هم‌قافیه با باران

۳۳۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

به بغض سر کردم دیده تر نشد که نشد

دلی ز حال دلم با خبر نشد که نشد

 هزار کوره بنا شد درین دیار و دریغ

 یکی به داغی و سوز جگر نشد که نشد

به بی قراری شعرم سری نزد که نزد

و آن شبی که نیامد سحر نشد که نشد

 هزار دفتر هق هق ...هزار دفتر شعر ...

 دلت... عزیز دلم! نرم تر نشد که نشد

کجاست شانه ی امنَت که بعد تو این سر

برای من ...من بیچاره سر نشد که نشد

 سیاه پوشی و اندوه در غم سهراب

 برای رستم دستان پسر نشد که نشد

قرار بود که درد دلی کنم با تو

ولی دریغ درین مختصر نشد که نشد...


حامد عسکری 

۱ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۴۴
هم قافیه با باران

من اگــر مرد بودم،
دست زنی را میگرفتم...
پا به پایش فصل ها را قدم میزدم
و برایش از عشق و دلدادگی میگفتم
تا لااقل یک دختر در دنیا
از هیچ چیز نترسد!
شما زن ها را نمی شناسید!
زن ها ترسو اند
زن ها از همه چیز می ترسند
از تنهایی
از دلتنگی
از دیروز
از فردا
از زشت شدن
از دیده نشدن
از جایگزین شدن
از تکراری شدن
از پیر شدن
از دوست داشته نشدن
و شما برای رفع این ترس ها،
نه نیازی به پول دارید
نه موقعیت
و نه قدرت...
نه زیبایی
و نه زبان بازی!!!!!
کافیست فقط حریم بازوانتان راست بگوید!
کافیست دوست داشتن و ماندن را بلد باشید!
تقصیر شما بود که زن ها آن قدر عوض شدند...
وقتی شما مردها شروع کردید به گرفتن احساس امنیت،
زن ها عوض شدند!
آن قدر که امنیت را در پولِ شما دیدند
آن قدر که ترس از دوست داشته نشدن 
را،
با جراحی پلاستیک تاخت زدند
و ترس از تنها نشدن را 
با بچه دار شدن،... وَ وَ وَ...
عشق ورزیدن و عاشق کردن
هنر مردانه ای ست...
وقتی زن ها شروع می کنند به ناز خریدن و ناز کشیدن،
" تعادل دنیا به هم می خورَد "

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

بماند که بی بهانه رفتی و 

هیچ سخاوتی در کار نبود

بماند که بی اعتنا به حقوق بشر

مرا در بند چشمانت کرده ای

بماند که بعد از تو، 

حتی قناری ها هم بهانه گیر شده اند

و شمعدانی 

لب به آب نمی زند

اصلا بماند

که با رفتنت 

ستاره ها بی ماه مانده اند ...

این ها همه بمانند

می شود ببوسمت؟ همین الان؟ همین جا؟


مهدی صادقی

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۴۴
هم قافیه با باران

ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﺮﺩ

ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺩﺳﺖ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ ﺳﺮﻭﺩ

ﺑﻮﺳﻪ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ

ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ

ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﺍﺳﺖ

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﻨﺪﻧﺪ

ﻗﻔﻞ

ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﯾﯽ ﺳﺖ

ﻭﻗﻠﺐ

ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻫﺮ ﺳﺨﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﺳﺖ

ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﺮﺩﯼ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻫﺮ ﺣﺮﻑ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺖ

ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﻧﺞ ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﻧﺒﺮﻡ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻟﺐ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﯾﯽ ﺳﺖ

ﺗﺎ ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ ﺳﺮﻭﺩ ، ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺎﺷﺪ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯿﺎﯾﯽ

ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﺎ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺷﻮﺩ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺒﻮﺗﺮﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﺮﯾﺰﯾﻢ . . .

ﻭ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ

ﺣﺘﯽ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺒﺎﺷﻢ


 ﺍﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۴۴
هم قافیه با باران

به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت

دلی که کرده هوای کرشمه‌های صدایت


نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز

که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت


ترا ز جرگه‌ی انبوه خاطرات قدیمی

برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت


تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمی‌کنم اگر ای دوست، سهل و زود، رهایت


گره به کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟


به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک

به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت


«دلم گرفته برایت» زبان ساده‌ی عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت!

۱ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۴۴
هم قافیه با باران

پس خدا دلتنگی اش گل کرد آدم آفرید

مثل من بسیار اما مثل تو کم آفرید

 

دست کم از من هزاران شاعر چشمان تو

دست بالا از تو یک تن در دو عالم آفرید

 

ریخت در پیمانه ام روز ازل از هرچه داشت

دید مقداری سرش خالیست ، پس غم آفرید

 

زشت و زیبا ، تلخ و شیرین ، تار و روشن ، خوب و بد

خواست ما سرگرم هم باشیم درهم آفرید

 

من بد و زشتم تو اما خوب و زیبا، بازشکر

لااقل ما را برای هم نه با هم آفرید

 

در هوای عشق من را خلق کرد اما تو را

دید من هم عاشقی را دوست دارم آفرید


محمد حسین ملکیان

۲ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۴۴
هم قافیه با باران

تازه تازه دلربا تر میشوی

کم کمک شیرین اداتر میشوی

 پیشتر بیگانه بودی با دلم

 نرم نرمک آشنا تر میشوی

ساده بودی چون دل یک رنگ من

رنگ رنگ و با صفا تر میشوی

 حجب در ناز نگاهت خفته بود

 شوخ چشما بی حیاتر میشوی

نکته میریزد لب رنگین تو

هر چه داناتر بلاتر میشوی

 هر چه افزون میکنم با تو وفا

 نازنینا بی وفاتر میشوی

سرکشی با من مکن رام تو ام

مهربان شو دلرباتر میشوی

 نیست مقبولت سخنهای صبا

 دم به دم بی اعتنا تر میشوی



کرم خانی

۱ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۴۴
هم قافیه با باران

بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی

 خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی


در وهم می‌نگنجد کاندر تصور عقل

آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی


شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را

هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی


آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی

وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی


چون من خیال رویت جانا به خواب بینم

کز خواب می‌نبیند چشمم بجز خیالی


رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت

شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی


حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی

زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی


حافظ

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۴۴
هم قافیه با باران

توصیف تو اگرچه میسر نمی شود

این بس که بی تو خلق پیمبر نمی شود 


تو کوثری و حیدر تو ساقی تو ، پس

غیر از علی برای تو همسر نمی شود


در چشم من اگر همه عالم شود بهشت

با خاک پای فضه برابر نمی شود 


ای آفتاب روی تو پیوسته در حجاب

محشر بدون روی تو محشر نمی شود 


من کافرم اگر که به غیر تو رو کنم

هرگز غبار راه تو کافر نمی شود 


زنده ست آنکه با غم تو می شود شهید

مرده ست آنکه پای تو پرپر نمی شود 


این روزها علی به امید تو زنده است

هرچند حال و روز تو بهتر نمی شود 


گفتی میان آن در و دیوار این چنین :

"شادم که مو کم از سر حیدر نمی شود" 


حتی خیال طاقت داغ تو را نداشت

اشکم حریف روضه ی مادر نمی شود 

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۲
هم قافیه با باران

مادرم شاعر نیست

در عوض نصف غزل های جهان را گفته!

شعر را می فهمد

مادرم قافیه ی لبخند است

وزنِ احساس

ردیفِ بودن


مادرم مثنوی معنوی است

حافظ و سعدی و خیّام و نظامی

اصلاً...

مادرم شعرترین منزوی است!


من رباعی هستم

خواهرانم غزل اند

پدرم شعر سپید...


صبح، بیدل داریم

با کمی نان و پنیر

ظهر سهراب و عطر ریحان

شب رهی یا قیصر


مادرم شاعر نیست

در عوض نصف غزل های جهان را گفته

دفتر شعرش آب

ناشرش آیینه

و محلّ توزیع

خانه ی کوچک ما... .


رضا احسان پور

۱ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۲
هم قافیه با باران

گفتم که چاره غم هجران شود نشد

در وصل یار مشکلم آسان شود نشد

یا از تب غمم شب هجران کشد نکشت

یا دردم از وصال تو درمان شود نشد

یا آن صنم مراد دل من دهد نداد

یا این صنم پرست مسلمان شود نشد

یا دل به کوی صبر و سکون ره برد نبرد

یا لحظه ای خموش ز افغان شود نشد

یا مدعی ز کوی تو بیرون رود نرفت

چون من اسیر محنت هجران شود نشد

یا از کمند غیر غزالم جهد نجست

یا ز الفت رقیب پشیمان شود نشد

یا از وفا نگاه به هاتف کند نکرد

یا سوی او ز مهر خرامان شود نشد


هاتف اصفهانى

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۴۲
هم قافیه با باران

وا میشود به عادت معمول با کلید

هر قفل و در،به دست شما هست تا کلید

 

درها بدون شک،همگی باز می شوند

در قفلشان فرو برود هر کجا، کلید

 

در را برای باز شدن آفریده اند

اما به شرط آن که بُوَد با شما کلید

 

وقتی که قفل باز شود با فشار دست

یعنی که قفل وا شده اما نه با کلید!

 

" از اتفاق های درون اتاق ها "

" دارد هزار خاطره و ماجرا،کلید "

 

 "در ها همیشه مسئله دارند " جالب است!

از راه قفل رابطه دارند با کلید

 

هرگز گشودن در بسته گناه نیست

وقتی که آفریده برایش خدا کلید

 

تا بوده،بوده یک تنه مشکل تراش،قفل

تا بوده،بوده یک سره مشکل گشا ٬ کلید

 

قفلی که فکر باز شدن نیست در سرش

حالا تو هی بساز براش از طلا، کلید

 

گاهی اگر نخورد به در، یا که سخت خورد

باید که اندکی بشود جا به جا،کلید

 

زیرا به هیچ درد پس از آن نمی خورد

قفلی که رفته داخل آن، را به را، کلید

 

گاهی که در به سعی خودش باز می شود

یعنی که احتیاج ندارد به ما، کلید

 

این یک سفارش است،که حتماً عمل کنید!

حالا که مثل بنده اسیر مشاکلید

 

آدم برای کار مهم، گاه لازم است

از روی هر کلید بسازد دو تا کلید

 

من خانه ام نمونه ی یک جای ساکت است

حتی درون قفلش ، ندارد صدا،کلید

 

هرگز یکی به قفل در ما نمی خورد

بارد اگر به روی زمین از هوا ٬کلید

 

این راز خلقت است که جفت است هر چه هست

یعنی بدون قفل ندارد بقا ٬ کلید

 

آری اگر نبود به قفل احتیاج خلق

کی می شدند این همه درگیر با کلید

 

از قفل کهنه می شود آموخت عشق را

آسان ز قفل کهنه نگردد جدا، کلید

 

هرگز جدا نمی کند آن قفل را زخویش

وقتی چشیده مزه ی یک قفل را کلید

 

هر قفل با کلید خودش باز می شود

دارد بدون شک همه ی قفل ها کلید

 

مشکل گشودن است و گره باز کردن است

کارش همیشه هست در این راستا کلید

 

گاهی نگاه کن به سراپای قفل خویش

هرگز مکن به داخل آن بی هوا کلید

 

وقتی که قفل مسئله دارد، درست نیست

بردن درون مسئله تا انتها، کلید

 

یا، نه ! کلید مسئله دارد، بدون شک

از جا تکان نمی دهد آن قفل را کلید

 

وقتی کلید می شکند در درون قفل

از در بلند می شود آواز واکلید!

 

با این شکستن است که یکباره می کند

در راه قفل جان خودش را فدا،کلید

 

غیر از درون قفل خودش من شنیده ام!

باور کنید، هیچ ندارد صفا کلید

 

دل می زند به ورطه ی دریای قفل ها

وقتی که یک کلید شود نا خدا کلید

 

یارب روا مدار که بیگانگان کنند،

هرگز به قفل مام وطن آشنا، کلید!

 

روزی گره ز کار دلش باز می شود

قفلی که می کند همه شب ذکر  یا کلید!

 

بی شک کلید هست شریک گناه قفل

وقتی مسلم است برایش خطا،کلید

 

از قفل، با کلید،درست استفاده کن

کاری نکن به جان تو گردد بلا، کلید

 

یک عمر میتوان سخن از قفل یار گفت

پس در میان این همه مضمون چرا کلید!؟

 

گفتم خدا نکرده نیفتد تزلزلی

در ذهن آن کسی که نیفتاده جا،کلید

 

مفهوم پشت پرده ی آن را شکافتم

چون از کلید ذهن تو فرق است تا، کلید

 

تا وا کنم طلسم مضامین بکر را

کردم ردیف شعر خود از ابتدا، کلید

 

بادا همیشه باب فتوحش گشاده تر

صد مرحبا کلید و هزاران زها کلید!

 

صد قفل اگر به درگه او رو بیاورند

تا صبح می دهد همه شان را شفا، کلید

 

یک لحظه هم ندیدمت از قفل خود جدا

ای مظهر رفافت و مهر و وفا ،کلید!

 

افسوس بسته ماند و نشد باز، گرچه من

کردم میان قفل مضامین بسا، کلید

 

یک دل به سینه دارم و یک شهر دلستان

یارب عنایتی کن و بفرست ،شاکلید!


ناصر فیض

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۴۲
هم قافیه با باران
قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو

گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟

با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو

به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو

گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو

با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو

بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری
نه همین نقش گل و مرغ نیارم بی تو

دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

حسین منزوی
۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۴۲
هم قافیه با باران

می رسد از دوستان هر سال صدها یادگار 

عشق بی سامان ، دلِ پر درد ، جانی پر غبار 


مثل سیر و سرکه می جوشد دلم از بعد تو 

شهر غرق سبزه و سنبل ، دل من بی قرار ... 


سکه ام افتاده از ارزش در این بازار و من 

مثل ماهی های قرمز سهمِ تنگم هر بهار!


کاش آدم سیب را پس می زد از دستان عشق

تا گذار ما نمی افتاد کوی انتظار ... 


کوله بار خسته اش را بر زمین انداخت شعر 

هفت سین را شاعر بی عید می خواهد چه کار؟! 


سها حیدری
۱ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

نفرین به زندگی! به همین روزهای سرد

این روزهای سردِ تهی از نبرد و مرد


حسِ پرنده بودنم از دست رفته است

من ماندم و همین قفس و میله های سرد


کو خاطراتِ آبی ام؟ آن لحظه های سبز

هر یک بدل شدند به یک اضطرابِ زرد


بی اتفاق می گذرند از کنارِ من

این روزهایِ بیهده ی سرد و هرزه گرد


سهیل محمودی

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران

تو هم به فکر منی حاضرم قسم بخورم

همین زمان علنی حاضرم قسم بخورم

 

به شوق وصل تو هر روز روزه میگیرم

و با چنین دهنی حاضرم قسم بخورم

 

که مثل من تو هم از این فراق دلتنگی

به فکر آمدنی حاضرم قسم بخورم

 

تو در میان کسانیکه بینشان هستی

طلای در لجنی حاضرم قسم بخورم

 

سکوت میکنی اما در انتهای سکوت

لبالب از سخنی حاضرم قسم بخورم

 

دلت بهانه و جمعی به فکر صید تو اند

برای اینکه زنی حاضرم قسم بخورم

 

از این غزل خوشت آمد و مانده ای که از آن

چگونه دل بکنی حاضرم قسم بخورم


۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۸
هم قافیه با باران
ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ
ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ِ ﺩﯾﺪﻥ ِ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ

ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺷﻮﺭ ِ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺣﮑﻤﺮﺍﻧﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻻﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﺸﻮﺭﻩ ﻫﺎ ، ﺁﺷﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ

ﺻﺒﺮ ﻣﻦ ﺳﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻟﺐ ، ﺍﻣﺎ ﺑﻤﺎﻥ
ﻣﻦ ﺻﺒﻮﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺍﯾﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ

ﺍﺷﮏ ﺯﺍﻧﻮ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﺑﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﺑﻐﺾ ﺳﻨﮕﯿﻦ ِ ﻣﻦ ِ ﻣﻐﻠﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ

ﻣﯿﺮﻭﻡ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ، ﺍﻣﺎ ﯾﺎﺩ ِ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻡ
ﻋﺸﻖ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﺺ ﻭ ﻣﺮﻏﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ

ﺍﯼ ﺑﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺩﻭ ﭼﺸﻤﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﯾﻮﺳﻒ ﮔﻤﮕﺸﺘﻪ ﯼ ﯾﻌﻘﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ

نجمه زارع
۴ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۰۸
هم قافیه با باران
دوستان وقت بهارست به میخانه شوید
همنوا با من و هم صحبت پروانه شوید

باده ی وصل از آن نرگس خمار خورید
مست و لایعقل از آن لاله ی مستانه شوید

هله ای باده خوران ، خرم و خندان چو نسیم
به تماشای من و زلف وی و شانه شوید

هرکه در خانه بماند به سرش سنگ زنید
هرکه با ما نبود یکسره بیگانه شوید

همه زنبورصفت بوسه به گلها بزنید
همه بیخود ز می ساقی فتانه شوید

پرده از راز دل غنچه گشایید به اشک
با من سوخته دل ،محرم کاشانه شوید

پا شو ای دل که تورا واقف اسرار کنم
عاشقان واقف ازین عاشق دیوانه شوید

با ابوحامد شوریده بنالید چو نی
وانگهش چنگ زنان بر در میخانه شوید
۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۰۸
هم قافیه با باران

بیا که بار دگر گل به بار می آید

بیار باده که بوی بهار می آید


هزار غم ز تو دارم به دل، بیا ای گل

که گل شکفته و بانگ هزار می آید


طرب میانه ی خوش نیست با منش چه کنم

خوشا غم تو که با ما کنار می آید


نه من ز داغ تو ای گل به خون نشستم و بس

که لاله هم به چمن داغدار می آید


دل چو غنچه ی من نشکفد به بوی بهار

بهار من بود آن گه که یار می آید


نسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل

کجا نهال امیدم به بار می آید


بدین امید شد اشکم روان ز چشمه ی چشم

که سرو من به لب جویبار می آید


مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم

وگرنه کیست که از آن دیار می آید


دلم به باده و گل وا نمی شود، چه کنم

که بی تو باده و گل ناگوار می آید


بهار سایه تویی ای بنفشه مو باز آی

که گل به دیده ی من بی تو خار می آید


ابتهاج

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۰۷
هم قافیه با باران

نسیمی بافه های گیسوانم را رها کرده

خدا با بی قراری سرنوشتم را بنا کرده


همیشه معتقد بودم که عشق افسانه ای واهی ست 

ولی انگار حالا در دلم آتش به پا کرده


پشیمان است هرکس عشق را پنهان نگه دارد 

پشیمان تر کسی که عشق خود را برملا کرده


مگو با هیچ کس راز دلت را... زود می میرد 

گل سرخی که مشتش را برای خلق وا کرده


زمین هم دوست دارد در کنار آسمان باشد 

ولی تنها به یک دیدار از دور اکتفا کرده


تو روز آخر اسفند من آغاز فروردین 

خدامارا به همدیگر رسانده یا جدا کرده؟


طیبه عباسی

۳ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران