هم‌قافیه با باران

۱۷۹ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

تو که مجنون نشدی تا بشوم لیلا من
روز و شب غرق سخن با همگان، الا من!

حتماً این‌گونه نوشتند که :که با هم نشویم
ور نه کو فاصله‌ای از لب سرخت تا من؟

عطر مردانه‌ی پیراهن تو کشت مرا
لرزه افتاد سراپام و شدم رسوا من!

اعتمادم به تو از هر بشری بیش‌تر است
وقت اثبات رسیده‌ست دگر، حالا من...

کم کن این فاصله را، هیچ مراعات نکن!
ترس در چشم تو پیداست گُلم، اما من.

دستی از جنس نوازش تو به موهام بکش
آدمی تشنه‌ی ناز است، ببین! حتی من!

چه گناهی؟ تو مرا تنگ در آغوش بگیر
تن تو عین بهشت است، جهنم با من!

حدّ شرعی نشود مانع ما، راحت باش!
محرمیّت همه با خطبه که نیست، الزاماً

عاقبت رام شدی، از نفست سیر شدم
مرحبا بر چه کسی؟ حضرت شیطان یا من؟


** اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۱ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

سفر مقدمه‌ی عاشقی اگر باشد

خوش است حکم نمازش شکسته‌تر باشد


و حل مساله‌ی عشق در رساله‌ی کیست؟

کدام سمت سفرنامه این خبر باشد؟


سفر، مکاشفه‌ی شاعر است و قافیه‌اش

به انتظارِ که در مطلع سحر باشد؟


خوش است همسفر سعدی و گلستانش

که رد شوی تو و شیراز، پشت سر باشد


سفر، خوش است به سبک غریب یمگانی

که از تمام سفرهای شوق سر باشد


نمی‌تواند از این شهرِ مهربان برود

نمی‌تواند از این عشق، دربه‌در باشد


سفر... سفر... چه کند بر خطوط پیشانیش

نوشته‌اند مسافر که در سفر باشد


شنیدنی‌ست طرب‌نامه‌های انگوری

اگر که بر خُم سربسته‌ای گذر باشد


سپیده‌دم به نشابور می‌رسد اتوبوس

که غرق پچ‌پچ خیام و کوزه‌گر باشد


کدام جاده‌ی ابریشم است سمت هرات؟

چه غم، به پیچ و خمش دائماً خطر باشد


قطار می‌رود از هند با پر طاووس

که پلک شاعر از آشوب رنگ، تر باشد


نفس‌نفس به سراندیب هم تو را ببرد

در آن فلات که نی‌نامه‌ی پدر باشد


مه غلیظ و غبار است و او می‌اندیشد

مه، انعکاس کدام آه بی‌اثر باشد؟


سفر مقدمه‌ای بیدلانه می‌خواهد

که جاده راه می‌افتد جنون اگر باشد


تفألی بزن آهسته تا صدا بزند

عجب که شاعری این قدر خون‌جگر باشد


به دفترش وزش شعله را نمی‌شنوم

و با «کلید در باز» پشت در باشد


کتابِ کیست به دستم که در اشاراتش

هزار مثنوی آواز شعله‌ور باشد؟


و بر قلمرو بیدل کلید دروازه است

مرا به خانه‌ی خورشید راهبر باشد


شبیه جلوه‌ی ارژنگ در نگارستان

تورا ورق‌ورق آیینه‌ی هنر باشد


کتاب توست که گسترده کرد چشمم را

دریچه‌های گل‌افشان نیشکر باشد


کتاب توست سفرنامه‌ی شهود و مرا

به یادگار همین شرح مختصر باشد


محمدحسین انصاری نژاد

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۹
هم قافیه با باران

تهران شده بازیچه موهـــــــــای بلندت

یک شهر نشستند تماشــــــا بکنندت


مجموعه شعری که خدا شاعر آن است

تضمین شده در باغچه ها بند به بندت


با طعم لبت صنف شکر خانه خراب است

این مرتبه هم قنـــــد فریمان گله مندت


بازار گل شهــــر محــــلات به هم ریخت

وقتی گذر قافیــــــــــه افتاد به خنده ت


دین و دل من ، چشم و لبت ، موی تو… تسلیم !

کافـــــر شده ام در جدل چشم به چندت


با درد دیابت که کنـــــــار آمده ام کاش

یک شب برسد جان بدهم با لب قندت


چندیست مهندس شده این شاعر بی چیز

شاید بپسندد پـــــدر سخت پسندت


علی صفری

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۷
هم قافیه با باران

عاشق که باشی شعر شورِ دیگری دارد

لیلی و مجنون قصه‌ی شیرین‌تری دارد


دیوان حافظ را شبی صد دفعه می‌بوسی

هر دفعه از آن دفعه فالِ بهتری دارد


حتی سؤالاتِ کتابِ تستِ کنکورت

- عاشق که باشی - بیت‌های محشری دارد


با خواندن بعضی غزل‌ها تازه می‌فهمی

هر شاعری در سینه‌اش پیغمبری دارد


حرفِ دلت را با غزل حالی کنی سخت است

شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد


بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۷
هم قافیه با باران

عشق ویرانــــگر او در دلــم اردو زده است 

هرچه من قلب هدف را نزدم، او زده است


بیستون بود دلم... عشق چه آورده سرش

که به ارگ بــم ویران شده پهلو زده است؟


مــو پریشان به شکار آمــــد و بعد از آن روز 

مــن پریشانم و او گیره به گیسو زده است


دامنش دامنـــه های سبلان است ...چقدر 

طعم شیرین لبــش طعنه به کندو زده است


مثـــل مغرورترین کــــافر دنیــــــــا که دلش

از کَــفَش رفته و حتی به خدا رو زده است


ناخدایی شده ام خسته که بعد از طوفان 

تا دم مـرگ دعــــا خوانده و پارو زده است


تا دم از مرگ زدم گفت: "دعا کن برسی!" 

لعنتـــی بـاز به من حرف دو پهلو زده است!


عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۵
هم قافیه با باران

روزها را با توسل کردنم شب می‌کنم

دارم از این ناحیه خود را مقرب می‌کنم


خلق تحویلم نمی‌گیرند، تحویلم بگیر

تو که تحویلم نمی گیری همه‌ش تب می‌کنم


عقل را از بارگاه عشق بیرون کرده‌اند

خویش را دارم به دیوانه ملقب می‌کنم


اختیار "عبد" یا "رب" را به دست من دهند

اختیارا خویش را عبد و تو را رب می‌کنم


من که عادت کرده‌ام شب‌ها به درس عاشقی

روزها فکر فرار از دست مکتب می‌کنم


دیشبم از دست رفت و حسرتش را می‌خورم

گرچه امشب آمدم گریه به دیشب می‌کنم


گفت کارت چیست گفتم چند سالی می‌شود

کفش‌های گریه کن‌ها را مرتب می‌کنم


من تمام خلق را یک روز عاشق می‌کنم

من تمام شهر را از تو لبالب می‌کنم


هر سحر از پنج‌تن، گریه تقاضا کرده‌ام

هر چه را دادند یکجا خرج زینب می‌کنم


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۴
هم قافیه با باران

اگر این بار را از دوشهای خسته برداری

نمی گویم کجا بودی؟نمی پرسم چه کم داری


بیا یک روز را، امروز را تنها کنارم باش 

که دلتنگم ازین دیوارهای سرد تکراری


چرا از من نمی خواهی که همپای غمت باشم 

چرا صد سال تنهایی؟چرا دایم خود آزاری؟!


تو آن خرگوش مغروری که در خواب است و می بیند 

برنده سنگ پشت ساده را در خواب و بیداری


نه می خواهی بگیری سنگ را از پشت این خسته

نه می خواهی ببینی خط پایان و مرا باری!


چه باید کرد،تسلیمم به چشمانت که می دانم

"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری"*


نغمه مستشارنظامی

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۲
هم قافیه با باران

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو

لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

آری به یمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب

یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست

سرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود


حافظ شیرازی

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۲
هم قافیه با باران

سخت است قلم باشی و دلتنگ نباشی

با تیغ مدارا کنی و سنگ نباشی

سخت است دلت را بتراشند و بخندی
هی با تو بجنگند و تو در جنگ نباشی

از درد دل شاعر عاشق بنویسی
با مردم صد رنگ هماهنگ نباشی

مانند قلم تکیه به یک پا کنی اما
هنگام رسیدن به خودت لنگ نباشی

سخت است بدانی و لب از لب نگشایی
سخت است خودت باشی و بی رنگ نباشی

#

وقتی که قلم داد به من حضرت استاد
می گفت خدا خواسته دلتنگ نباشی

نغمه مستشارنظامی

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۷
هم قافیه با باران

مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد

ترسم این است که این رود به دریا نرسد


این که آویخته از دامنه ی کوه به دشت

می خرامد همه جا غلت زنان تا...، نرسد 


ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ

از زمین کام بگیرد... به من اما، نرسد


پشت هر سنگ، درنگی ، پس هر خار، خسی

حتم دارم که به همصحبتی ما نرسد


ماه مایوس شد و موج به دریا برگشت

بی سبب نیست که حتی به تماشا نرسد


من به هرصخره ازین فاصله می کوبم ، سر

ترسم این است که این رود به دریا نرسد


عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۳۵
هم قافیه با باران

روضه‌خوان گفت که لیلا پسری داشت که رویش
به درخشندگی ماه که عباس عمویش

روضه‌خوان گفت که لیلا پسری داشت که مجنون
پسری داشت که می‌رفت و نگاه تو به سویش

پسری خوش قد و قامت، پسری صبح قیامت
روضه‌خوان گفت که در باد پریشان شده مویش

آسمان بار امانت نتوانست کشیدن
که بریدند خدایا، که شکستند سبویش

روضه‌خوان تاب نیاورد، عمو آب نیاورد 
روضه‌خوان آمد و زانو زد و بوسید گلویش...


مهدی جهاندار

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۲۲
هم قافیه با باران

دوباره گفتم : دیگر سفارشت نکنم

دوباره گفتم : جان تو و حسین، پسرم !

دوباره گفتم و گفتی : " به روی چشم عزیز ! "

فدای چشمت ، چشم تو بی بلا مادر ..


مدام بر لب من " ان یکاد " و " چارقل " است

که چشم بد ز رخت دور بهتر از جانم !

بدون خُود و زره نشنوم به صف زده ای

اگر چه من هم " جوشن کبیر " میخوانم


شنیده ام که خودت یک تنه سپاه شدی

شنیده ام که علم بر زمین نمی افتاد

شنیده ام که به آب فرات لب نزدی

فدای تشنگی ات ... شیر من حلالت باد


بگو چه شد لب آن رود، رود تشنه من !

بگو چه شد لب آن رود، ماه کامل من !

بگو که در غم تو رود رود گریه کنم

کدام دست تو را چید میوه دل من !


بگو بگو که به چشمت چه چشم زخم رسید ؟

که بود تیر بر آن ابروی کمانی زد ؟

بگو بگو که بدانم چه آمده به سرت

بگو بگو که بدانم چه بر سرم آمد


همین که نام مرا میبرند میگریم

از این به بعد من و آه و چشم تر شده ای

چه نام مرثیه واری ست " مادر پسران "

برای مادر تنهای بی پسر شده ای ...



 محمد مهدی سیار 

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۳ ، ۱۳:۲۹
هم قافیه با باران

بــــدون مـــاه قـــدم مـــی زنم ســـحر ها را

گرفتـــه اند از ایـــــن آسمـــــان قمـــــرها را

چقدر خاک سرش ریخته است معلوم است

رسانده است به خــــانم کسی خبرهــــا را

نگاه کـــن سر پیـــــری چـــه بی عصا مانده

گرفتــــه انــــد از این پیــــر زن پســـــر ها را

چه مشکل است که از چهار تا پســرهایش

بیـــــاورند برایـــــــش فقـــــــط سپـــــرها را

نشسته است سر راه ، روضــــه می خواند

کــــه در بیـــــــاورد آه ...آه رهــــــگذرهـا را

ندیده اســـــت اگر چـــــه ولی خبــــــر دارد

ســـر عمود عـــــــوض کرده شکل سرها را

کنــــــار آب دوتا دســـــت بر روی یک دست

رسانده اســــت به ما خانــــم این خبرها را

 

 علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۳۲
هم قافیه با باران

مثـــل ســـــابق غزلم ابری و بارانی نیست

هفت قرن است در این مصر فراوانی نیست

بــــــه زلیخــــا بنویسیـــد نیــــاید بــــازار

این سفر یوسف این قافله کنعـــانی نیست

حال این ماهی افتاده به این بــــرکه خشک

حال حبسیه نویسیست که زنــدانی نیست

چشـــم قاجار ، کســــی دید و نلرزید دلش

بشنوید از من بی چشم که کرمانی نیست

عشــــق رازیســـــت به اندازه آغــوش خدا

عشق آنگونـه که میدانم و میـــدانی نیست

 

حامد عسگری

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۲۵
هم قافیه با باران

آخر عشـق تو مرا اهل سحــر خواهد کرد
چشم خشکیده ام از مهر تو تر خواهد کرد
بنده ی خوب شدن بسته به یک غمزه ی توست
گوشه چشمت دل ما زیر و زبر خواهد کرد
حب تـو گـر بنشــیند بـه نهـــانخــانه ی دل
حب دنیــا دگر از ســینه به در خواهد کرد
دلـم از فرط گنــه سنـگ شده کــاری کن
که نفس های تو در سنگ اثـر خواهد کرد
دسـت بـالا ببـر و جــانم از آتـش بِرَهــان
که خـدا محض تو از بنـده گذر خواهد کرد
کیمیـایی است عجب تعزیـه داری شما
که نصیـب دل عشــاق گهر خواهد کرد
عــاقبت نوکـرتـــان بـا نظــر مـادرتــان
به سوی کرب وبلای تو سفر خواهد کرد
تـا علـمـــدار بُوَد ، اهــل حــرم آرامـنـــد
که نثــار ره تـو دیــده و ســر خواهد کرد
 طفل شش ماهه تان نیز خودش عباسی است
 گوش تا گوش سر خویش سپر خواهد کرد
 وای از آن لحظه که با رو به روی خاک اُفتی
 پیش چشـمان همه بـا تن صد چاک اُفتی


مصطفی هاشمی نسب

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۱۳
هم قافیه با باران

لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

دلت میآید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟

نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری

چه می پرسی ضمیر شعر هایم کیست ، آنِ من
مبادا لحظه ای حتی مرا اینگونه پنداری

تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری

چه زیبا می شود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی، ای معما، پرده برداری

چه فرقی میکند فریاد یا پژواک، جان من
چه من خود را بیازارم، چه تو خود را بیازاری

صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت
اگرچه برصدایش زخمها زد تیغ تاتاری

محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۱۱
هم قافیه با باران

دگرباره بشوریدم،بدان ســـانم به جـــــــان تـو
که راه خانه خود را، نمی دانــم بـه جان تو

من آن دیوانه ی بندم، که دیوان را همــــی بندم
زبان عشق می دانم، سلیمانــــم بـه جـان تو

چو تو پنهان شوی از من، همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من، مسلمانـم به جان تو

چو آبی خوردم از کوزه، خیال تو در او دــیدم
وگر یک دم زدم بی تو، پشیمانـم به جان تو

دگرباره بشوریدم،بدان سـانــــم به جـــــان تو
که هر بندی که بربندی، بدرّانم بــه جان تو

اگر بی تو بر افلاکم،چو ابـــر تیـــره غمناکم
وگر بی تو به گلزارم،به زندانــم به جان تو

سماع گوش من نامت، سماع هوش مــن جامت
عمارت کن مرا آخر،که ویرانــم به جان تو

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقــــــان قربان
بکش در مطبخ خویشم، که قربانم به جان تو

مولوی

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۱۱
هم قافیه با باران

حسین بود و تو بودی،تو خواهری کردی
حسین فاطمه را گرم،یاوری کردی
غریب تاکه نماند حسین بی عباس
به جای خواهری آنجا،برادری کردی
گذشتی ازهمه چیزت به پای عشق حسین
چه خواهری تو برادرکه مادری کردی
توخواهری و برادر،تومادری و پدر
توراه بودی و رهرو،تورهبری کردی
پس از حسین چه برتو گذشت ای وارث درد
به خون نشستی و درخون شناوری کردی
به روی نیزه سرآفتاب را دیدی
ولی شکست نخوردی و سروری کردی
چه زخمهاکه نزدخطبه ات به خفاشان
زبان گشودی و روشن سخن وری کردی
زبان نبود خود ذوالفقار مولا بود
سخن درست بگویم تو حیدری کردی
تویی مفسر آن رستخیز ناگاهان
یگانه قاصد امت!پیمبری کردی
بدل به آینه شد خاک کربلا با تو
تو کیمیا گری و کیمیا گری کردی
من از کجا و غزل گفتن از غم تو کجا؟
تو ای بزرگ!خودت ذره پروری کردی...


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۱۰
هم قافیه با باران

رفته.هنوز هم نفسم جا نیامده ست
عشق کنار وصل به ماها نیامده ست
معشوق آنچنان که تویی دیده روزگار
عاشق چو من هنوز به دنیا نیامده ست
صد بار وعده کرد که فردا ببینمش
صد سال پیر گشتم و فردا نیامده ست
یک عمر زخم بر جگرم بود و سوختم
یکبار هم برای تماشا نیامده ست
ای مرگ جام زهر بیاور که خسته ایم
امشب طبیب ما به مداوا نیامده ست
دلخوش به آنم از سر خاکم گذر کند
گیرم برای فاتحه ی ما نیامده ست

حامد عسگری

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۱:۳۶
هم قافیه با باران

و عمر ،شیشه عطر است! پس نمی ماند
 پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

 مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
 که روی آینه جای نفس نمی ماند

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
 که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

 مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
 که این طبیب به فریادرس نمی ماند

 من وتو در سفر عشق دیر فهمیدیم
 قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

 فاضل نظری

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۰:۰۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران