هم‌قافیه با باران

۳۷۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

حرفِ دلِ من شعر و سکوت و سخنم، شرم

با این زن پتیاره ی عریان چه بگویم؟


از این یقه آزادیِ میلاد کراوات

بر اسکلتِ فتحعلی خان چه بگویم؟


از بُغضِ فراموشیِ «همّت» به «مدرّس»

از «باکری» خسته به «چمران» چه بگویم؟


با دخترکِ فال فروشِ لبِ مترو

یا بیوه زنِ بچّه به دندان چه بگویم؟


زن با غمِ شش عائله با من چه بگوید؟

من با شکمِ گُشنه به ایمان چه بگویم؟


با او که گُل آورده دم شیشه ی ماشین

از لذّت این شرشر باران چه بگویم؟


دامانِ رها، موی پریشان، منِ شاعر

با خشمِ دو مامورِ مسلمان چه بگویم؟


تا خرخره شهری به لجن رفته و حالا

ماندم که به یک چاک گریبان چه بگویم!؟


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۵
هم قافیه با باران

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‎کند

بلبل شوقم هوای نغمه‎خوانی می‎کند


همتم تا می‎رود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می‎کند


بلبلی در سینه می‎نالد هنوزم کاین چمن

با خزان هم آشتی و گل‎فشانی می‎کند


ما به داغ عشقبازی‎ها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنان چشمک‎پرانی می‎کند


نای ما خاموش ولی این زهره‎ی شیطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی می‎کند


گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان

با همین نخوت که دارد آسمانی می‎کند


سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی می‎کند


با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی می‎کند


بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران می‎رسد با من خزانی می‎کند


طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون می‎کند با ما نهانی می‎کند


می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند


شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید

ور نه قاضی در قضا نامهربانی می‎کند


شهریار

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۵
هم قافیه با باران

دیریست که دلدار پیامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد

سوی من وحشی صفت عقل رمیده

آهو روشی، کبک خرامی نفرستاد

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست

وز آن خط چون سلسله دامی نفرستاد

فریاد که آن ساقی شکّر لب سرمست

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

چندان که زدم لاف کرامات و مقامات

هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد

حافظ به ادب باش که واخواست نباشد

گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد


حافظ

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۵
هم قافیه با باران

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی

نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی


من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی


به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی


منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم

تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی


مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را

بهار شادی‌انگیزی حریف باده پیمایی


مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند

میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی


کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی


مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود

خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی


من آزرده‌دل را کس گره از کار نگشاید

مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی


رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن

که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی ..



 رهی معیری 

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد

مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد


ای عشق از آتش اصل و نسب داری

از تیره ی دودی ، از دودمان باد


آب از تو طوفان شد ، خاک از تو خاکستر

از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد


هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران

هر کوه بی فرهاد کاهی به دست به باد


هفتاد پشت ما از نسل غم بودند

ارث پدر ما را ، اندوه مادر زاد


از خاک ما در باد بوی تو می آید

تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد ..



قیصر امین پور 

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۲
هم قافیه با باران

روشنان چشمهایت کو؟ زن شیرین من!

تا بیفروزی چراغی در شب سنگین من


می شوم بیدار و می بینم کنارم نیستی

حسرتت سر می گذارد، بی تو بر بالین من


خود نه توجیه من از حُسنی به تنهایی که نیست،

جز تو از عشق و امید و آرزو، تبیین من


رنج، رسوایی، جنون، بی خانمانی، داشتم

مرگ را کم داشت تنها، سفره ی رنگین من


از تو درمانی نمی خواهم به وصل، اما به مهر

مرهم زخم دلم باش از پی تسکین من


یا به دست آور دوباره عشق او را یا بمیر!

با دلم پیمان من اینست و جان، تضمین من


من پناه آورده ام با تو، به من ایمان بیار

شعر هایم آیه های مهر و مهرت دین من


شکوه از یار؟ آه، نه! این قصه بگذار، آه، نه!

رنجش از اغیار هم، کفرست در آیین من


حسین منزوی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۲
هم قافیه با باران

پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم

داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم


ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ

از کنارت رد شدم آرام، گفتی: مستقیم!


زل زدی در آینه اما مرا نشناختی

این منم که روزگارم کرده با پیری گریم


رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند

رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم


بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق

گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم" :


یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوان

خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:


"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست

تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم"


شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست

زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم


موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:

"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم"


گفتم آخر شعر تلخی بود ،با یک پوزخند

گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران

"دوستت دارم" را من، دلاویزترین شعرِ جهان یافته ام

این گلِ سرخِ من است


دامنی پر کن از این گل که دَهی هدیه به خلق


که بری خانه ی دشمن، که فشانی بر دوست


رازِ خوشبختیِ هر کس به پراکندنِ اوست...



فریدون مشیری

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران
ای رفته کم‌کم از دل و جان، ناگهان بیا
مثل خدا به یاد ستمدیدگان بیا

قصد من از حیات، تماشای چشم توست
ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بیا

چشم حسود کور، سخن با کسی مگو
از من نشان بپرس ولی‌ بی‌نشان بیا

ایمان خلق و صبر مرا امتحان مکن
بی‌ آنکه دلبری کنی از این و آن بیا

قلب مرا هنوز به یغما نبرده‌ای
ای راهزن دوباره به این کاروان بیا

فاضل نظری
۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران

اگر به رسم ادب از سرش کلاه گرفت

نسیم باز مرا با تو اشتباه گرفت



دمی به ناز حجاب از رخت کنار زدی

"پرنده پر زد" و "آهو رمید" و "ماه گرفت"



به روی گردنت افتاد تاری از گیسو

تمام گردنه را یک تن از سپاه گرفت



دلی چنین که تو داری تصاحبش سخت است

اگرچه آینه را می توان به "آه" گرفت



تو را چنان وطنم از غریبه می گیرم

اگر که دست تو در دست او پناه گرفت...!


علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۶
هم قافیه با باران

تا شدم صید تو آسوده ز هر صیادم

وای بر من گر ازین قید کنی آزادم


نازها کردی و از عجز کشیدم نازت

عجزها کردم و از عجب ندادی دادم


چون مرا می‌کشی از کشتنم انکار مکن

که من از بهر همین کار ز مادر زادم


تو قوی پنجه شکارافکن و من صید ضعیف

ترسم از ضعف به گوشت نرسد فریادم


آب چشمم مگر از خاک درت چاره شود

ورنه این سیل پیاپی بکند بنیادم


گاهی از جلوه ی لیلی‌روشی مجنونم

گاهی از خنده ی شیرین منشی فرهادم


جاودان نیست فروغی غم و شادی جهان

شکر زان گویم اگر شاد و گر ناشادم ..



 فروغی بسطامی 

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۵
هم قافیه با باران

به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم

به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم

تو کوته دستیم میخواستی ورنه من مسکین

به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم

نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم

زکویت عاقبت با دامنی خونین جگر رفتم

حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی

زیان اورده من بودم که دنبال هنر رفتم

ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی

به من تا مژده آوردند, من از خود به در رفتم

تو قدر من ندانستی و حیف از بلبلی چون من

که از خار غمت ای گل خونینه پر رفتم

مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت

بلی رفتم ولی هر جا که رفتم در به در رفتم

به پایت ریختم اشکی و رفتم, در گذر از من

از این ره بر نمیگردم که چون شمع سحر رفتم

تو رشک افتابی کی به دست سایه می ایی؟

دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران

ساک ِ من ! بستــــه نشو باز مرا جا نگذار 

کفش را جفــــــت نکن، روی ِ دلم پا نگذار

در سرم سوت کشــان میرسد از راه قطار 

ایستگاه ِ دل ِ من را تک و تنهـــــــــا نگذار

یا بگو صندلی ات خالی از اینجـــــــــا برود 

یا ببر خاطـــــــــره را پشت ِ سرت جا نگذار

کوپه تابوت ِ سیاهی ست که از مرگ پر است 

داغ ِ خود را به دل ِ خستــــــه ی ِ دنیا نگذار

ریل ها خط ِ بریلنــــــــــــد که از حرف پرند 

کور خواندند محلی به الفبـــــــــــــــا نگذار

رفتنت تلخ ترین قسمت ِ این سریال است 

نقش ِ دلتنگی ِ من را تو به اجـــــــرا نگذار

من که می دانم این بغض فقط یک شوخی ست 

جان ِ خود اینهمه هی سر به سر ِ ما نگذار

بغلـــــــــــــم کن که به آغاز ِ جهان برگردم 

دستهایی که پرانتــــــــــز شده را وا نگذار

سفر ِ چلچله هایی که نرفتند بخیـــــــــــر ! 

آسمان را پس از این محو ِ تماشـــــــــا نگذار

خش خش ِ پاره ی ِ هر برگ ِ بلیتت خوش باد 

عشق، پاییــــــــز ِ قشنگی ست بر آن پا نگذار


شهراد میدری

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران

بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم

ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم


زدست هجر تو جان میبرم به حسرت روزی

که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم


زپا فتادم و درسر هوای روی تو دارم

مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم


بکن هر انچه توانی جفا به سایه بی دل

مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم


ابتهاج

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۲
هم قافیه با باران

قول بده که خواهی آمد

اما هرگز نیا !

اگر بیایی

همه چیز خراب می‌شود

دیگر نمیتوانم

اینگونه با اشتیاق

به دریا و جاده خیره شوم

من خو کرده ام

به این انتظار

به این پرسه زدن ها

در اسکله و ایستگاه

اگر بیایی

من چشم به راه چه کسی بمانم...


رسول یونان

۱ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

اصلا نمیخواهم برایم این و آن باشی

کافیست وقتی با تو هستم مهربان باشی


عشق است... من هرآنچه باشی دوستت دارم

دریا اگر باشی... اگر آتشفشان باشی


از ناگهانی اتفاق افتادنت پیداست

باید برایم از خداوند ارمغان باشی


باید بتابی بعد باران هایِ پی در پی

در تیره روزی های من رنگین کمان باشی


بگذار ماهِ آسمان مالِ خودش باشد

وقتی تو قرص ماه حوض خانه مان باشی


گفتند دریا شو تمام آسمان در توست

دریا نخواهم شد مگر تو آسمان باشی....


مهرداد نصرتی

۱ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

خارخندید و به گل گفت: 

"سلام"

و جوابی نشنید...

خار رنجید، ولی هیچ نگفت!

ساعتی چند گذشت...

گل چه زیبا شده بود

دست بی رحمی نزدیک آمد،

گل سراسیمه ز وحشت افسرد

لیک آن خار در آن دست، خلید 

و گل از مرگ رهید...

صبح فردا که رسید،

خار با شبنمی از خواب پرید

گل صمیمانه به او گفت: 

"سلام"

گل اگر خار نداشت،

دل اگر بی غم بود،

اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،

زندگی،

عشق ،

اسارت،

قهر و آشتی

همه بی معنا بود...


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست

مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست 


هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما

حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست 


رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته‌اند

آنکه نخل حسرتی پرورد می‌داند که چیست 


آتش سردی که بگدازد درون سنگ را

هرکرا بودست آه سرد، می‌داند که چیست... 


وحشی بافقی 

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران

یک شهر عاشقت شده،بنگر چه کرده ای؟

مردم برای چشم تو جنجال ... بگذریم 

دلتنگ آسمان تو هستم مرا ببخش!

شاهینم و شکسته پر و بال ... بگذریم 

جز سرپناه عشق تو جایی ندارم و ...

می ترسم اینکه قلب تو اشغال ... بگذریم 

ای گل! خیال وصل تو در خواب هم نشد

ریحانی و به بوی تو از حال ...بگذریم

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم 

من دلخوشم به خواجه و این فال ... بگذریم! 

از خود بگویم؟ از تو چه پنهان که مدتی ست

این شاعر شکسته ی بدحال ... بگذریم

یوسف که نیستم به سلامت گذر کنم

یک شاعرم که داخل گودال ... بگذریم 

می خواستم که عقده ی دل وا کنم،ولی

امشب به احترام غمت لال ... بگذریم 

این وعده های پوچ به جایی نمی رسند

امسال هم مطابق هر سال ... بگذریم 


حامد نصیری

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران