هم‌قافیه با باران

۳۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

آزرده را جفای فلک، بیش می‌رسد
اول بلا به عاقبت‌اندیش می‌رسد

از هیچ آفریده ندارم شکایتی
بر من هر آن‌چه می‌رسد از خویش می‌رسد

چون لاله یک پیاله ز خون است روزی‌ام
کآن هم مرا ز داغ دل خویش می‌رسد

رنج غناست آن‌چه نصیب توان‌گر است
طبع غنی به مردم درویش می‌رسد

امروز نیز محنت فرداست روزی‌ام
آن بنده‌ام که رزق من از پیش می‌رسد

 امیری فیروزکوهی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

چه غم ز باد سحر شمع شعله‌ ورشده را
که مرگ راحت جان است جان‌ به ‌سرشده را

روان چو آب بخوان از نگاه غم ‌زده‌ ات
حکایت شب با درد و غم سحرشده را

خیال آن مژه با جان رود ز سینه برون
ز دل چگونه کشم تیر کارگرشده را

مگیر پردلی خویش را به جای سلاح
به جنگ تیغ مبر سینه ‌ی سپرشده را

مبین به جلوه‌ی ظاهر که زود برچینند
بساط سبزه‌ی پامال رهگذرشده را

کنون که باد خزان برگ بر دو بار فشاند
ز سنگ، بیم مده نخل بی‌ثمرشده را

مگر رسد خبر وصل ورنه هیچ پیام
به خود نیاورد از خویش بی‌خبرشده را

دمید صبح بناگوش یار از خم زلف
ببین سپیده‌ی در شام، جلوه‌ گرشده را

فلک چو گوش، گران کرد جای آن دارد
که در جگر شکنم آه بی‌اثرشده را

زمانه‌ای‌ است که بر گریه عیب می‌گیرند
نهان کنید از اغیار چشم ترشده را

نه گوش حق‌ شنو این‌جا نه چشم حق‌بینی
خدا سزا دهد این قوم کور و کرشده را

محمد قهرمان


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۱
هم قافیه با باران

دوش با یاد تو لیک از تو جدا تا دم صبح
گریه کردیم من و شمع، بتا! تا دم صبح

دور از جان تو ای دوست که دیشب بی ‌تو
سنگ می‌ریخت به ما سنگ بلا تا دم صبح

یاد آن شب که به هم سلسله‌ جنبان بودند
شانه و دست من و باد صبا تا دم صبح

بر سرم دوش ز هجران تو کوکب می‌ریخت
شب جدا، شمع جدا، دیده جدا تا دم صبح

نه همین دوش که عمری‌ست معلم شب‌ ها
گریه کردم به خدایی خدا تا دم صبح

علی معلم دامغانی 


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۴۶
هم قافیه با باران

یک اسم، یادگار کسی که تو نیستی
اسمی به اعتبار کسی که تو نیستی

زندان – هزار و سیصد و پنجاه و پنج – مرد
عکس شماره‌دار کسی که تو نیستی

در پارک، صندلی کنار تو خالی است
در فکر او، کنار کسی که «تو» نیستی

مرد مچاله – ساعت بیهوده – شهر گیج
یک زن، در انتظار کسی که تو نیستی...

تو مرده‌ای و چند بلوک آن‌طرف‌تری
او رفته بر مزار کسی که تو نیستی

نفرین به روزگار تو که نیستی کسی!
نفرین به روزگار کسی که تو نیستی!

محمدسعید میرزایی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۰۸:۳۵
هم قافیه با باران

موجم برد به هرسو با دست و پای بسته
بازیچه ی محیطم چون کشتی شکسته

در انتظار باران در خشکسال ماندم
لرزان چو خوشه ی سبز بر دانه های بسته

از فیض بی وجودی در دستگاه گردون
ایمن ز گوشمالم چون رشته ی گسسته

شکرانه ی وصالت گر می پذیری از ما
داریم نیمه جانی از چنگ هجر رسته

تا شوق وصل دارم آبی بر آتشم زن
دامن زدن چه حاصل بر شعله ی نشسته

نتوان به عمرها رفت ای کعبه ی حقیقت
راهی که می گذاری در پیش پای خسته

خود را رسانده گیرد آهم به گوش تاثیر
بینند خواب پرواز مرغان پرشکسته

محمد قهرمان


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۰۸:۲۴
هم قافیه با باران

رسیده ام به غریبی که رخ نداده هنوز
و اتفاق عحیبی که رخ نداده هنوز

و جرم تازه ی از پیش متهم شده ام
گناه گندم و سیبی که رخ نداده هنوز

میان چشم من و تو کسی لگد کوبید
به عشق، حس نجیبی که رخ نداده هنوز

هنوز منتظرم من اگر چه می افتد
دلم به دام فریبی که رخ نداده هنوز

به احتمال قوی مرگ در کمین من است
و خواب های مهیبی که رخ نداده هنوز

و باز دست پر از خالی ام هجوم آورد
به سمت«امّ یُجیبی» که رخ نداده هنوز

دوباره از پس این روزهای در به دری
چه مانده است نصیبی که رخ نداده هنوز؟

یوسف ابوعلی نژاد

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@
۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۰۸:۱۴
هم قافیه با باران

شاخه خشکم، ز پاییز و بهار من مپرس
مرده‌ام، از صبح و شام روزگار من مپرس

آفتابی بر لب بامم، در آفاقم مجوی
جلوه‌ای از طالع بی اعتبار من مپرس

سر خط مضمون افسوسم، بر این حیرت بیاض
جز ندامت سطری از شعر و شعار من مپرس

سر به پیش افکنده دارم پیش سربازان عشق
سرفرازی از سر‌ِ زانو سوار من مپرس

زخم صد مرهم به جان دارد درخت طاقتم
سایه واگیر از سرم، وز برگ و بار من مپرس

استخوان بشکسته‌‌ام، وز مومیایی بی نیاز
گم ‌شدم در خویش، از سنگ مزار من مپرس

در بیابان طلب آواره‌ام چون گردباد
آشیان بر باد دادم، از غبار من مپرس

غفلت خوش‌باوریها را غرامت می‌دهم
از جفای دشمن و از مهر یار من مپرس

داستان‌پرداز عصر غربت انسان منم
نغمه‌ای بشنو، ز درد اضطرار من مپرس

چشم در راه امیدی همچنان بنشسته‌ام
قصه کوته کن، حمید! از انتظار من مپرس

حمید سبزواری

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

حیات بخش چو خون در رگم روانه تویی
برای زیستنم بهترین بهانه تویی

ز همنشینی اهل زمان گریزانم
به آن که میکشدم دل در این زمانه ، تویی

به هر کجا که دهد دست خلوتی با دل
نظر چو بازگشاییم در میانه تویی

چه جای شکوه ز دوری؟ چنین که می بینم
درون خانه تو و در برون خانه تویی

چنان که صبح به یاد تو می شوم بیدار
برای خواب شبم خوش ترین فسانه تویی

چو من به زمزمه ی بیخودانه پردازم ،
کسی که بر لب من می نهد ترانه تویی

اگر خموش نشینم زبان من باشی
وگر چو شمع بسوزم مرا زبانه تویی

به عاشقانه سرودن چه حاجت است مرا؟
چرا که ناب ترین شعر عاشقانه تویی

امید سبز شدن در دلم نمی میرد
که نخل خشک وجود مرا جوانه تویی

عبادت سحرم غیر ذکر خیر تو نیست
یگانه ای که بود بهتر از دوگانه تویی!

محمد قهرمان

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

در کنار مرگ ـ این تنها پرستاری که دارم
مانده‌ام بیدار، نقش مرگ خود را می‌نگارم

جاده‌ای در پیش رو دارم که پایانی ندارد
خسته‌ام، ‌اما هنوز آسیمه سر ره می‌سپارم

هر کجا باشم تو را هستم که داری خانه در من
مرگ من بادا اگر از خانه پا بیرون گذارم

بالهای بسته‌ام را، رفتن پیوسته‌ام را
دستهای خسته‌ام را از تمنای تو دارم

جست‌وجو کردم، ندیدم هیچ جا آیینه‌ام را
من کدامین اخترم کاین گونه بیرون از مدارم؟

کاش بعد از مرگ حتی، آن منِ پنهان بیاید
تا بکارد شمع آتشناک اشکی بر مزارم

من نمی‌دانم کدامین باد موعود مرا برد
تا به دنبالش گذارد سر هیاهوی غبارم

یوسفعلی میرشکاک

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۳
هم قافیه با باران

مهربان آمدی ـ‌ ای عشق! به مهمانی من
پر شد از بوی خوشت خلوت روحانی من

خوش برآورده سر از باغِ تماشای وجود
سر‌و ناز تو به سر فصل زمستانی من

هیچ کس غیرِ تو ـ‌ ای خرمی دیده! ـ نخواند
حرف ناخوانده دل از خط پیشانی من

می‌کنم گریه منِ سوخته تا خنده زند
گل روی تو در آیینه بارانی من

بی‌قرار آمدی و رفت قرارم از دست
بنشین تا بنشیند دل توفانی من

آفتابی شدی و یکسره آبم کردی
شد حریر نگهت جامه عریانی من

بشکن ـ‌ ای بغض! ـ‌ و فرو ریز که در خانه دل
می‌زند شعله به جان آتش پنهانی من

هر چه گفتند و بگویند به پایان نرسد
قصه زلف تو و شرح پریشانی من

نصرالله مردانی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۱
هم قافیه با باران

عادتم شده در عشق, گاهِ گفتگو کردن
خنده بر لب آوردن, گریه در گلو کردن

می شود ز دستم گم رشته ی سخن صد بار
گر شبی شود روزی با تو گفتگو کردن

از تو گوشه ی چشمی دید چشم و حاشا کرد
بایدش چو آیینه با تو روبرو کردن

دردمند عشقت را حال از دو بیرون نیست :
یا زعشق جان دادن, یا به درد خو کردن

کاش صد زبان باشد همچو شانه عاشق را
تا تواند از دستت شکوه مو به مو کردن

ای امید جان گفتی چیست آرزوی تو؟
گر وصال ممکن نیست, ترک آرزو کردن

غرق می کنم در اشک خویش را شبی چون شمع
پیش محرمان تا چند حفظ آبرو کردن؟

محمد قهرمان

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۸
هم قافیه با باران

من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرّم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک‌بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه‌ی انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنْهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم؟ هیچ!
یاد تو مصلحت خویش ببُرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر من‌‌ست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین‌سخنی
وین عجب‌تر که تو شیرینی و من فرهادم

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آن‌ست که چون طبل تهی پربادم

می‌نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکَند بنیادم

ظاهر آن‌ست که با سابقه‌ی حکم ازل
جهد سودی نکند، تن به قضا دردادم

ور تحمل نکنم جور زمان را، چه کنم؟
داوری نیست که از وی بستاند دادم

هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد‌
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

سعدیا! حُبِّ وطن گر چه حدیثی‌ست صحیح
نتوان مُرد به‌سختی که من این جا زادم

سعدی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران
آنچنان زیبا تومیخندی که جادو  میشوم
مثل یک کودک  دمادم پر هیاهو  میشوم

تا به گل ها میرسی آنها خجالت میکشند
غنچه ها گل می دهد منهم غزلگو میشوم

پیش من باشی به دستان تو عادت میکنم
گر تو از پیشم روی بسیار ترسو می شوم

هر کجا باشی تو آنجا را  بهشتم می کنی
تونباشی پیش من هرلحظه اخمو میشوم

تا قیامت پیش من باش و  مرا ترکم  نکن
درکنارم توبمانی خوب وخوشرو می شوم

یوسف محقق
۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۸
هم قافیه با باران

آن اوایل بود او لولوی دانشگاه‌ها
چند ترم بعد شد جوجوی دانشگاه‌ها

این یکی از چشمه‌های کوچک این روزهاست
صبر کن تا بنگری جادوی دانشگاه‌ها

راهروهایش به مار و پلّه، زکی گفته است
سبک معماری تو در توی دانشگاه‌ها

زیر بار امتحان از بس که می‌زایند، پس
چند زایشگاه هم پهلوی دانشگاه‌ها
-

یک نفر تاسیس اگر می‌کرد عمراً می‌رسید
تا فلک فریاد دانشجوی دانشگاه‌ها!

در توانم نیست از استادهایش دم زنم
عالم دهر است تا هالوی دانشگاه‌ها

غیر علم و دانش و تحقیق و کار و بحث و درس
نقطه‌چین هم هست گاهی توی دانشگاه‌ها

بسته است از پشت دست تورهای بوووق را!
شور و حال و لذّت اردوی دانشگاه‌ها

تا شقایق هست و مریم هست، وز وز نیز هست!
پس چرا خالی شود کندوی دانشگاه‌ها؟

در زمان حافظ شیراز اگر این طور بود،
وضع خال و گونه و گیسوی دانشگاه‌ها-

جای آن آهوی وحشی مطمئناً می‌سرود
چند دیوان شعر از آهوی دانشگاه‌ها

درد عشقی می‌کشیدم از نگاری جزوه‌دار
عاقبت کافور، این داروی دانشگاه‌ها...

بگذریم! القصه دانشگاه، حالش خوب نیست
وای بر وضعیّت بد بوی دانشگاه‌ها!


رضا احسان پور

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۶
هم قافیه با باران

شاخه های بی برگیم، باغبان ما عشق است
در طریقت مرگیم، کاروان ما عشق است

می رویم و پیدا نیست این طریق را پایان
راهیان بی خویشیم، راهدان ما عشق است

تشنگان شمشیریم ، می رویم و می میریم
بسملیم و بسم الله ، هر تکان ما عشق است

تن ، لباس پوسیده ؛ روح ،تیغ تفتیده
بی سریم و می رقصیم ، نوحه خوان ما عشق است

حال ما بپرس از موج ، می کشندمان از اوج
گر چه بر زمین هستیم، کهکشان ما عشق است

روزیِ ظریف ما ، از جناب جبریل است
رزق ما زمینی نیست ، آب و نان ما عشق است

گنج بی کران با ماست ، در جهان نمی گنجیم
خانه در عدم داریم، آشیان ما عشق است

زاهدان بپرهیزید از ترانۀ عشّاق
خشک هیزمانید و بر زبان ما عشق است

پلّه پلّه تا اسرار ، تا دقیقۀ دیدار
ما مسافر خویشیم ، نردبان ما عشق است

قربان ولیئی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۶
هم قافیه با باران
 آغاز من ، تو بودی و پایان من تویی
آرامش پس از شب توفان من تویی

حتی عجیب نیست، که در اوج شک و شطح
زیباترین بهانه ایمان من تویی

احساسهایی از متفاوت میان ماست
آباد از توام من و ، ویران من تویی

آسان نبود گرد همه شهر گشتنم
آنک ، چه سخت یافتم :" انسان " من تویی

پیداست من به شعله تو زنده ام هنوز
در سینه من ، آتش پنهان من تویی

هر صبح ، با طلوع تو بیدار می شوم
رمز طلسم بسته چشمان من تویی

هر چند سرنوشت من و تو ، دوگانگی است
تنهای من ! نهایت عرفان من تویی

سهیل محمودی
۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۴
هم قافیه با باران
دیروز اگر سوخت ای دوست غم برگ و بار من و تو
امروز می آید از باغ بوی بهار من و تو

آن جا در آن برزخ سرد در کوچه های غم و درد
غیر از شب آیا چه می دید چشمان تار من و تو؟

دیروز در غربت باغ من بودم و یک چمن داغ
امروز خورشید در دشت آیینه دار من و تو

غرق غباریم و غربت با من بیا سمت باران
صد جویبار است اینجا در انتظار من و تو

این فصل فصل من و توست فصل شکوفایی ما
برخیز با گل بخوانیم اینک بهار من و تو

با این نسیم سحر خیز برخیز اگر جان سپردیم
در باغ می ماند ای دوست گل یادگار من و تو

چون رود امیدوارم بی تابم و بی قرارم
من می روم سوی دریا جای قرار من و تو

سلمان هراتی
۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران

آهم که در هوای تو خود را گداختم
اشکم ، برای دیدنت آیینه ساختم

بر روی خود کشیدم و قربانی توام
تیغی که از غلاف تن خسته آختم

می آیی و در آینه رنگم پریده است
قربانی طلوع تو رنگی که باختم

گم بودم و در آینه پیدا شدم ، دریغ،
با تو به جستجوی تو یک عمر تاختم

پیوسته باد زمزم هستی که خویش را
در آبگینه های روانش شناختم

بزم حضور بود و مزامیر تازه را
با تارهای ساکت صوتی نواختم

قربان ولیئی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۸:۲۰
هم قافیه با باران

هر چند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم

ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی
در آینه ی چشم زلال تو ندارم

می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سوال تو ندارم

ای قمری هم نغمه درین باغ پناهی
جز سایه ی مهر پر و بال تو ندارم

از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصال تو ندارم


محمد رضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۹
هم قافیه با باران

نشستم روی ساحل، حال دریا را نمیدانم!
من این پایینم و قانون بالا را نمیدانم !

چرا اینقدر مردم از حقایق رویگردانند؟!
دلیل این همه انکار و‌حاشا را نمیدانم!

تمام قصه‌های عاشقانه آخرش تلخ است!
دلیل وضع این قانون دنیا را نمیدانم!

نپرس از من که: «در آینده تصمیمت چه خواهد شد»؟
که‌من برنامه های صبح فردا را نمیدانم!

همیشه ترس از روز مبادا داشتم، اما،-
کماکان معنی «روز مبادا» را نمیدانم!

تو‌تا دیروز میگفتی که: «بی تو زود میمیرم»
-ولی این حرف دیروز است؛ حالا را نمیدانم-

برای چندمین بار است ترکم میکنی، اما-
گمانم بیش از این راه «مدارا» را نمیدانم!

نمیدانم که این شعر از کجا در خاطرم مانده:
یکی اینجا دلش تنگ است! آنجا را نمیدانم!

چرا اینقدر آدم های تنها زود میمیرند؟!
دلیل مرگ آدم های تنها را نمیدانم!

همیشه شعرهایم چیزهایی از تو‌ میدانند ؛
که من- با آنکه شاعر هستم- آنها را نمیدانم!

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران