هم‌قافیه با باران

۵۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

قصد جان می‌کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری‌ست که دارم بی تو

گیرم این باغ، گلاگل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل! به چه کارم بی تو

با تو ترسم به جنونم بکشد کار، ای یار
من که در عشق چنین شیفته‌وارم بی تو

به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو

گیرم از هیمه زمرّد به نفس رویانده‌ست
باز هم باز بهارش نشمارم بی تو

با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
هم به دادم نرسی، جان بسپارم بی تو

بی بهارست مرا شعر بهاری،‌ آری
نه همین نقش گل و مرغ نیارم بی تو

دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
غنچه‌ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

حسین منزوی

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۳۶
هم قافیه با باران

مرا چشمی‌ست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو

هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو

رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو

روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمن زارش همی‌گردد چمان ابرو

دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو

تو کافردل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو

 

حافظ

 

۱ نظر ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۴۳
هم قافیه با باران

 رنگ سرخی که به آن چهره برافروخته ام
یا غباری که به گیسوی خود اندوخته ام

خستگی های لبی را که ترک خورده زآه
تیر مژگان و زبانی که به غم دوخته ام

جامه بغض قدیمی که گلو کرده به تن
هق هق گریه که در نیمه شب آموخته ام

لشکر غصه که چون قوم تتار آمده است
ملک دل را که چو قاجاریه بفروخته ام

همه از دولت اسکندر عشق است که من
تخت جمشیدم و سر تا به قدم سوخته ام

مرتضی برخورداری

۱ نظر ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۲۶
هم قافیه با باران

مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بی‌قرار منست

به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست

اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار منست

حقیقت آن که نه درخورد اوست جان عزیز
ولیک درخور امکان و اقتدار منست

نه اختیار منست این معاملت لیکن
رضای دوست مقدم بر اختیار منست

اگر هزار غمست از جفای او بر دل
هنوز بنده اویم که غمگسار منست

درون خلوت ما غیر در نمی‌گنجد
برو که هر که نه یار منست بار منست

به لاله زار و گلستان نمی‌رود دل من
که یاد دوست گلستان و لاله زار منست

ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت
دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست

و گر مراد تو اینست بی مرادی من
تفاوتی نکند چون مراد یار منست


سعدی

۱ نظر ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۵۰
هم قافیه با باران

من که رفتم زین چمن باغ و بهاران گو مباش
بوسه باران و رقص شاخساران گو مباش

چون گل لبخند من پژمرد ابری گو مبار
چون خزان شد عمر من صبح بهاران گومباش

من که سر بردم به زیر بال خاموشی و مرگ
نغمه ی شور افکن بانگ هزاران گو مباش

تیشه را فرهاد از حسرت چو بر سر می زند
نقش شیرینی به طرف کوه ساران گو مباش

این درخت تشنه کام اینجا چو در بیداد سوخت
کوه ساران را زلال جویباران گو مباش

گر نتابد اختری بر آسمان من چه غم
پر تو شمعی به شام سوگواران گو مباش


شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران

یا دست به رفاقت نده و دست نگه دار
یا تا ته خط حرمت این دست نگه دار

یادست بکش مثل من از هرچه که مستی
یا اینکه مرا مثل خودت مست نگه دار

تامرگ نباید سخن از دست بگوییم
در سینه ی خود هرچه که در دست نگه دار

دور از توام و مثل تو دور و بر من نیست
مثل من اگر دور وبرت هست نگه دار

عشق آخر خط است اگر قصه ی ما را
همواره در این کوچه ی بن بست نگه دار

علیرضا قنبری

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۵۰
هم قافیه با باران
گر چه دوری می‌کنم بی‌صبر و آرامم هنوز
می‌نمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز

باورش می‌آید از من دعوی وارستگی
خود نمی‌داند که چون آورده در دامم هنوز

اول عشق و مرا سد نقش حیرت در ضمیر
این خود آغاز است تا خود چیست انجامم هنوز

من به سد لطف از تو ناخرسند و محروم این زمان
از لبت آورده سد پیغام دشنامم هنوز

صبح و شام از پی دوانم روز تا شب منتظر
همرهی با او میسر نیست یک گامم هنوز

من سراپا گوش کاینک می‌گشاید لب به عذر
او خود اکنون رنجه می‌دارد به پیغامم هنوز

وحشی این پیمانه نستانی که زهر است این نه می
باورت گر نیست دردی هست در جامم هنوز

وحشی بافقی
۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران

بر ساحل شکافته پهلو گرفته بود
ماهی که از ادامه شب رو گرفته بود

آرامشی عجیب در اندام سرو بود
گویا تنش به زخم تبر خو گرفته بود

دستی به دستگیره دروازه بهشت
دستی دگر بر آتش پهلو گرفته بود

برخاست تا رسد به بهاری که رفته بود
آهو عجیب بوی پرستو گرفته بود

آن شب چگونه مرگ به بانو جواز داد
او که همیشه اذن ز بانو گرفته بود...


پشت زمین شکست، خدا‌ گریه‌اش گرفت
وقتی علی دو دست به زانو گرفته بود

امید مهدی‌نژاد

۱ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۱۰
هم قافیه با باران
امشب دوباره از غمتان بغض میکنم
آقا به زیر  پرچمتان بغض می کنم

این جمعه ها که در برِ ماها نیامدی
من جایِ خیرِ مقدمتان بغض می کنم 

وقتی برای فاطمه ها گریه می کنی
همپای اشک نم نمتان بغض می کنم

هر شب میان روضه ی سالار کربلا 
با آهِ  بس دمادمتان بغض می کنم 

دوری ز آستان شما داغِ اعظم است 
دارم زِ داغ اعظمتان بغض می کنم  

کی میرسی بگو به من ای نورِ کردگار
من از طلوعِ  مُبهمتان بغض می کنم

سیروس بداغی
۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۵۰
هم قافیه با باران

عشق من پاییز آمد مثل پار
باز هم ما بازماندیم از بهار

احتراق لاله را دیدیم ما
گل دمید و خون نجوشیدیم ما

باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشکی‌پوش بود

یاس بوی مهربانی می‌دهد
عطر دوران جوانی می‌دهد

یاس‌ها یادآور پروانه‌اند
یاس‌ها پیغمبران خانه‌اند

یاس در هر جا نوید آشتی‌ست
یاس دامان سپید آشتی‌ست

در شبان ما که شد خورشید؟ یاس
بر لبان ما که می‌خندید؟ یاس

یاس یک شب را گل ایوان ماست
یاس تنها یک سحر مهمان ماست

بعد روی صبح پرپر می‌شود
راهی شب‌های دیگر می‌شود

یاس مثل عطر پاک نیت است
یاس استنشاق معصومیت است

یاس را آیینه‌ها رو کرده‌اند
یاس را پیغمبران بو کرده‌اند

یاس بوی حوض کوثر می‌دهد
عطر اخلاق پیمبر می‌دهد

حضرت زهرا دلش از یاس بود
دانه‌های اشکش از الماس بود

داغ عطر یاس زهرا زیر ماه
می‌چکانید اشک حیدر را به راه

عشق معصوم علی یاس است و بس
چشم او یک چشمه الماس است و بس

اشک می‌ریزد علی مانند رود
بر تن زهرا گل یاس کبود

گریه آری گریه چون ابر چمن
بر کبود یاس و سرخ نسترن

گریه کن حیدر که مقصد مشکل است
این جدایی از محمد مشکل است

گریه کن زیرا که دخت آفتاب
بی‌خبر باید بخوابد در تراب

این دل یاس است و روح یاسمین
این امانت را امین باش  ای زمین

نیمه‌شب دزدانه باید در مغاک
ریخت بر روی گل خورشید خاک

یاس خوشبوی محمد داغ دید
صد فدک زخم از گل این باغ دید

مدفن این ناله غیر از چاه نیست
جز دو کس از قبر او آگاه نیست

گریه بر فرق عدالت کن که فاق
می‌شود از زهر شمشیر نفاق

گریه بر طشت حسن کن تا سحر
که پر است از لخته خون جگر

گریه کن چون ابر بارانی به چاه
بر حسین تشنه‌لب در قتلگاه

خاندانت را به غارت می‌برند
دخترانت را اسارت می‌برند

گریه بر بی‌دستی احساس کن
گریه بر طفلان بی‌عباس کن

باز کن حیدر تو شط اشک را
تا نگیرد با خجالت مشک را

گریه کن بر آن یتیمانی که شام
با تو می‌خوردند در اشک مدام

گریه کن چون گریه ابر بهار
گریه کن بر روی گل‌های مزار

مثل نوزادان که مادر‌مرده‌اند
مثل طفلانی که آتش خورده‌اند

گریه کن در زیر تابوت روان
گریه کن بر نسترن‌های جوان

گریه کن زیرا که گل‌ها دیده‌اند
یاس‌های مهربان کوچیده‌اند

گریه کن زیرا که شبنم فانی است
هر گلی در معرض ویرانی است

ما سر خود را اسیری می‌بریم
ما جوانی را به پیری می‌بریم

زیر گورستانی از برگ رزان
من بهاری مرده دارم ای خزان

زخم آن گل در تن من چاک شد
آن بهار مرده در من خاک شد

ای بهار گریه‌ بار نا امید
ای گل مأیوس من یاس سپید


احمد عزیزی

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۵۰
هم قافیه با باران

این شعرها که بوی سکوت می دهند
از غیبت لب های توست
کلمات
مثل زنجره های خشکیده ی تابستانی
از معنا خالی شدند
و در انتظار مورچه هایند
توشه بار زمستانی شان را

در حفره ی تاریک خالی کنند-
اندوهی که سرازیر می شود
در سینه ی خاموش من.

محمد شمس لنگرودی

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران

صدایم را به یاد آر اگر آواز غمگینی به پا شد
من این شعر گرانم که از ارزان و ارزانی جدا شد

من هر چه ام با تو زیباترم بر عاشقت آفرینی بگو
تابیده ام من به شعر تنت میخوانمت خط به خط مو به مو

بی تو بی شب افروزی ماندنت بی تب تندو پیراهنت
شک نکن من که هیچ آسمان هم زمین میخورد

بی تو بی شب افروزی ماندنت
بی تب تندو پیراهنت
شک نکن من که هیچ
آسمان هم زمین میخورد

صدایم را به یاد آر اگر آواز غمگینی به پا شد
من این شعر گرانم که از ارزان و ارزانی جدا شد

من هر چه ام با تو زیباترم بر عاشقت آفرینی بگو
تابیده ام من به شعر تنت میخوانمت خط به خط مو به مو

بی تو بی شب افروزی ماندنت بی تب تندو پیراهنت
شک نکن من که هیچ آسمان هم زمین میخورد

بی تو بی شب افروزی ماندنت
بی تب تندو پیراهنت
شک نکن من که هیچ
آسمان هم زمین میخورد


۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۳۰
هم قافیه با باران

جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست

عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم
که تیغ ما به جز از ناله‌ای و آهی نیست

چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کز این بهم به جهان هیچ رسم و راهی نیست

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست

غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست

عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست

چنین که از همه سو دام راه می‌بینم
به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست

خزینه دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست


حافظ

۱ نظر ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۵۱
هم قافیه با باران

دارم هوای خدمت یکریز دیگری
یا رب نصیب بنده نما میز دیگری

میزی همیشگی و کشودار و زیردار!
میزی که هست معدن زرخیز دیگری

تنها مرا به میز بیاویز؛ قانعم
دیگر نیاز نیست به آویز دیگری

البته راستش بجز آن میز از شما
دارم دوباره خواهش ناچیز دیگری

از راه غیب! مثل فلانی به جیب من
لطفاً بریز مبلغ واریز دیگری

چندین حساب بانکی پُر دارم از خودم
امّا حساب بانکی لبریز دیگری...

گاهی برای درد و بلاها نیاز هست
باشد علاج دیگر و تجویز دیگری

حالا برای روز مبادا کنار تو
دارم خدای خوب و دلاویز دیگری!

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران

یاد او کردم ز جان صد آه درد آلود خاست
خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست

چون نفس امشب فرو بردم جدا از صبح وصل
کز سر بالین من آن سست پیمان زود خاست

دوش در مجلس به بوی زلف او آهی زدم
آتشی افتاد در مجمر که دود از عود خاست

از سرود درد من در بزم او افتاد شور
نی ز درد من بنالید و فغان از رود خاست

گر چه وحشی خاک شد بنشست همچون گردباد
از زمین دیگر به عزم کعبهٔ مقصود خاست


وحشی بافقی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۵
هم قافیه با باران

ما چون ز دری پای کشیدیم ...کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم... بریدیم

دل نیست کبوتر ...که چو برخاست... نشیند
از گوشه بامی که پریدیم ... پریدیم

رم دادن صید خود ...از اغاز غلط بود
حالا که رما ندی و رمیدیم ...رمیدیم

کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم ... ندیدیم

صد باغ بهار است و صلای گل وگلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم ... نچیدیم

سر تا به قدم... تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم ...رسیدیم

وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
ان نیست که ما هم نشنیدیم ...شنیدیم

وحشی بافقی


۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۲۲
هم قافیه با باران
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت

#سعدی
۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی
 جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی

کوچ کرده دسته دسته آشنایان عندلیبان
باغ خالی، باغچه خالی، شاخه خالی، لانه خالی

وای از دنیا که یار از یار می ترسد
 غنچه های تشنه از گلزار می ترسد

عاشق از آوازه ی دیدار می ترسد
پنجه خنیاگران از تار می ترسد

شه سوار از جاده هموار می ترسد
این طبیب از دیدن بیمار می ترسد

سازها بشکست و درد شاعران از حد گذشت
سالهای انتطاری بر من و تو بد گذشت

آشنا نا آشنا شد ، تا بلی گفتم بلا شد
گریه کردم ناله کردم حلقه بر هر در زدم

سنگ سنگ کلبه ویرانه را بر سر زدم
آب از آبی نجنبید خفته در خوابی نجنبید

چشمه ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت
آسمان افسانه ما را به دست کم گرفت

جام ها جوشی ندارد عشق آغوشی ندارد
بر من و بر ناله هایم هیچکس گوشی ندارد

شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی
جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی

کوچ کرده دسته دسته آشنایان عندلیبان
باغ خالی، باغچه خالی، شاخه خالی، لانه خالی

باز آ تا کاروان رفته باز آید
باز آ تا دلبران ناز ناز آید

باز آ تا مطرب و آهنگ و ساز آید
تا گل افشانان نگاری دل نواز آید

باز آ  تا بر در حافظ سر اندازیم
 گل بیفشانم و می در ساغر اندازیم


۱ نظر ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۱۱
هم قافیه با باران

پژواک حسی مشترک بودم برایت
طرح یقین در بین شک بودم برایت

دریا سلامت می رساند ای رود مواج
آن روزها که قاصدک بودم برایت

وقتی دل آیینه ات از غصه لک داشت
 هایی برای محو لک بودم برایت

گاهی صمیمی تر  زلحن باغ و باران
گاهی نماهنگ محک بودم برایت

تا قصه ی شب قصه ی درد آوری بود
سریال شاد قلقلک بودم برایت

در مزرعه چون خواستم من را ببینی
گنجشک روی آدمک بودم برایت

شبنم بحالم غبطه  خورد ای گل که تا دید
مشتاق تر از شاپرک بودم برایت

یکبار بین خنده ات گفتی به من که
چون تلخکان بانمک بودم برایت


محمدعلی ساکی

۱ نظر ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۱۳
هم قافیه با باران

آنچه دیدی تو ز درد دلم افزود بیا
ای صنم زود بیا زود بیا زود بیا

سود و سرمایهٔ من گر برود باکی نیست
ای تو عمر من و سرمایهٔ هر سود بیا


غرض از هجر گرت شادی دشمن بودست

دشمنم شاد شد و نیک بیاسود بیا


مونس جان و دلم بی‌رخ تو صبری بود
آتشت صبر و قرارم همه بربود بیا

گوهر هردو جهانی که چنین سنگ دلی
آب رحمت ز دل سنگ چو بگشود بیا

ناله‌های دل و جان را جز تو محرم نیست
ای دلم چون که و که را تو چو داود بیا

*

شمس تبریز! که جان طال بقای تو زند
ماه دراعهٔ خود چاک برای تو زند
*
رحم عشق چو ویی را نبود هیچ رفو
صبر کن هیچ مگو هیچ مگو هیچ مگو

طلب خانه وی کن که همه عشق دروست
می‌دو امروز برین دربدر و کوی به کو

ای بسا شیر که آموختیش بز بازی
سوی بازار که برجه هله زیرک هله زو

آب خوبی همه در جوی تو آنگه گویی
بر در خانهٔ ما تخته منه جامه مشو

سیاهی غم ار شاد شوم معذورم
که ببردست از آن زلف سیه یک سر مو

روبرو می‌نگرم وقت ملامت بعذول
که دران خال نگر یک نظر ای جان عمو

شمس تبریز! چو در جوی تو غوطی خوردم
جامه گم کردم و خود نیست نشان از لب جو
*
شمس تبریز که زو جان و جهان شادانست
آنک دارد طرفی از غم او شاد آنست
*
ز اول روز که مخموری مستان باشد
ساغر عشق مرا بر سر دستان باشد

از پگه پیش رخ خوب تو رقاص شدیم
این چنین عادت خورشید پرستان باشد

لولی دیده بران زلف رسن می‌بازد
زانک جانبازی ازان روی بس آسان باشد

شکر تو من ز چه رو از بن دندان نکنم
کز لب تو شکرم در بن دندان باشد

ای عجب آن لب او تا چه دهد در دم صلح
چونک در خشم کمین بخشش او جان باشد

عدد ریگ بیابان اگرم باشد جان
بدهم گر بدهی بوسه چه ارزان باشد

شمس تبریز! به جز عشق ز من هیچ مجو
زان کسی داد سخن جو که سخن‌دان باشد
*
شمس تبریز چو میخانهٔ جان باز کند
هر یکی را بدهد باده و جانباز کند
*
ای غم آخر علف دود تو کم نیست برو
عاشقانیم که ما را سر غم نیست برو

غم و اندیشه! برو روزی خود بیرون جو
روزی ما به جز از لطف و کرم نیست برو

شادی هردو جهان! در دل عشاق ازل
درمیا کین سر حد جای تو هم نیست برو

خفته‌ایم از خود و بیخود شده دیوانه ازو
دان که بر خفته و دیوانه قلم نیست برو

ای غم ار دم دهی از مصلحت آخر کار
دل پر آتش ما قابل دم نیست برو

علف غم به یقین عالم هستی باشد
جای آسایش ما جز که عدم نیست برو

شمس تبریز اگر بی‌کس و مفرد باشد
آفتابست ورا خیل و حشم نیست برو
*
شمس تبریز! تو جانی و همه خلق تن‌اند
پیش جان و تن تو صورت تنها چه تنند


مولوی

۱ نظر ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۰۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران