو بیگانه‌ام.

فریاد ِ مرغ را بشنو
سایه‌ی ِ علف را با سایه‌ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن بیگانه‌ی ِ من
مرا با خودت یکی کن.

احمد شاملو

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب ، لبخند عشق ام بود

قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا یزی نان که بدانی .......
من درد مشترکم
مرا فریاد کن .

درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه ای تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست
در خلوت ِ روشن با تو گریسته ام
برای ِ خاطر زنده گان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین ِ سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین ِ زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که با طوفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیراکه من
 ریشه های تو را دریافته ام
 زیرا که صدای من
 با صدای تو آشناست

احمد شاملو
۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران

ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ما
 ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

مولانا

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران

بگردید بگردید در این خانه بگردید
در این خانه غیبی غریبانه بگردید

یکی مرغ چمن بود که جفت جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید

یکی ساقی مست است پس پرده نشسته است
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید

نوایی نشنیده است که از خویش رمیده است
به غوغا مخوانید خموشانه بگردید

چه شیرین و چه خوشبوست کجا خوابگه اوست؟
پی آن پر نوش چو پروانه بگردید

بر آن عشق بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقه ی زنجیر پو دیوانه بگردید

در این کنج غم آباد نشانش نتوان دید
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید

کلید در امید اگر هست شمایید
درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۷
هم قافیه با باران

جانا زهجر رویت شب تا سحربسوزم
شب تا سحر برایت با اشک تربسوزم

چون صبح می شود باز تا شام من غمینم
با این غمی که دارم شام دگر بسوزم

در رهگذر بیایم از تو سراغ گیرم
چونکام برنیاید در رهگذر بسوزم

با دوستان نشینم ، باذکر تو قرینم
از جمع دوستان باز من بیشتر بسوزم

چون آفتاب بینم ، ای آفتاب عالم
چون زیر ابر هستی من بیشتر بسوزم

هر جا قدم گذارم در سوز و ساز هستم
هم در حضر رهجرت هم در سفر بسوزم

تو از علی صافی گیری خبر چه نیکوست
چون نیستم ز حالت من با خبر بسوزم

علی صافی

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۹:۵۷
هم قافیه با باران

بردر میکده از روی نیازآمده ام
پیش اصحاب طریقت به نماز آمده ام

از نهانخانه اسرار ندارم خبر
به در پیر مغان صاحب راز آمده ام

ازسر کوی تو راندند مرا با خواری
با دلی سوخته از بادیه بازآمده ام

صوفی و خرقه خود زاهد و سجاده خویش
من سوی دیر مغان .نغمه نوازآمده ام

بادلی غمزده از دیر به مسجد رفتم
به امیدی هله با سوز و گداز آمده ام

تاکند پرتو رویت به دوعالم غوغا
بر هر ذره به صد راز و نیاز آمده ام
 
امام خمینی

۱ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۸:۵۷
هم قافیه با باران

من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
 بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم
در خیابانهای سرد
شب
جفتها پیوسته با تردید
یکدیگر را ترک می گویند
در خیابانهای سرد شب
جز خداحافظ خداحافظ صدایی نیست
من پشیمان نیستم
قلب من گویی در آن سوی زمان جاریست
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
و گل قاصد که بر دریاچه های باد میراند
او مرا تکرار خواهد کرد
 آه می بینی
که چگونه پوست من می درد از هم
که چگونه شیر در رگهای آبی رنگ پستانهای سرد من
مایه می بندد
که چگونه خون
رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من
می کند آغاز ؟
من تو هستم ‚ تو
 و کسی که دوست می دارد
 و کسی که در درون خود
ناگهان پیوند گنگی
باز می یابد
با هزاران چیز غربتبار نامعلوم
و تمام شهوت تند زمین هستم
 که تمام آبها را میکشد در خویش
تا تمام دشتها را بارور سازد
 گوش کن
 به صدای دوردست من
 در مه سنگین اوراد سحرگاهی
و مرا در ساکت آینه ها بنگر
که چگونه باز با ته مانده های
دستهایم
عمق تاریک تمام خوابها را لمس می سازم
و دلم را خالکوبی می کنم
چون لکه ای خونین
بر سعادتهای معصومانه هستی
من پشیمان نیستم
از من ای محجوب من با یک من دیگر
که تو او را در خیابانهای سرد شب
با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت
 گفتگو کن
و بیاد آور
مرا در بوسه اندهگین او
 بر خطوط مهربان زیر چشمانت

فروغ فرخ زاد

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۷
هم قافیه با باران

هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش
من بی‌کار گرفتار هوای دل خویش
 
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش

این تویی با من و غوغای رقیبان از پس
وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش

همچنان داغ جدایی جگرم می‌سوزد
مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش

باور از بخت ندارم که تو مهمان منی
خیمه پادشه آن گاه فضای درویش
 
زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس
طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش
 
عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر
کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش

منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود
خویشتن گو به در حجره بیاویز چو خیش

من خود از کید عدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش

تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی
می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش

ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند
من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش

سعدی

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۶:۵۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران