هم‌قافیه با باران

۸۶ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

آغوش من دروازه های تخت جمشید است

می خواستم تــو پادشاه کشورم باشی


آتش کشیدی پایتــخت شــور و شعــــرم را

افسوس که می خواستی اسکندرم باشی


این روزها حتی شبیه سایه ات هم نیست

مردی کــه یک شب بهترین تعبیر خوابم بود


مردی که با آن جذبه ی چشمِ رضاخانیش

یک روز تنهـــا علت کشف حجابــم بود


در بازوانت قتلــگاه کوچکـــی داری

لبخند غارت می کند آن اخــم تاتاریت


بر باد دادی سرزمین اعتمــادم را

با ترکمنچـــای خیانت های قاجاریت


در شهـــرهای مرزی پیراهنم جنگ است

جغرافیای شانه هایت تکیه گاهم نیست


دارم تحصـن می کنم با شعــــر بر لبهـــات

هر چند شرطی بر لب مشروطه خواهم نیست


من قرنهــا معشوقه ی تاریخی ات بودم

دیگر برای یک شروع تازه فرصت نیست


من دوستت دارم ... بغل کــن گریه هایم را

لعنت به تاریخی که حتی درس عبرت نیست


رویا ابراهیمی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۴۳
هم قافیه با باران

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی


یک روز شاید در تب توفان بپیچندت

آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی


بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست

باید سکوت سرد سرما را بلد باشی


یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید

نامهربانی های دنیا را بلد باشی


شاید خودت را خواستی یک روز برگردی

باید مسیر کودکی ها را بلد باشی


یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت

یا لااقل تا " آب - بابا " را بلد باشی


حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها

باید زبان تند حاشا را بلد باشی


وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری

باید هزار آیا و اما را بلد باشی


من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم

اما تو باید سادگی ها را بلد باشی


یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...

یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی


چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری

باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی


بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!

باید زبان حال دریا را بلد باشی


شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد

ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی


دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم

امروز می گویم که فردا را بلد باشی


گفتی :" وجود ما معمایی است...."می دانم

اما تو باید این معما را بلد باشی


محمدحسین بهرامیان

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۴۲
هم قافیه با باران

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید

فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش

که آب زندگیم در نظر نمی‌آید

قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم

درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید

مگر به روی دلارای یار ما ور نی

به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید

وز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا

ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر

ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس

کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آید


حافظ

۱ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۴۲
هم قافیه با باران

سخت دل دادی به ما و ساده دل برداشتی

دل بریدن هات حکمت داشت: دلبر داشتی


از دل من تا لب تو راه چندانی نبود

من که شعر تازه می گفتم، تو از بر داشتی


قلب من چون سکه های از رواج افتاده بود

آنچه در پیراهن من بود، باور داشتی


شر عشقت را من از شور پدر پرورده ام

قصد خون خلق را از شیر مادر داشتی


دشتی از آهو درین چشمت به قشلاق آمده

جنگلی از ببر در آن چشم دیگر داشتی


پشت پلکم زنده رودی از نفس افتاده بود

روی لب هایت گلاب ناب قمصر داشتی


خاطراتم را چه خواهی کرد؟ گیرم باد برد

بیت هایی را که از من کنج دفتر داشتی

 

علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۴۱
هم قافیه با باران

بین نماز ، وقت دعا گریه می کنی

با هر بهانه در همه جا گریه می کنی

در التهاب آهِ خودت آب می شوی

می سوزی و بدون صدا گریه می کنی

هر چند زهر قلب تو را پاره پاره کرد

اما به یاد کرب و بلا گریه می کنی

اصلاً خودِ تو کرب و بلای مجسّمی

وقتی برای خون خدا گریه می کنی

آب خوش از گلوی تو پایین نمی رود

با ناله های وا عطشا گریه می کنی

با یاد روزهای اسارت چه می کشی ؟

هر شب بدون چون و چرا گریه می کنی

با یاد زلفِ خونی سرهای نی سوار

هر صبح با ن سیم صبا گریه می کنی


یوسف رحیمی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۴۱
هم قافیه با باران

آغوش تو چقدر می آید به قامتم

در آن به قدر پیرهن خویش راحتم

می پوشمت که سخت برازنده ی منی

امشب به شب نشینی خورشید دعوتم

با خود تو را به اوج _ به معراج_ میبرم

امشب اگر به خاک بریزد خجالتم

ده رند خبره اند سرانگشت های تو

یورش می آورند شبانه به غارتم

این ده شریک قافله، این ده رفیق دزد

تا آمدم به خویش، ندادند مهلتم

بازار شام کن شب مان را به موی خود

بگذار تا شلوغ شود با تو خلوتم

بر شانه ام گدازه ای از بوسه ها گذار

قافم ولی تمام شده استقامتم

بگذار تا دخیل ببندم به دامنت

حالا که در حریم تو گرم زیارتم

من سیرتم همان که تو می خواستی شده

لب تر کنی عوض شود این بار صورتم!

جنگیدم و به گنج تو فرمانروا شدم

این است از تمامی دنیا غنیمتم

با من بمان که نوبت پیروزی من است

چیزی نمانده است به پایان فرصتم


 علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۹
هم قافیه با باران

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو

پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

عشق تو سرنوشت من خاک درت بهشت من

مهررخت سرشت من راحت من رضای تو

دلق گدای عشق را گنج بود در آستین

زود به سلطنت رسد هر که بود گدای تو

خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند

این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

شور شراب و سوز عشق آن نفسم رود ز سر

کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو

شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست

جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن

حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو


حافظ

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۹
هم قافیه با باران

با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام 

باز به دنبال پریشانی‌ام 


طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست 

در پی ویران شدنی آنی‌ام 


آمده‌ام بلکه نگاهم کنی 

عاشق آن لحظه‌ی طوفانی‌ام 


دلخوش گرمای کسی نیستم 

آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام 


آمده‌ام با عطش سال‌ها 

تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام 


ماهی برگشته ز دریا شدم 

تا تو بگیری و بمیرانی‌ام 


خوب‌ترین حادثه می‌دانمت 

خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟ 


حرف بزن ابر مرا باز کن 

دیر زمانی است که بارانی‌ام 


حرف بزن، حرف بزن، سال‌هاست 

تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام 


ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟ 

ها نکشانی به پشیمانی‌ام! 


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۸
هم قافیه با باران

وقتی که چشم مستت حال خمار دارد

در قهوه ی نگاهت فالم قرار دارد


من میچشیدم از تو، پیوند میوه ها را

خرمالوی لبانت طعم انار دارد


از سرخی لب تو...وزن و عروض شعرم

مانند بیت قبلی قصد فرار دارد


وضعیت نبودت، چون آسمان تهران

حال و هوای بی تو گویی غبار دارد


شبها بخوان برایم از شعرهای سعدی

آهنگ حرفهایت صوت سه تار دارد


زهرا اقبالی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۷
هم قافیه با باران

کنار خاطرات خود،بچین میز قمارم را

دوباره شرط می بندم،به پایت روزگارم را

کمی مشروب حالت را،چنان خوش می کند گاهی

که بر هم میزنی موی سیاه و سوگوارم را

به من نزدیک شو،نزدیک مثل روزهای سرد

بگیرم توی چنگت،کور کن راه فرارم را

بیا بنشین کنارم تا،خودت آغاز من باشی

بیا با بوسه ای تحویل کن فصل بهارم را

کنار خاطرات تو،خودم را ساده می بازم

دوباره شرط می بندم،بچین میز قمارم را


 مهتاب یغما 

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۶
هم قافیه با باران

ﺳﻼ‌ﻡ ﻭﺍﺭﺙ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺑﯽ‌ﻧﺸﺎﻧﯽ‌ﻫﺎ!

ﺧﺪﺍﯼ ﺑﯿﺖ ﻏﺰﻝ‌ﻫﺎﯼ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ‌ﻫﺎ

ﻧﯿﺎﻣﺪﯼ ﻭ ﮐﻬﻨﺴﺎﻝ‌ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻣُﺮﺩﻧﺪ
ﺩﺭ ﺁﺳﺘﺎﻧﻪٔ ﻣﺮﮒ‌ﺍﻧﺪ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﯽ‌ﻫﺎ

ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻬﻤﺖِ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺑﺎﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻌﻨﻪ ﮐﻪ: «ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ‌ﻫﺎ! ﺭﻭﺍﻧﯽ‌ﻫﺎ!

ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ‌ﺁﯾﺪ
ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ‌ﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖِ ﻧُﺪﺑﻪ‌ﺧﻮﺍﻧﯽ‌ﻫﺎ»

ﻣﺴﯿﺢِ ﺁﻣﺪﻧﯽ! ﺳﻮﺷﯿﺎﻧﺲ! ﺍﯼ ﻣﻮﻋﻮﺩ!
ﺗﻮ ـ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ‌ﺳﻮﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ‌ﻫﺎ!

ﺑﮕﻮ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥِ ﺳﮑﻮﺕ
ﺯﺑﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﯽ‌ﺯﺑﺎﻧﯽ‌ﻫﺎ

ﻫﻨﻮﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ‌ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ
ﺗﻬﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﺯ ﺁﻭﺍﺯِ ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﯽ‌ﻫﺎ

ﻭ ﺯﺭﺩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺩﺍﻧﻪ‌ﺩﺍﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺍﻓﺘﻨﺪ
ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ‌ﻫﺎ ﺑﺮﮒِ ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽ‌ﻫﺎ

ﭘﺎﻧﺘﻪ‌ﺁ ﺻﻔﺎﯾﯽ 

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست

عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست


ناگهان- دریا! -تو را دیدم حواسم پرت شد

کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست


در دلم فریاد زد فرهـــاد و کوهستان شنید

هی صدا در کوه، هی “من عاشقت هستم” شکست


بعد ِ تو آیینه های شعر، سنگم می زدند

دل به هر آیینه، هر آیینه ای بستم شکست


عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد

قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست


وقتی از چشم تو افتادم نمی دانم چه شد

پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست


نجمه زارع

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۸
هم قافیه با باران

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکـیست

حـرم و دیـر یکی، سـبحه و پـیمانه یکیسـت


اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظری است

گـر نـظر پـاک کنی کـعبه و بـتخانه یکیسـت


هـر کسی قصه‌ی شـوقش به زبانی گـویـد

چون نکو می‌نگرم حاصل افسانه یکیست


اینهمه قـصه ز سـودای گرفتاران اسـت

ور نه از روز ازل دام یکی،دانه یکیست


ره‌ هرکس به فسونی زده آن شـوخ ار نـه

گریه‌ی نیمه شب و خنده‌ی مستانه یکیست


گر زمن پرسی از آن لطف که من می‌دانم

آشـنا بـر در ایـن خـانه و بـیگانه یکیسـت


هـیچ غـم نیست که نسبت به جـنونم دادنـد

بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکیست


عـشق آتـش بـود و خـانه ‌خـرابی دارد

پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکیست


گر به سر حد جنونت ببرد عشق«عماد»

بـی‌ وفـایی و وفـاداری جـانـانـه یکیسـت


عماد خراسانی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۷
هم قافیه با باران

تو گفته بودی می کشد دریا به هرسویت

من گفته بودم با توام پارو به پارویت

آشفتگی های خودم را یاد من انداخت

هربار بادی بی هوا پیچید در مویت

تنها به لطف چشم هایت بود تلخی ها

شیرین اگر شد مثل چای قند پهلویت

روزی که می رفتی رها باشم نمی دیدی

این گرگ ها را در کمین بچه آهویت

ای کاش تصمیمت دم رفتن عوض می شد

تا باز بنشینم کمی زانو به زانویت

ای کاش میشد که شبیه تیغ ابراهیم

در لحظه ی آخر نمی برید چاقویت

خورشید باید ماه را روشن کند بی تو

گم می شود در این سیاهی ماه بانویت


رویا باقری

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

بغض را هی بخوری، خانه خرابت بکند

پشت این پنجره ها خاطره آبت بکند


از خودت هی بگریزی برسی آخر خط

ته خط باشی و یک نقطه حسابت بکند


قل هو الله بخوانی و شبی غرق دعا

از خدا وقت بخواهی و جوابت بکند!


مثل مرداب بگندی و فقط کاش شبی

بوسه داغ لب تیغ مجابت بکند-


بـِسُرد روی رگت، وای... چه حالی دارد

آه سردی بکشد، مرد خطابت بکند


با غزل درد کشیدم که بخوانی، هرشب-

پشت این پنجره ها، خاطره آبت بکند


پویا جمشیدی 

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

دارد چکار می کند این عشق با دلم؟

با قطعه های بی سر و سامانِ پازلم


در گردبادِ زلف تو با لطفِ موج ها

چون قایقی شکسته، زمینگیرِ ساحلم


بیت الحرامِ چشمِ تو بارانی است و من

همپای حاجیانِ تو در دورِ باطلم


در کوچه های قافیه، در قابِ بیت ها

مثلِ همیشه باز تو هستی مقابلم


لبخند می زنی و نفس می کشی و بعد

حل می شود دوباره تمامِ مسائلم!


محمّد عابدینی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران

دگر آن شبسـت امـشـب کـه ز پـی سـحر نـدارد

مـن و بــاز آن دعــــاهـا کـه یکی اثــر نـدارد


مـن و زخم تـیز دسـتی که زد آنچنــان به تـیغـم

کـه سـرم فـتـــاده برخــاک و تــنم خـبر نـدارد


همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمـارم

چـه کنم که نخـل حِرمان بـه از این ثـمر نـدارد


ز لبی چنــان که بـارد شکرش ز شکـّرسـتــان

هــمـه زهــر دارد امــا چـه کـند شکـر نـدارد


بـه هــوای بـاغ مـرغــان هـمه بــالهـا گشـــاده

بـه شکـنج ِ دام مـرغی چـه کـند کـه پـر نـدارد


بکـُش و بـسوز و بگذر منگر به این که عـاشـق

بـجـز ایـن کـه مــهـر ورزد گـنهی دگــر نـدارد


می وصل نیست وحشی به خمـار هجرخـو کن 

کـه شـــراب نــاامـیــدی غــم درد سـر نـدارد


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران

سـاقی بده پـیمــانه ای ز آن مـی که بی خویشـم کند

بـر حسن شـورانگیز تـو عـاشــق تـر از پـیشـم کند


زان مـی که در شبهـای غـم بـارد فـروغ صبحـدم

غــافـل کند از بـیـش و کـم فــارغ ز تـشویشـم کند


نـور سـحرگـاهی دهد فـیضی که می خواهی دهد

بـا مـسکـنت شــاهـی دهد ســـلطـان درویـشـم کند


ســوزد مــرا ســازد مــرا در آتــش اندازد مــرا

وز مـن رهــا ســازد مــرا بیگانه از خویشـم کند


بستـاند ای سـرو سهی سـودای هـستی از رهـی

یغـمـا کند انــدیشـه را دور از بـــد انـدیشــم کند


رهی معیری

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران

گرچه گاهی بالشم از گریه تا فردا تر است

با خیالش خواب هایم شب به شب زیبا تر است


مثل دلفینی به دام افتاده در استخرم، آه!

ظاهراٌ مشغول رقصم، چشم هام امّا تر است


من نه، هرکس خواب اقیانوس را هم دیده است

چشم هایش مثل من تا آخر دنیا تر است


زندگی مثل سیابازی است، آدم هر چقدر

دوستدارانش فراوان تر، خودش تنهاتر است


گاه می گویم که باید چشم هایم را ... ولی

هرچه محکم تر ببندم چشم، او پیداتر است


پانته‌آ صفایی

۱ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

بر حرب گاه چو ره آن کاروان فتاد

شور نشور واهمه را در گمان فتاد


هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد

بر زخم های کاری تیر و کمان فتاد


ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان

 بر پیکر شریف امام زمان فتاد


 بی اختیار نعره هذا حسین از او

سر زد چنان که آتش او در جهان فتاد


 پس با زبان پر گله آن بضعه ی رسول

رو در مدینه کرد که : یا ایها الرسول


 این کشته ی فتاده به هامون حسین توست

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست


 این ماهی فتاده به دریای خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست


 این خشک لب فتاده و ممنوع از فرات

کز خون او زمین شده جیحون حسین توست


 این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه

خرگاه از این جهان زده بیرون حسین توست


پس روی در بقیع و به زهرا خطاب کرد

مرغ هوا و ماهی دریا کباب کرد


 کای مونس شکسته دلان، حال ما ببین

ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین


اولاد خویش را که شفیعان محشرند

در ورطه ی عقوبت اهل جفا ببین


 تن های کشتگان همه در خاک و خون نگر

سرهای سروران همه بر نیزه ها ببین


 آن تن که بود پرورشش در کنار تو

غلطان به خاک معرکه ی کربلا ببین


محتشم کاشانی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۰:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران