هم‌قافیه با باران

۳۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

دلا! تا باغ سنگی، در تو فروردین نخواهد شد
به روز مرگ شعرت سورۀ یاسین نخواهد شد

فریبت می‌دهند این فصل‌ها، تقویم‌ها، گل‌ها
از اسفند شما پیداست، فروردین نخواهد شد

مگر در جستجوی ربنای تازه‌ای باشیم
وگرنه صد دعا زین دست، یک نفرین نخواهد شد

مترسانیدمان از مرگ، ما پیغمبر مرگیم
خدا با ما که دلتنگیم، سرسنگین نخواهد شد

به مشتاقان آن شمشیر سرخ شعله‌ور در باد
بگو تا انتظار این است، اسبی زین نخواهد شد

علیرضا قزوه
۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۶:۱۸
هم قافیه با باران

هم از فریب تو ای پر فریب! می ترسم
هم از همیشه ی بی تو عجیب می ترسم

مرا دو گونه روایت کنند و فرقی نیست
چرا که من ز عروج و صلیب می ترسم

به جز ضرر چه نصیبی دعا برایم داشت؟!
من  از  اجابت  «امّن  یجیب»  می ترسم

پلنگ، صید خودش را سریع خواهد کشت
 من  از  نگاه  غزال   نجیب   می ترسم

نه  از  فریب   تو   حوّا ،  فقط  هراسانم
که بعد طرد من از هرچه سیب می ترسم

محمد علی علیزاده

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۵:۱۷
هم قافیه با باران

تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۴:۰۷
هم قافیه با باران
از همین خانه که حالا گله برمی خیزد
لحظه ی آمدنت هلهله برمی خیزد

شوق پیوستنمان ریشه گرفته ست چه باک
اگر اینسان تبر فاصله بر می خیزد

معجزه نیست، فقط زورق تو دیده شده ست
رو به دریا اگر این اسکله برمی خیزد

بی گمان بوی حضور تو به ذهنم خورده ست
کز درخت غزلم چلچله برمی خیزد

تو خود عشقی و من منتظرت می مانم
هرچه هست از دل این مسئله بر می خیزد

با زبانم چه بگویم که دهان زخمم
بازمانده ست و از او هلهله برمی خیزد

 محمدرضا رستم پور
۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۶
هم قافیه با باران

زخم آنچنان بزن که به رستم شغاد زد
زخمی که حیله بر جگر اعتماد زد

باور نمی کنم به من این زخم بسته را
با چشم باز آن نگه خانه زاد زد

با اینکه در زمانه ی بیداد می توان
سر را به چاه صبر فرو برد و داد زد

یا می توان که سیلی فریاد خویش را
با  کینه ای گداخته بر گوش باد زد

گاهی نمی توان به خدا حرف درد را
با خود نگاه داشت و روز معاد زد


محمد علی بهمنی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۴
هم قافیه با باران

گر چراغ شعر روشن ، در شب تارم نبود
رای رفتن ، روی گفتن ، چشم بیدارم نبود

گر نبود این شبچراغ جاودان قرن ها
در ظلام این شبستان راه دیدارم نبود

گر نبود آن پرسش خیام ز اسرار وجود
راه بر هر یاوه ای اکنون جز اقرارم نبود

گر نوای نای رومی بر نمی شد در سماع
از چنین زهر خموشی ، هیچ ، زنهارم نبود

مشعله در دست حافظ گر نبود ، آن دورها
اندر اینجا ، روشنایی ، هیچ ، در کارم نبود

راستی زندان سرایی بود آفاق وجود
گر چراغ شعر روشن ، در شب تارم نبود

محمد رضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۲:۲۴
هم قافیه با باران

پادشاه سرزمینی بی در و بی پیکرم
جانشین چشم و گوش مردمی کور و کرم

رعیتی یک لا قبا از بین مجنونان شهر
تاج سلطان جنون را می گذارد بر سرم

اشک هایم را درون شیشه گرد آورده ام
تا که در روز مبادا جمع باشد لشگرم

تلخ و شیرین می زند اما به کامم می رود
حرف های دشمنانم از دهان همسرم

درد تنهاییست بر جانم که سنگین می شود
سایه ی تیغ رقیبانم به روی کشورم

مجید صحراکارها

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۵
هم قافیه با باران

هیچ می‌دانی که هستم؟! بنده آقازاده‌ام
یعنی از خرطوم فیل و آسمان افتاده‌ام

نقطه‌چین شد حضرت بابا برای مملکت!
مملکت حالا اگر جبران کند، آماده‌ام

چون که بابا می‌برد با خود مرا جاهای خوب
هست تنها دست ایشان، روز و شب قلاده‌ام

کار و بار هر کسی گیر من است و در عوض
بنده بند هیچ چیزی نیستم... آزاده‌ام!

نیّتم مشکل گشایی بوده است و کار خیر
گاه اگر سهواً به شخصی زیرمیزی داده‌ام

حزب بادم، هر طرف مقدور باشد می‌روم
می‌رود هر ور که راهی باز باشد جاده‌ام

جمع اضدادم، مخاطب‌های من گسترده‌اند
گاه در میخانه‌ام گاهی سر سجاده‌ام

موضعم اصلاً، اصولاً، واقعاً معلوم نیست
گاه نرم و مخملی، گاهی ولی سنباده‌ام

درک من کار شماها نیست هرگز، بیخیال
خلقتی پیچیده دارم گرچه شاید ساده‌ام

در توانایی من این بس که شیطان رجیم
مانده در ظرفیت مافوق فوق العاده‌ام


رضا احسان پور

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۱
هم قافیه با باران

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگرگوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل می خورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم بدر امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه ی معشوقه ی خود میگذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم

شهریار

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۰۸:۴۰
هم قافیه با باران

خاموش و گوش کن به سکوتی که می وزد
ناگفتنی ست این ملکوتی که می وزد

در تارهای ساکت صوتی قیامتی ست
بنیان کن است موج سکوتی که می وزد

خاموش در جماعت هستی روانه ای
تا نیستی، به لطف قنوتی که می وزد

خاموش و گوش کن به هیاهوی بودها
کوهی که می خرامد و توتی که می وزد

تا چشم کار می کند انگار سوخته ست
من ایستاده در برهوتی که می وزد

ناسوت را به لحظۀ لاهوت برده است
در این دقیقه این جبروتی که می وزد

قربان ولیئی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۰۷:۲۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران