هم‌قافیه با باران

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است

برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگ است

دگر به خفیه نمی‌بایدم شراب و سماع
که نیکنامی در دین عاشقان ننگ است

چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم
مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگ است

به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفته‌ایم و دریغا که باد در چنگ است

به خشم رفتهٔ ما را که می‌برد پیغام
بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگ است

بکش چنان که توانی که بی مشاهده‌ات
فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است

ملامت از دل سعدی فرونشوید عشق
سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگ است

سعدی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۱:۵۹
هم قافیه با باران

دیدار تو حل مشکلات است
صبر از تو خلاف ممکنات است

دیباچهٔ صورت بدیعت
عنوان کمال حسن ذات است

لبهای تو خضر اگر بدیدی
گفتی: «لب چشمه حیات است!»

بر کوزهٔ آب نه دهانت
بردار که کوزهٔ نبات است

ترسم تو به سحر غمزه یک روز
دعوی بکنی که معجزات است

زهر از قبل تو نوشدارو
فحش از دهن تو طیبات است

چون روی تو صورتی ندیدم
در شهر که مبطل صلات است

عهد تو و توبهٔ من از عشق
می‌بینم و هر دو بی ثبات است

آخر نگهی به سوی ما کن
کاین دولت حسن را زکات است

چون تشنه بسوخت در بیابان
چه فایده گر جهان فرات است

سعدی غم نیستی ندارد
جان دادن عاشقان نجات است

سعدی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۹
هم قافیه با باران

در قید غمم٬خاطر آزاد کجائی؟
تنگ است دلم، قوت فریاد کجائی؟

کو همنفسی تا نفس شاد بر آرم؟
مجنون تو کجا رفتی و فرهاد کجائی؟

ای ناوک تأثیر که کردی سفر از دل!
میخواست ترا ناله به امداد کجائی؟

با آنکه ز ما هیچ زمان یاد نکردی!
ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجائی؟

میخواستی آزرده ببینی دل ما را!
اکنون که غمت داد ستم داد کجائی؟

در عشق به یک جلوه حزین کار تمام است!
من برق به خرمن زدم ای باد کجائی؟

حزین لاهیجی

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

هرچند که راست قامت و رعنایی
آواره ی پیچ و خم این دنیایی

یک روز تو را به دست موسی دادند
یک روز به دست پیر نابینایی

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

ﺷﻌﻠﻪ ی ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﻋﻤﻖِ ﻗﻔﺴﻢ
نیستی ﭘﻴﺸﻢ ﻭ ﻫـﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﻧﻔﺴﻢ

ﺑِﮕﺬﺭ مثل نسیمی ﮐﻪ درﺍﻳﻦ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻫﺎ
ﻫﻮﺱ ﺭﻭی ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻡ، ﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﻫﻞِ ﻫﻮﺳﻢ

ﮔﺮ ﺑﻪ ﻋﻤﺮی ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﻟﺐ ﻣﻦ بر لب تو
ﻧﺸﻮﺩ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﻮﺳﻪ ﺑَﺴﻢ

ﺁﻥ ﺯﻣﺎنی ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩی ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ ﺟﺪﺍ
ﺑﺮﮒِ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ی ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻫَﺮﺳﻢ

ﺩﺭﺩﻫﺎ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﺍﺋﻢ ﻫﻤﻪ ی ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻫﺎ
ﺁﺭﺯﻭ می ﮐﻨﻢ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺑﻪ ﻭﺻﺎﻟﺖ ﺑﺮﺳﻢ

به امیدی که فقط غرق به چشم تو شوم
شده ام چون صمد و ماهیِ رودِ ارسم

ﻏﻢِ سی ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻤﺮ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩی ﻣﻦ
ﺑﻮﺗﻪ ی ﺧﺸﮑﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺩشت ﮐﻮﻳﺮ ﻃﺒﺴﻢ

لحظه ای، ای گل من ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺑﻨﻤﺎ
ﻏﻴﺮ ﺗﻮ ﮐﺲ ﻧﺸﻮﺩ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺍی ﺟﺎیِ ﮐﺴﻢ

ﻓﺮﺻﺖ ﺯﻧﺪگی ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ی ﺁﻏﺎﺯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﺍﻱ ﻋﺴﻞ ﮔﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭی ﺗﻮ ﻧﻔﺲ ﺩﺭ نفسم

علی قیصری

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

براستی دوستت دارم
و از ابتدا می دانم
این بازی را خواهم باخت

نزاز قبانی

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

باز است درِخانه که شاید خبر آید
برظلمت یلدای جدایی سحر آید

در رقص شود شعله و هی پای بکوبد
خاموشی اسپند در آتش به سرآید

از راه رسد قاصدکی باخبری خوش
باران بزند پنجره با چشم تَرآید

از پیله برون آید و بالی بزند عشق
غم با همه سرزندگیش محتضر آید

تا رنج سفر مانع دیدار نگردد
ره بر سر مِهر آمده و مختصر آید

ناگاه بروید زدل خاک بسی گل
کنعانی سرگشته  زراه سفرآید

خوشبوی شود کوچه و سرمست حضورش
هم شال سیه از تنِ  خانه به در آید

آنگاه زمین چرخد ومن گِرد مدارش
نفرین حسودان فلک بی اثرآید

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۴
هم قافیه با باران

از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را می بیند آن چشمی که باز است

در عکس ها دیدم مزارت را و عمری ست
شمعی به یادت در دلم در سوز و ساز است

از هر غریب و آشنا پرسیدم از تو
گفتند بیش از هر کسی مهمان نواز است

مردی که زانو زد جمل با ضرب تیغش
می لرزد آن وقتی که هنگام نماز است

در باد، بیرق های خونین محرم
در امتداد پرچمت در اهتزاز است

تنهایی ات، تنهایی ات، تنهایی ات، مرد!
بیش از تمام دردهایت جانگداز است

اما نشد - آنقدر اندوهت کهن بود -
بنویسم از چشمان تو شعری که تازه ست

اعظم سعادتمند

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۱
هم قافیه با باران

تا بپیوندد به دریا کوه را تنها گذاشت
رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت

هیچ وصلی بی جدایی نیست، این را گفت رود
دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت

هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا
هیزم اول پایه ی سوزاندن خود را گذاشت

اعتبار سر بلندی در فروتن بودن است
چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت

موج راز سر به مهری را به دنیا گفت و رفت
با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت

فاضل نظری

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

لحظه ای ﺳﺮﭘﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺣﮑﻢِ ﻗﻀﺎ ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ
گاهی ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻏﻢ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

از صمیم دل بیا در ﺑﯿﻦ گندمزار عشق
در میان لاله ها لطفی به ما ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

ﺩل پریشانم بکن یعنی که با زیبائی ات
ﺟﻠﻮﻩ ﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﺁئینه ﻫﺎ ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

موجی از امواج گیسو را رها کن بر کمر
گیره را از بافه ی زلفت سوا ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﮐﻦ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ
ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ما ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺻﻔﺎ ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

نیمه شب ای نازنین بانو در آغوشم بگیر
دردِ بی درمانِ عاشق را دوا کن، نازگل

ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ای عسل ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﺑﻨﻪ
ﺑﺴﺘﺮ ﮔﻠﻮﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﺎ بجا ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

علی قیصری

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

ما هر دو یک دلیم، ولی این وفاق نیست
از احتیاج بگذر اگر اشتیاق نیست

ما خسته‌ایم و تشنه، ولی دست و پا زدن
راه نجات یافتن از باتلاق نیست

آیینه‌ایم و غیر حقیقت نگفته‌ایم
در ما به ‌قدر یک سر سوزن نفاق نیست

هرگز دو لفظ را مترادف گمان مکن
جایی که عشق نیست؛ «جدایی»، «فراق» نیست!

هر روز بیشتر به تو دلبسته می‌شویم
عشق از شناخت می‌گذرد، اتفاق نیست

دنیا هزار پنجره بر ما گشود و بست
اما دریغ، آینه‌ای در اتاق نیست

فاضل نظری

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۰
هم قافیه با باران

از رئیس دادگاهم عذرخواهی می کنم
بابت بارِ گناهم عذرخواهی می کنم

عذرخواهی می کنم از اینکه سیبی چیده ام
از بروز اشتباهم عذرخواهی می کنم

من تشکر می کنم باز از حضور حاضرین
از شهود و از گواهم عذرخواهی می کنم

بوده ام از روز اول تا کنون درگیر عشق
از دل زار و تباهم عذرخـواهی می کنم

حال و احوالی ندارم تا کشم قدری نفس
با غم و با درد و آهم عذرخواهی می کنم

حکم قاضی هرچه باشد ای عزیزانم قبول
از وکیلِ دادخواهم عذرخواهی می کنم

در حضور عشق خود دارم خجالت می کشم
از عسل آن قبله گاهم عذرخواهی می کنم

علی قیصری

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

سلام آقای رئیس جمهور
کلید...
که بی کلید
احیاناً
کبریت خدمتتان هست؟
می خواهم این چراغِ شکسته را
روشن کنم؛
کوچه خیلی تاریک است

سید على صالحى

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۱
هم قافیه با باران

لیلی! اگر به خواب نمی رفتم
یا از خودم فرار نمی کردم
حتماً به دلخراش ترین شکلِ
ممکن تو را به یاد می آوردم

بیچاره من، زنم به تو می گوید:
تا مرده ای به خانه ی خود برگرد
بیچاره او، اگر تو زنم بودی
اصلاً به او نگاه نمی کردم

حال و هوای پیر شدن دارم
در من همیشه برف گرفته و من
در برف پشت پنجره ام دارم
دنبال ردّ پای تو می گردم

لیلی! به جان مادرم از این جان
تا این شقیقه چند قدم راه است
تا این تفنگ چند قدم بردار
شلیک کن رها شوم از دردم

آن مرد با تمام افق هایش
حالا به چشم های تو محدود است
آفاق را بگرد ، اگر دیدی
مردی هنوز هست ، من آن مردم!

لیلی! کدام مرد؟ کدامین مرد؟
تا زنده ای به خانه ی خود برگرد
من هم اگر رها شوم از این درد
شاید به خواب های تو برگردم

حسین صفا

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

دوستانی که در شهادت ما
دست دارند، دست هم دارند؟
از کجا می توان نتیجه گرفت
چه کسانی چه چیز کم دارند؟

دخترانی که سرمه ای بودند
پشت روپوش های خود مُردند
رنگ هایی که شکل هم هستند
سرنوشتی شبیه هم دارند

گفت با خود هزار پایی که
با خودش می رود پیاده روی :
این هزاران هزار مار چطور
پا ندارند و همقدم دارند؟

مُردی و دانه دانه فکر شدند
قارچ هایی که از تو روییدند
باز هم ذره ذره خواهی مرد
فکرهای قشنگ سم دارند

دردمندان علاج می خواهند
آه! پس این مریضخانه کجاست؟
این جنین ها چگونه سقط کنند
مادری را که در شکم دارند؟

دانش آموزهای بازیگوش!
لای انگشت هایتان چه گذشت؟
که هنوز از میانتان جمعی
در گلوهای خود قلم دارند

عطر شمشادها چه بی اثر است
در مشام خمارخوابی ما
حیف! در پارک ها نمی پلکند
ساقیانی که گرد غم دارند

قسمتم بود بی دهان باشم
تکّه های بزرگ نان باشم
نوش جان تمام مورچه ها
می توانند اگر برم دارند

حسین صفا

۱ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۱
هم قافیه با باران
روزی که به مردی برخوردی
که یاخته های تنت را به شعر بدل کند
و با پیچش موهایت شعر بسازد،

روزی که به مردی برخوردی
که قادرت کند_مثل من_
با شعر حمام کنی
سرمه بکشی
و موهایت را شانه کنی،

آن روز می گویم، تردید نکن!
با او برو
مهم نیست مال من باشی یا او
مهم این است مال شعر باشی...

نزار قبانی
۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۱
هم قافیه با باران

یک لب بده به من که لبـم تـیر می کشـد
عشقت مـرا به آتش و زنجیـر می کشـد

یک لب بده دوبــاره که در حـسرت لبت 
تب آتشی بـراین دل غمگیـر می کشـد

چون آهویی که از همـه مـردم گریخـته
خود را به زیر سایه‌ی یک شیـر می کشد

این بوسه ها که می چشی از قندهار لب
آخر تـو را به قلـــه ی  پامیــر می کشد

این لحظه هـای داغ هوس خیـز عاشقی
ما را به یک جنـون  نفس گیــر می کشد

بر روی بوم نرم تنــم  دسـت هــای تو
یک چشمـه زلال ســرازیـــــر می کشد

حاشا که شیخ، از شب ما با خبـــر شود
کـــــار من و تو باز به تعزیـر می کشد

فرشته خدابنده

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۸:۱۰
هم قافیه با باران

اگر مرد خردمندی تو را فرزانگی باید
وگر همدرد مجنونی غم دیوانگی باید

رفیقی بایدم همدم به شادی یار و در غم هم
وزین خویشان نامحرم مرا بیگانگی باید

من و گنج سخن‌سنجی که کنجی خواهد و رنجی
چو من گر اهل این رنجی تو را ویرانگی باید

چو زد دهقان زحمتکش به کشت عمر خود آتش
تو را ای مالک سرکش جُوی مردانگی باید

قناعت داده دنیا را گروه بی سر و پا را
چرا با این غنا ما را غم بی‌خانگی باید

در این بی انتها وادی چو پا از عشق بنهادی
به گرد شمع آزادی تو را پروانگی باید...

فرخی یزدی

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۰
هم قافیه با باران

می‌برندت به خواب دیدن من
تا ببینند پوزخندت را
سال‌ها پیش نیز از خوابم
برده ‌بودند می‌برندت را

سر خرمن قرار من با تو
خرِ من سر نداشت از آغاز
خرِ من بال داشت، پر می‌زد
افقِ نسبتا بلندت را...

سر به زیر نیازمندی‌ها!
مثلا روزنامه می‌خواندی
خوانده ‌بودند جمله‌ی کلمات
سطرهای نیازمندت را

روز و شب در پی تو می‌گشتند
همه سلول ‌های غمگینم
تا نشان از تو یافتم دیدم
که عوض کرده ‌اند بندت را

طعنه‌های تو زخم زالوها
نیش زنبورهای کندوها
منِ بدبخت مثل هالوها
نوش جان می‌کنم گزندت را

چه هوس‌ها که می‌زند به سرت
از دغل دوستانِ دور و برت
من به تلخی نگاه می‌کنم و
مگسان می‌خورند قندت را

و به تحقیق می‌توان فهمید
هیچکس جز تو دلپسندت نیست
از محالات ممکن است این که
بپسندد کسی پسندت را

می‌برندم به خوابِ دیدنِ تو
می‌برندم به خاک ریختنت
روی گوری که سرنوشت من است
دوزخا! گور من بهشت من است

حسین صفا

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۶:۱۰
هم قافیه با باران

وقتش رسیده است بمیری
اینبار تا پناه بگیری
لرزیده ای و ریخته دیوار

بر خود فرو نریز خودت را
در خود فرو نریز خودت را
ازدست رفته! دست نگه دار!
 *
گاهی نیاز نیست بخواهی
راهی که باز نیست ببندی
گاهی نیاز نیست، وگرنه...

این خانه ابری ست،مگرنه؟
دیگر نیاز نیست بخندی
لابد نیاز نیست به این کار
*
لِک لِک کنان به راه می افتی
از خود به اشتباه می افتی
از چاله ات به چاه می افتی

بادی وزیده است به سویی
دامن کشیده است به سویی...
تا من روانه تر شوم این بار
*
حرفی نمی زنم که بگویم:
من مملو از منم که بگویم

من از توان خود چه بگویم؟!
این ناتوان چه فایده دارد؟

لعنت بر این تحمّل اندک!
نفرین بر این کهولت بسیار
*
او می وزد به تاخت به سویم
آجر به آجر عاشق اویم!
بن بست بسته اند به راهم!

سنگینی تمام جهان را
با او سبکتر از پرِ کاهم
رد می شوم از اینهمه دیوار
*
می مُردم از تب، او تب من بود!
او گریه های هرشبِ من بود
سیگار گوشه ی لب من بود

حَب میکنم مسکّنِ خود را
لَم میدهم به گوشه ی تختم
پُک میزنم به تلخی سیگار
*
من روزهای آخر سالم
من دیدن توام که محالم
خندیدن توام که محالم...

ای احتمالِ روز جدایی!
وقتش رسیده است، کجایی؟
تحویل سال! لحظه ی دیدار!
*
آرام باش قلب صبورم
آرام! تا کنار بیایی
با دردهای گور به گورم

با رنج های رنگ به رنگم
با رنگ های جور به جورم
رنجور باش قلب سبکبار!
*
ای وای! صبح اگر شده باشد
تعبیر خواب هرشب من را
او راهی سفر شده باشد

هر شب مقدّر است بمانم
تا صبح نیز اگر شده دلتنگ
تا صبح نیز اگر شده بیدار
*
لرزید و ریخت، ریخت به ناگاه
از دست رفت و آه کشید آه!
خندید مرگِ تازه ی خود را

آنگاه ناگریز و به اکراه،
با دستِ خود جنازه ی خود را
بیرون کشید از دل آوار

حسین صفا

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران