هم‌قافیه با باران

۱۷۹ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

آی من از شب ها ی تاریک بدون ماه می ترسم

نه از شیر و پلنگ، از این همه روباه می ترسم

مرا از جنگ رو در روی درمیدان گریزی نیست

 ولی از دوستان آب زیر کاه می ترسم

 من از صد دشمن دانای لا مذهب نمی ترسم

 ولی از زاهد بی عقل ناآگاه می ترسم

 پی گم گشته ام در چاه نادانی نمی گردم

 اصولأ من نمی دانم چرا از چاه می ترسم

 اگرچه راه دشوار است و مقصد ناپدید، اما

 نه از سختی ره، از سستی همراه می ترسم

 من از تهدیدهای ضمنی ظالم نمی ترسم

 من از نفرین یک مظلوم، از یک آه می ترسم

 من از عمامه و تسبیح و تاج و مسند شاهی

 اگر افتد به دست آدم خود خواه می ترسم

 مرا از داریوش و کوروش و این جمله باکی نیست

 من از قداره بندان مرید شاه می ترسم

 نمی ترسم ز درگاه خدای مهربان، اما

 ز برخی از طرفداران این درگاه می ترسم

 چو " کیوان " بر مدار خویش می گردم

ولی گاهی از این سنگ شهاب و حاجی گمراه می ترسم


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۳۲
هم قافیه با باران

زمین را عاشقت کردی، هوا را عاشقت کردی

و هر چه بود بین این دو تا را عاشقت کردی


گِلت وقتی که حاضر شد خدا لبخند زد، یعنی

ز بس زیبا شدی حتی خدا را عاشقت کردی


به خود می بالم از عشقت ولی همواره می پرسم :

چه در ما یافتی آیا که ما را عاشقت کردی؟ !


نه تنها من، نه تنها او، نه تنها شاعران، حتی

غزل را، بیت ها را، واژه ها را عاشقت کردی


سپس عشق تو از واژه به قلب ساز ناخن زد

و بعد از آن دور می فا س لا را عاشقت کردی


به وقت خواندنت بی اختیار از بغض لبریزم

تو حتی بغض را، حتی صدا را عاشقت کردی**


* مهدی عابدی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۹
هم قافیه با باران

ای چشم هات، مطلع زیباترین غزل!

با این غــــزل، تغـــــزل من نیز مبتذل


شهدی که از لب گل سرخ تو می مکم

در استحاله جای عسل، می شود غزل


شیرینکم!به چشم و به لب خوانده ای مرا

تـا دل ســـوی کدام کشد قنــــد یا عسل؟


ای از همـــــه اصیـــل تـــــر و بـــی بدیل تـر

وی هر چه اصل چون به قیاست رسد، بدل


پر شد ز بی زمان تو، در داستان عشق

هر فاصله کــــه تا بـــه ابد بــــود، از ازل


انگار با تمـــام جهـــــان وصل مــی شوم

در لحظه ای که می کِشَمت تنگ در بغل


من در بهشتِ حتم گناهم، مرا چه کار

بـــا وعده ی ثواب و بهشتـان محتمل؟


حسین منزوی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۹
هم قافیه با باران

باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند


نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند


هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند


حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دور و برم را شکسته اند


گل های قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه ی سفرم را شکسته اند


حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

ﺍﻟﻮ ﺳﻼﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺧﺪﺍﺳﺖ؟

ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ ﻣﺰﺍﺣﻤﯽ ﮐﻪ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ ...

ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻟﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ

ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﯾﮏ ﺻﺪﺍﺳﺖ ...

ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﯾﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺳﻼﻡ ﻭﺍﺟﺐ ﺍﺳﺖ

ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺳﺪ٬ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺟﺪﺍﺳﺖ؟

ﺍﻟﻮ....

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻗﻄﻊ ﻭ ﻭﺻﻞ ﺷﺪ!

ﺧﺮﺍﺑﯽ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﮐﻪ ﻋﯿﺐ ﺳﯿﻢ ﻫﺎﺳﺖ؟؟؟

ﭼﺮﺍ ﺻﺪﺍﯾﺘﺎﻥ ﻧﻤﯿﺮﺳﺪ ؟ﮐﻤﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ٬

ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﭼﻄﻮﺭ؟ﺧﻮﺏ ﻭ ﺻﺎﻑ ﻭ ﻭﺍﺿﺢ ﻭ ﺭﺳﺎﺳﺖ؟

ﺍﮔﺮ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻫﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﮐﻨﻢ ...

ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﺩ ﻫﺎ ﺷﻔﺎﺳﺖ !

ﺩﻝ ﻣﺮﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺗﺎ ﺳﺒﮏ ﺷﻮﻡ٬

ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎﺳﺖ ...

ﺍﻟﻮ٬ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ٬ ﺑﺎﺯ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﺷﺪﻡ٬

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ٬ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ...

ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﺧﺪﺍﺳﺖ!... 


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

بی تفاوت می نشینیم از سر اجبار ها

مثل از نو دیدن صدباره ی "اخبار" ها


خانه هم از سردی دل های ما یخ میزند 

در سکوت ما، صدا می اید از دیوار ها


هر شبم بی تابی و بی خوابی و بی حاصلی

حال و روزم را نمی فهمند جز شب کارها


دوستت دارم ولی دیگر نخواهم گفت چون

"دوستت دارم" شده قربانی تکرار ها


خنده های زورکی را خوب یادم داده ای

مهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها


گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم 

بغض کردم خود خوری کردم نگفتم بارها



سید تقی سیدی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران

هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود

تا منتهای کار من از عشق چون شود

دل برقرار نیست که گویم نصیحتی

از راه عقل و معرفتش رهنمون شود

یار آن حریف نیست که از در درآیدم

عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود

فرهادوارم از لب شیرین گزیر نیست

ور کوه محنتم به مثل بیستون شود

ساکن نمی‌شود نفسی آب چشم من

سیماب طرفه نبود اگر بی سکون شود

دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار

کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود

جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد

تا زعفران چهره من لاله گون شود

دیوار دل به سنگ تعنت خراب گشت

رخت سرای عقل به یغما کنون شود

چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل

ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود


سعدی شیرازی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۷
هم قافیه با باران

آن که مرا آرزوست دیر میسر شود

وین چه مرا در سرست عمر در این سر شود

تا تو نیایی به فضل رفتن ما باطلست

ور به مثل پای سعی در طلبت سر شود

برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت

زان همه آتش نگفت دود دلی برشود

ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت

گر در و دیوار ما از تو منور شود

گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی

حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود

هوش خردمند را عشق به تاراج برد

من نشنیدم که باز صید کبوتر شود

گر تو چنین خوبروی بار دگر بگذری

سنت پرهیزگار دین قلندر شود

هر که به گل دربماند تا بنگیرند دست

هر چه کند جهد بیش پای فروتر شود

چون متصور شود در دل ما نقش دوست

همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود

پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک

سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود

هر که به گوش قبول دفتر سعدی شنید

دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود


سعدی شیرازی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۷
هم قافیه با باران

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود


سعدی شیرازی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

حسرت نشین ِ چله ی گیسو بلا به دور

ای چشم زخم ِ حضرت ِ آهو بلا به دور

از خون تاک سرنکش امشب بهانه را

آبادی ِ خراب ِ هیاهو بلا به دور !

مثل کمانچه زخم زدی بر وجود ِ ما

ای دست برده بر خم ِ ابرو بلا به دور

نقشی بزن به روی ترکهای جام ها

لب بر لب انار ِ فراسو بلا به دور

وسعم نمی رسد که تو را دست چین کنم

ای شانس دلهره زدِه پهلو بلا به دور

آهوسرشتِ گرگ ندیده به عمر خود

صیاد و صید ِ مردِ غزل گو ، بلا به دور

.

با ما بمان که فصل تو را شاعری کنیم

گندم مزار ِ عاشق شب بو، بلا به دور


سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

هر بار خواست چای بریزد نمانده ای 

رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای 


تنها دلش خوش است به اینکه یکی دوبار 

با واسطه سلام برایش رسانده ای 


حالا صدای او به خودش هم نمی رسد 

از بس که بغض توی گلویش چپانده ای 

***

بدبخت من ، فلک زده من ، بد بیار من...

امروز عصر چای ندارم ... تو مانده ای


حامد عسگری

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

ما را نمانده است دگر وقت گفتگو

تا درد خویش با تو بگوییم مو به مو


 از خار، گرچه گرد حرم پاک کرده ای

تا شام و کوفه راه درازی است پیش رو...


خون،گوشواره ها زده بر گوشهایمان

صد بغض مانده جای گلوبند در گلو


تنها گذاشتیم تنت را و می رویم

اما سر تو همسفر ماست کو به کو


 بی تاب نیستیم...خداحافظت پدر!

بی آب نیستیم ...خداحافظت عمو!


محمد مهدی سیار

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران

دریا که تو دلبسته‌ی آنی ز تو دل کند

ای رود به این تجربه‌ی تلخ نپیوند!


تنهایی من آینه‌ی عبرت من شد

دلها که شکستند از این آینه هرچند


گفتی نگران منی و روز جدایی

در چشم من اشک است، به لبهای تو لبخند


ای عشق! بگو گرمی بازار تو تا کی؟

ای دل! غم ارزانی بسیار تو تا چند؟


دیدار من و او، چه سرانجام قشنگی:

همصحبتی شعله و باد، آتش و اسفند


 مژگان عباسلو

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران

نبودی در دلم انگار طوفان شد، چه طوفانی

دو پلکم زخمی از شلاق باران شد،چه بارانی


نبودی بغض کردم...حرف ها را...خودخوری کردم

دلم ارگ است و ارگ از خشت... ویران شد چه ویرانی


گوزنی پیر بر مهمان سرای خانه ی خانی

بر لطف سرپری تک لول مهمان شد،چه مهمانی


یکی مثل من بدبخت در دام نگاه تو

یکی در تنگی آغوش زندان شد،چه زندانی


پس از یوسف تمام مصریان گفتند: عجب مصری

بماند گریه هم سوغات کنعان شد،چه کنعانی


من از «سهراب» بودن زخم خوردن قسمتم بوده

برو «گرد آفریدم»،فصل پایان شد،چه پایانی...


حامد عسکری

۱ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۱
هم قافیه با باران

بی تو اندیشیده ام کمتر به خیلی چیزها

می شوم بی اعتنا دیگر به خیلی چیزها

تا چه پیش آید برای من! نمی دانم هنوز...

دوری از تو می شود منجر به خیلی چیزها

غیرمعمولی ست رفتار من و شک کرده است

چند روزی می شود مادر به خیلی چیزها

نامه هایت، عکس هایت، خاطرات کهنه ات

می زنند این جا به روحم ضربه، خیلی چیزها

هیچ حرفی نیست، دارم کم کم عادت می کنم

من به این افکار زجرآور... به خیلی چیزها

 می روم هرچند بعد از تو برایم هیچ چیز...

بعدِ من اما تو راحت تر به خیلی چیزها...


نجمه زارع

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم

بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم

سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد

گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم

سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع

لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب

سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم

سوختم از آتش دل در میان موج اشک

شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم

شمع و گل هم هر کدام از شعله‌ای در آتشند

در میان پاکبازان من نه تنها سوختم

جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود

رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم


رهی معیری

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران

من مرده ام انگار... هستم سرد و بی جان

از بس که خون کردی دلم را نامسلمان!


از چشم های تیره ات هم تار تر بود

شب های بی باران و بی مهتابِ تهران


عمریست من را در پیِ خود می دوانی

با این دو پای خسته... با این کامِ عطشان


گاهی به گوشم می رسد آوازِ سهراب

از دشت های بی کرانِ سمتِ کاشان


تو زیرِ باران بی امان می رقصی آیا؟

یا پشتِ اشکم می شود تصویر لرزان؟


وقتی لبم اسرارِ خود را با لبت گفت

لب های من را مُهر کردی... مُهرِ کتمان


باید تو را پیدا کنم هر جا که باشی

ساری... خراسان... انزلی... تبریز... کرمان


گرگان و یزد و سیستان... گیلان و قزوین

در جستجویت می دوم استان به استان


دریا فقط حرفِ مرا می فهمد و بس

ای موج من را سمتِ ساحل برنگردان


دنبالِ سربازِ دلم می گردم ای عشق

در لشگرِ گیسوی تو گردان به گردان


با هر بهانه باز می گردی به ذهنم

با سردیِ آبِ خنک... با گرمیِ نان


با سحرِ چشمانت معمّا های من را

حل می کنی جدول به جدول سخت و آسان


گاهی نیازی نیست تا چیزی بگویم

باید قدم زد با تو در طولِ خیابان


با گوشه ی چشمِ تو بی پروا نهادم

گوی دلم را در دلِ میدانِ چوگان


وقتی جدایی سرنوشتِ تلخِ ما هست

برخیز... بسم الله... ای چاقوی زنجان


محمّد عابدینی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران

گیرم گناه از من و گیرم خطا ز تو

کوته به بوسه عاقبت این ماجرا کنیم...


دنیا وفا ندارد و ایام اعتبار

عاشق نئیم و رند بخود گر جفا کنیم


فصل بهار میگذرد ای بهار من

باز آ که سوخت طاقت صبر و قرار من

 

عماد خراسانی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۱۸
هم قافیه با باران

تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد

حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد


نیست دیگر بخرابات خرابی چون من

باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد


حال آن خسته چه باشد که طبیبش بزند

زخم و بر زخم نمک پاشد و مرهم ببرد


پاکبازی که تو خواهی نفسی بنوازیش

نه عجب باشد اگر صرفه ز عالم ببرد


آنکه بر دامن احسان تواش دسترسی است

بدهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد...


عماد خراسانی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

گر چه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست

ای اجل! مهمان نوازی کن کـــه دیگر تاب نیست


بین ماهـی های اقیـانـوس و ماهـی هــای تُنگ

هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جزآب نیست


زورق ِ آواره ! در زیبـــایـــی ِ دریــــــا نمـــان

این هم آغوشی جدا از غفلت گرداب نیست


ما رعیت ها کجـــا محصول باغستان کجــــا؟

روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست


ای پلنـگ از کــــوه بالا رفتنت بیهوده است

از کمین بیرون مزن،امشب شب مهتاب نیست


در نمازت شعر می خوانی و می رقصی،دریغ!

جای این دیوانگــی ها گوشه محـــراب نیست


گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟

گوهری مانند مرگ اینقدر هم نایاب نیست!...


فاضل نظری

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۳ ، ۱۰:۲۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران