هم‌قافیه با باران

۱۷۹ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

ﺑﯽ‌ﺗﻮ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﻩ‌ﺍﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ 

ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ ﺑﯽ‌ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ 

ﺗﺎ ﭼﻪ ﭘﯿﺶ ﺁﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ! ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ ﻫﻨﻮﺯ... 

ﺩﻭﺭﯼ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ 

ﻏﯿﺮﻣﻌﻤﻮﻟﯽ‌ﺳﺖ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻦ ﻭ ﺷﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ 

ـ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ـ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ 

ﻧﺎﻣﻪ‌ﻫﺎﯾﺖ، ﻋﮑﺲ‌ﻫﺎﯾﺖ، ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﮐﻬﻨﻪ‌ﺍﺕ...

ﻣﯽ‌ﺯﻧﻨﺪ ﺍﯾﻦ‌ﺟﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺣﻢ ﺿﺮﺑﻪ، ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ 

ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻢ‌ﮐﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ 

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺯﺟﺮﺁﻭﺭ... ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ 

ﻣﯽ‌ﺭﻭﻡ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻫﯿﭻ‌ﭼﯿﺰ... 

ﺑﻌﺪِ ﻣﻦ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺭﺍﺣﺖ‌ﺗﺮ ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ... 


نجمه زارع

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده

تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده


خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد

کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده


نمی دانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر

درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده


غم انگیزم، دلم چون کودکی ناشی ست در بازی

که از لبخندهای تلخ استهزاء سر خورده


شبیه پوشه ای در دست مردی گیج و مبهوتم

به خاک افتاده ام، در راه او بر صد نفر خورده


هوایم بی تو همچون حال ورزشکار دلخونی ست

که در دیدار پایانی به اسرائیل برخورده


سعید صاحب علم

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

در انتظار تو تا کی سحر شماره کنم؟

ورق ورق شب تقویم کهنه پاره کنم؟


نشانه های تو بر چوب خط هفته زنم

که جمعه بگذرد و شنبه را شماره کنم


برای خواستن خیر مطلقی که تویی

به هر کتاب ز هر باب استخاره کنم


شب و خیال و سراغ تو،باز می آیم 

که بهت خانه ی در بسته را نظاره کنم


تو کی ز راه میایی که شهر شبزده را

به روشنایی چشمم چراغواره کنم؟


ز یاس های تو مشتی بپاشم از سر شوق

به روی آب و قدح را پر از ستاره کنم


هزار بوسه ی از انتظار لک زده را

نثار آن لب خوشخند خوشقواره کنم


هنوز هم غزلم شوکرانی است الا

که از لب تو شکرخندی استعاره کنم


حسین منزوی 

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ... 

ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ‌ﮐﺲ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ... 

ﺍﯾﻦ‌ﺟﺎ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻫِﯽ ﺷﻮﺭ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ 

ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻣﻮﺍﻇﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺭ ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ... 

ﺍﺧﺒﺎﺭ ﮔﻔﺖ ﺷﻬﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﻦ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺖ 

ﻣﻦ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ، ﺍﺧﺒﺎﺭ ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ...

ﺣﯿﻔﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺟﻮﺍﻧﯽ، ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ 

ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺩﻭ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ 

ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﯿﺎ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ ﻣﺮﺍ 

ﮐﯽ ﺑﻮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﺑﺮﺍﺕ ﺳﺰﺍﻭﺍﺭ؟... ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ! 

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻣﻦ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﻮﻡ ﺗﻮ ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺵ 

ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻤﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ...


نجمه زارع

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

از من مپرس صبرِ نمایان من کجاست،

خود دیده ای که چاک گریبان من کجاست!


با این دهان خون شده حال جواب نیست،

از مُشت او بپرس که دندان من کجاست!


ای دست بی نمک! که وبالی به گردنم!

از او سراغ کن که نمکدان من کجاست!


ای چشمِ تر! به نامه ی اشک روان بپرس،

_ از روی من _ که پس لب خندان من کجاست؟


زین رهزنانِ گردنه فرسا دلم گرفت

یارب! خروشِ قافله گردان من کجاست؟!


انگشترم، ولی به کفِ دیو رفته ام

یاران! نشان دهید سلیمان من کجاست؟


بیمار شد دلم ز غمِ بیشمارِ دهر

ساقی کجاست؟ شیشه ی درمان من کجاست؟


بهتر که سر به گوشه ی مستی فرو برم،

آن آستینِ گریه ی پنهان من کجاست؟


حسین جنتی

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

ﭼﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﻦ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ!

ﭼﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ!


ﺍﮔﺮﭼﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ

ﭼﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ منو ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ

ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺳﺮ ﺯﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺑﺎﺯ

ﻧﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ،

ﮐﻪ ﺳﯿﺮ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻭ ﻣﻬﺘﺎﺑﻢ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺑﺎﺯ

ﭼﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺩﮔﺮ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ

ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ!

ﺧﻮﺷﺎ ﮐﺰﯾﻦ ﺑﺴﺘﺮ ﺩﯾﮕﺮ، ﺳﺮ ﺑَﺮ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ...


مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

مزین می کند وقتی که با قالیچه ایوان را

فراهم می کنم من هم بساط چای و قندان را

 

برایم شعر می ریزد و بیتی چای می خواند

لب اش با قند می بخشد به من طعمی دو چندان را

 

دو چشمش سنگ نیشابور را در یاد می آرد

تراش قامت اش اسلیمی قالی کاشان را

 

از او یک کام می گیری و « قل ... قل ... » سرخ می گردد

ببین این شهوت افتاده بر شریان قلیان را

 

چه جادویی ست در اندام موزونش نمی دانم

هوایی کرده لب هایش همین قلیان بی جان را

 

نگاهم می کند یعنی که شعرت از دهن افتاد

چه می شد جای شیرینی تعارف کرده بود آن را ؟

 

و نم نم ... فرصتی شد تا پناه آرد به آغوشم 

چه بعد از ظهر زیبایی فقط کم داشت باران را


** اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران

برگرد تا وقتی نمی‌آیی نمی‌چسبد 

بانوی من! پاییز، تنهایی نمی‌چسبد

 

وقتی نباشی پیش من، پاییز، جای خود...

هر چیز زیبا و تماشایی نمی‌چسبد

 

بر سرزمین غصبی دل، بعد تو، شاهم!

بر مُلک خالی، حکم‌فرمایی نمی‌چسبد

 

دار و ندارم بوده‌ای، هستی و خواهی بود

داروندارم! بی تو دارایی نمی‌چسبد

 

کم "هیت لک" نشنیده‌ام امّا "معاذالله" *

وقتی زلیخا نیست، رسوایی نمی‌چسبد

 

هر چند تلخی می‌کنی شیرین من! با من

بی قند لبخندت ولی چایی نمی‌چسبد

 

از تو فقط یک عکس پیشم مانده بانو جان!

می‌بوسمت امّا مقوایی نمی‌چسبد!


** اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران

به اخمت خستگی در می رود ،لبخند لازم نیست 

کنـــــار سینی چــــای تـــــو اصلا قند لازم نیست 

 

همیشـه دوستت دارم ـ بــــــــه جــــــان مــادرم ـ امــــا

تو از بس ساده ای ، خوش باوری ، سوگند لازم نیست

 

به لطف طعم لبهای تو شیرین می شود شعرم

غــــزل را با عسل می آورم ،هرچند لازم نیست 

 

 مرا دیوانــــه کردی و هنــــــــوز از من طلبکاری

بپوشان بافه های گیسویت را ،بند لازم نیست

 

"به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را "

عزیزم ، بس کن ، از این بیشتر ترفند لازم نیست


 فدای آن کمانهای به هم پیوسته ات ، هر یک 

ـجـــدا دخل مـــــرا می آورد پیــوند لازم نیست


 بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

تویِ شیرینی، تو اول! قند، دوم می‌شود

مزه ی سوهان اعلا پیش تو گم می‌شود

 

بین قُطاب و گز و نُقلِ محلی ساده است

حدس اینکه ....................چندم میشود 

 

روزها رد می‌شود، چشمت شرابی کهنه‌تر

پلکهایت کم کَمک تبدیل به خُم می‌شود

 

هر کجا ساکن شوی در نقشه، مانند شمال

جمعیت آنجا گرفتار تراکم می‌شود

 

چشم بسته، هر کسی بویت کند توی سرش

باغهای پرگُلِ قمصر تجسم می‌شود 


ماه را جای تو می گیرم نمی دانم چرا

اینقدر این روزها سوءتفاهم می شود!

 

 دود کن اسپند را، چشم حسود از دیدنت

شورِ شور، اصلا دو تا دریاچه‌ی قم می‌شود


 وقتِ شرعی، لطف کن از پیش مسجد رد نشو 

موجبات سستیِ ایمان مردم می‌شود


 وسوسه یعنی تو! شالیزار هم یعنی بهشت

بیخودی آدم دچار سیب و گندم می شود...


** اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

از آن روزی که زلفت را به روی نی رها کردی

میان جان مشتاقان، قیامت ها به‌پا کردی 


نمی‌دانم چه رازی بود بر لب‌های خونینت؟ 

که نی‌های جهان را در هوایش نی‌نوا کردی 


ز آن روزی که بر دستت گرفتی راه شیری را

مدار گردش هفت آسمان را جابجا کردی 


گرفتی در بغل چون جان شیرین پاره‌ی تن را

و با سختی خودت را از علی اکبر جدا کردی 


تمام آسمان در چشم‌هایت تیره شد، وقتی 

نگاه نا امیدت را به دنبالش رها کردی 


و با لحنی بریده مثل دستان علمدارت 

جوانان حرم را با دلی خونین صدا کردی 


چه حالی داشتی ای کوه اندوه آن زمانی که

وداعی نیمه جان با «یا اخی ادرک اخا» کردی؟ 


چهل منزل جهان را همنوا با ناله زنجیر

به آیات کلام آسمانی آشنا کردی 


هزاران سال پی در پی به دنبال تو می‌گریند

تو با زنجیر و با دمّام و با هیئت چه‌ها کردی؟ 


پس از تو شعر گفتن سخت دشوار است مولا جان

چرا که قافیه‌ها را یکایک «کربلا» کردی 


بهروز سپیدنامه

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۴۱
هم قافیه با باران

 جبرئیل آمد که ای سلطان عشق!

 یکه تاز عرصه ی میدان عشق!


 دارم از حق بر تو ای فرّخ امام

 هم سلام و هم تحیت هم پیام


گوید ای جان، حضرت جان آفرین

 مر تو را بر جسم و بر جان آفرین


 محکمی ها از تو میثاق مراست

 رو سپیدی از تو عشاق مراست 


 چون خودی را در رهم کردی رها

 تو مرا خون، من تو رایم خون بها


 هر چه بودت داده ای اندر رهم

 در رهت من هر چه دارم می دهم


 کشتگانت را دهم من زندگی

 دولتت را تا ابد پایندگی


 شاه گفت: ای محرم اسرار ما

 محرم اسرار ما، از یار ما


 گر چه تو محرم به صاحب خانه ای

 لیک تا اندازه ای بیگانه ای


 آن که از پیشش سلام آورده ای

 وآنکه از نزدش پیام آورده ای


 بی حجاب اینک هم آغوش من است

 بی تو رازش جمله در گوش من است


 گر تو هم بیرون روی نیکوتر است

 زآنکه غیرت آتش این شهپر است


 جبرئیلا، رفتنت زاین جا نکوست

 پرده کم شو در میان ما و دوست


 رنجش طبع مرا مایل مشو

 در میان ما و او حایل مشو


عمان سامانی

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۳۸
هم قافیه با باران

ما را تمـــام خلــــق شناسنــد با حسیـــــــن

ما نوکریــم و حضـرت فرمانروا حسیـــــن

 

ناز طبیـــب و مِنَـــت مَرهَــــم کجاــ کِشی؟

وقتی که هسـت تربــت پاکش دوا حسیــــن

 

با هر طپــش ز سینه ی ما میرسد به گوش

ای پادشاهِ تشنــــــه لب کربــلا "حسیــــــن"

 

مِنَـــتْ خدایِ عزّوجــــل را که لحظـــه ای

ما را به حـال خویـش نکرده رها حسیــــن

 

در روز حشــــر سینـــه زنان ناله می کنیم

شور و نشـــور میکند آنجا به پا حسیــــــن

 

نوکر کنار سفره ی اربــاب دل خوش است

شکــــر خدا که گشته خریــدار ما حسیــــن

 

آری وصیّــــت همـــــه ی مــا همیـــن بُوَد

بر روی قبــــر ما بنویسیـــد:"یا حسیــــــن"


مجید خضرایی

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۳۷
هم قافیه با باران

عشق تا بر دل بیچاره فرو ریختنی است

دل اگر کوه،به یکباره فرو ریختنی است

خشت بر خشت برای چه به هم بگذارم

من که می دانم دیواره فرو ریختنی است

آسمانی شدن از خاک بُریدن می خواست

بی سبب نیست که فواره فرو ریختنی است

از زلیخای درونت بگریز ای یوسف

شرم این پیرهن پاره فرو ریختنی است

هنر آن است که عکس تو بیفتند در ماه

ماه در آب که همواره فرو ریختنی است


فاضل نظری

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۳۵
هم قافیه با باران

در موج خون گم کرده تنها هستی‌اش را 

یک بانوی قامت کمان در بین گودال 
  
سر می زد از سمت غروبی خون گرفته 
خورشید زینب ناگهان در بین گودال 
  
از آسمان نیزه ها معراج می رفت 
تا بی کران تا لا مکان در بین گودال 
  
نه سر، نه انگشتر، نه کهنه پیرهن، آه 
آلاله، پرپر، بی نشان در بین گودال 
  
انگشتر و انگشت با هم رفت از دست 
در جستجوی ساربان در بین گودال 
  
با بوسه های نعل های تازه آخر 
تشییع شد خورشیدمان در بین گودال 
  
در شعله های آفتاب داغ صحرا 
مانده تنی بی سایه بان در بین گودال 


یوسف رحیمی 

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

سپرده است که حق را به دار آویزند
که شاخه‌های درختان، اسیر پاییزند

مترسکان منافق، کلاغ می‌پوشند
شریک دزدِ بهار و رفیق جالیزند

شکسته بغض فروخورده را نسیم انگار
که برگ‌های درختان چو اشک می‌ریزند

زمان، زمانه‌ی غربت... زمان تنهایی است
تمام ثانیه‌ها از "نبود" لبریزند

اگر بهار بیاید به قصد خون‌خواهی
و شاخه‌های به خون خفته، سبز برخیزند...

رضا احسان‌پور 

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۲:۰۴
هم قافیه با باران

عصرها بعد از اداره... بعد جنگ تن به تن 
خانه با لبخند می‌آید به استقبال من

اوّل از من می‌تکاند خرده‌های شهر را 
تکّه‌های مانده روی شانه... روی پیرهن

تا مرا از هر چه غیر از زندگی پیراست خوب 
بعد نوبت می‌رسد به خانه را آراستن

پرده‌ها را می‌گذارم پشت گوشش با دو گل 
گاه با یک غنچه سوسن، گاه گاهی نسترن

شعر می‌خوانیم با هم... منزوی، قیصر، فروغ 
خانه و من، روز و شب داریم با هم انجمن

چشم می‌دوزم به چشمان طلایی رنگ سقف 
شاد می‌رقصیم روی قالی و دشت و دمن

روی فرش دامنش سر می‌گذارم بعد رقص 
هال می‌گوید برای او بخوانم یک دهن

اوّلش خوب است؛ کم کم خنده‌مان می‌گیرد از، 
اینکه یک دیوار می‌گوید به من، خر در چمن!

خانه‌ام را دوست دارم؛ عشق می‌ورزم به او 
مثل عشق کهنه‌سربازان به پرچم یا وطن

من وصیت کرده‌ام در خانه‌ام دفنم کنند 
بعد مرگم هم در آغوشم بگیرد چون کفن 

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۲:۰۲
هم قافیه با باران

بس کن رباب! نیمه ای از شب گذشته است

دیگر بخواب! نیمه ای از شب گذشته است


کم خیره شو به نیزه! علی را نشان نده...

گهواره نیست... دست خودت را تکان نده...


با دست های بسته، مزن چنگ بر رخت

با ناخن شکسته، مزن چنگ بر رخت


بس کن رباب! حرمله بیدار می شود

سهمت دوباره خنده انظار می شود


ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود

از روی نیزه رأس عزیزت رها شود


یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده

دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده


گرچه امید چشم ترت نا امید شد

بس کن رباب! یک شبه مویت سپید شد


پیراهنی که تازه خریدی نشان مده

گهواره نیست دست خودت را تکان مده


با خنده خواب رفته تماشا نمی کند

"مادر" نگفته است و زبان وا نمی کند


بس کن رباب زخم گلو را نشان مده

قنداقه نیست.. دست خودت را تکان مده


دیگر زیادت این غم سنگین نمی رود

آب خوش از گلوی تو پایین نمی رود


بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود

این گریه ها برای تو اصغر نمی شود


حسن لطفی

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

اشکِ فراق چشمِ ترم را گرفته است

خنجر کشیده غم جگرم را گرفته است


از تو بگو چگونه خداحافظی کنم؟

بُغضی گلویِ نوحه گرم را گرفته است


ترسم که پای دختر تو لِه شود در این

زنجیرها که پای حرم را گرفته است


از خیمه های سوخته هر قدر مانده است

چادر که رفته روی سرم را گرفته است


نیزه ز نبشِ قبرِ کسی حرف می زند

ناله وجودِ شعله ورم را گرفته است


هفده سرِ به نیزه مرا اوج می دهد

حالا که کعبِ نیزه پَرم را گرفته است


اینان که دورِ آینه دیوار می کِشند

از تازیانه ها چقدر کار می کِشند


علیرضا شریف

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۲
هم قافیه با باران

ای محو تماشای تو چشمان پری ها

از رایحه ات مست تمام سحری ها

خون است دل ما ز فراق رخ ماهت

محصول غم عشق تو شد خونجگری ها

ای گمشده این دل سرگشته کجایی ؟

بس نیست مگر در طلبت در به دری ها ؟

ای همسفر باد صبا نام مرا هم

کن ثبت نگارا به صف همسفری ها

با سالک بیچاره بگو راه کدام است

باید که به تو ختم شود رهسپری ها

ای یار سحر خیز ، سحرخیز نمایم

محبوب تو باشد سحر و دیده تری ها

باید که نمازی به تمنای تو خوانیم

فارغ ز غم نان و تب سیم و زری ها

ای کاش برای دل من از غم عشقت

بالا برود زود تب بهره وری ها

شوق نفسی دیدن تو جان به لبم کرد

ما را برهان یار از این جان به سری ها

با باد صبا من گله از زلف تو کردم

تا چند بمانیم در این بی خبری ها

تا چند کنی ناز برای من مجنون ؟

تا چند کنی جلوه به چشم دگری ها ؟

شیرین سخنی گر به سخن لب بگشایی

تعطیل شود کار تمام شکری ها

آوای انالمهدی تو از حرم عشق

پایان بدهد بر همه نوحه گری ها


مجتبی روشن روان

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران