هم‌قافیه با باران

۳۰۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

لبخند تو آورد هلالِ رمضان را
آسوده نمود این همه چشمِ نگران را
 
آموخت به چشمِ تو خدا پلک زدن را
تا قلبم از او یاد بگیرد ضربان را
 
از چشم تو آن آتش و از چشم من این آب
کردند یکی نقطۀ جوش و میعان را
 
هرچشمِ تو یادآورِ یک نصفِ جهان است
در چشم تو دیدم همۀ نقشِ جهان را
 
کاکل زری! از موی پریشانِ تو در باد
بازارِ طلا یاد گرفته نوسان را
 
در شعر نگنجی چه نیازی است به شاعر
دریا چه کند حافظۀ قطره چکان را
 
سر را به فدای قدمت می کنم ای دوست
بردارم از این شانه مگر بارِ گران را
 
در مسجد از او گفتم و دیدم که مؤذّن
ناگاه از او گفت و رها کرد اذان را
 
غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۹
هم قافیه با باران

روزه را باز می کنم هرگاه از لبِ خود رطب به من بدهی
از دلِ آسمان اذان جوشد اگر ای فتنه لب به من بدهی

تشنۀ روزه هستم و از تو بوسۀ آبدار می خواهم
خنده را روی لب بیار که باز کمی آبِ طرب به من بدهی

رمضان است این درست امّا نکند بوسه روزه را باطل
پس بخند و بیا که بوسۀ تر مثلِ ماه رجب به من بدهی

بوسه مثلِ سلام مستحب است پاسخِ بوسه واجب است ولی
می دهم مستحبّ و واجب اگر بوسۀ مستحب به من بدهی

زندگی خانه ای... نه... بیتی پُر خنده و بوسه است پس باید
خنده در هر قدم به من بزنی بوسه در هر وجب به من بدهی

به تو نزدیک می شوم در صف آشِ نذری به کاسه می ریزی
دارچین می زنی که بنویسی یا امیرِ عرب به من بدهی

می شوی مثلِ لیلی و ناگاه می زنی کاسۀ مرا به زمین
می کنم خنده چون که می خواهی مثلِ مجنون لقب به من بدهی

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۷
هم قافیه با باران
شبیه آتشی در باد خاکستر نمی گیرم
اگر خاموش گردم شعله را از سر نمی گیرم

به من از خم شدن چیزی مگو چون آنچنان سختم
که شکل از ضربه های پتک آهنگر نمی گیرم

گرفتی هر چه را دادی، خیالی نیست اما من
دلی را که سپردم دست تو،دیگر نمی گیرم

من آن مرغم که بگشایی قفس را باز می ماند
به هر جا خو کنم دیگر، از آنجا پر نمی گیرم

به من گفتی که هر چیزی بهای در خوری دارد
بهای عشق من مرگ است از آن کمتر نمی گیرم

مرتضی جهانگیری
۲ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۵:۰۰
هم قافیه با باران
همان کسی که شنیده ست ناله هایم را
چه می شود که اجابت کند دعایم را؟

چه می شود که دمی در پناه خود گیرد
نگاه خسته ی در بادها رهایم را

دوباره شعله نمی گیری آه می پاشم
اگرچه روی تو خاکستر صدایم را

چنین که می گذری این چنین که می گذری
گمان کنم که نبخشیده ای خطایم را

گمان کنم که همین ابرها نمی خواهند
به گوش تو برسانند گریه هایم را

تو نشنوی غزلم را چه ارزشی دارد
اگر تمام جهان بشنود صدایم را

بگو! بگو که بدانم قلمرو تو کجاست
نمی گذارم از این پس به کوچه پایم را

رها کنید و از او بگذرید ای مردم
کسی نخواست بگیرید خون بهایم را

شیرین خسروی
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۵۸
هم قافیه با باران
می زند از ریشه اخمت در دلم احساس را
قوس ابروهای تو کم کرده روی داس را

مژه هایت بی نظیرند و تداعی می کنند
در سر پر شور من گلبرگ های یاس را

چهره ات در پشت سر، با منظره، بی منظره
می تواند بر سر ذوق آورد عکاس را

قطره ام در وسع اقیانوس وارت، پیش تو
نه نمی بیند کسی این مرد آس و پاس را

مدعی کافری هستند و سر بر سجده ات
تا خدا بشناسد این خلق خدانشناس را

دور تو از هرزه باید پاک باشد، از ازل
باغبان پیوند زد با ساقه ات وسواس را

می روم شبنم به روی برگ گل یادم دهد
نحوه بر خورد با یک آدم حساس را

جواد منفرد
۱ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۴۸
هم قافیه با باران

نقش یک مردِ مرده در فالت

توی فنجان ِ مانده بر میزم

خط بکش دور مرد دیگر را

قهوه ات را دوباره میریزم

زندگی از دروغ تا سوگند

خسته از زیرو روی رودررو

زیر صورت هزارها صورت

خسته از چهره های تو درتو

 چشم بستی به تخت طاووسم

در اتاقی که شاه من بودم

 مرد تاوان اشتباه ات باش

آخرین اشتباه من بودم

*
چشم وا کردم از تو بنویسم

لای در باز و باد می آمد

از مسیری که رفته بودی داشت

موجی از انجماد می آمد

مفت هم  بوسه ام نمی ارزد

وای از این عشق های دوزاری

هی فرار از تو سوی خود رفتن

 آخ از این مردهای اجباری

 مثل ماهی معلق از قلاب

زیر پای الاغها مردن

بر چلیپای تختها مصلوب

با خودت در اتاق ها مردن

زندگی از دروغ تا سوگند

خسته از زیر و روی رودررو

 زیر صورت هزارها صورت

خسته از چهره های تو درتو

بی گناه از شکنجه ها زخمی

پشت هم اتهام ها خوردن

هق هق از درد و الکن از گفتن

انتهای کلام را خوردن

غرق در موجهای پیش آمد

گوشه ی گوشهای دور از من

 پشت سکان خدا نشست اما

باز هم ناخدا پرستیدن!!

دل به دریای هرچه بادا باد

قایقم را به بادها دادم

ناگزیر از گریز از ماندن

توی شیب مسیر افتادن

 بادبان پاره… عرشه بی سکان

قایقم رفت و قبل ساحل مرد

 پیکرش داشت قبل جان کندن

روی گِل ها تلو تلو میخورد

دستم از هرچه هست کوتاه است

از جهان قایقی به گِل دارم

بشنو ای شاه گوش ماهی ها

دل اگر نیست.. درد و دل دارم

چشم وا کردم از تو بنویسم 

لای در باز و باد می آمد

از مسیری که رفته بودی داشت

موجی از انجماد می آمد

با زبان با نگاه با رفتن

زخم جز زخم های کاری نیست

پای اگر بود پای رفتن بود

دست اگر هست دست یاری نیست

از کمرگاه چله ها رفتند

از پی تیرها نباید گشت

چشم بردار علیرضا بس کن!

از کمان رفته بر نخواهد گشت

آسمان، هیچ سربلندی بود

از صعودی که نیست افتادم

لااقل با تو بال وا کردم

زندگی را اگر هدر دادم

استخوان وفا به دندانم

زوزه از سوز مثل سگ مردن

 زندگی چوب لای چرخم کرد

پشت پا پشت استخوان خوردن

لاشه ی باد کرده ای بودم

آمد از روبرو ولی نشناختم

صورتی را که دوستش میداشت

چهره چرخاند و .. تف زمین انداختم

 این منم مرد تا همین دیروز

مرد پابند آرزوهایت

مرد یک عمر کودکی کردن

لابه لای بلندِ موهایت

خاطرت هست روزگارم را

جایگاه مقدسی بودم

وزن یک عشق روی دوشم بود

من برای خودم کسی بودم

 من برای خودم کسی هستم

دور و بر خورده عشق هم کم نیست…

آن که دل از تو برد هر کس است

بند انگشت کوچکم هم نیست

 می شد از ورد های کولی ها

با دعا و قسم طلسمت کرد

 می شد آن سیب سرخ جادو را

از تو پنهان و با تو قسمت کرد

می شد ازخود بگیرمت،  اما

زور بازو به دست هایم نیست

 می شد از رفتنت گذشت اما

اما جان در اندازهای پایم نیست

زندگی سرد بود اما خوب

خانه و سقف و سایه ای هم بود

گه گداری نوشته ای چیزی

از قلم دست مایه ای هم بود

زندگی سرد بود، اما

عشق می توانست کارگر باشد

میتوان قطب را جهنم کرد

پای دل درمیان اگر باشد

خواب دیدم که شعر و شاعر را

هردو را در عذاب میخواهی

از تعابیر خواب ها پیداست

خانه ام را خراب میخواهی

خانه ام را خراب میخواهی!!!؟

دست در دست دیگری برگرد

دست در دست دیگری برگرد

خانه ام را خراب خواهی کرد

 دیگر ای داغ دل چه میخواهی

از چنین مرد زیر آواری

رد شو ازاین درخت افتاده

میتوانی که دست برداری

 لحن آن بوسه های ناکرده است

بیت ها رو جدا جدا کرده است

گفته بودی همیشه خواهی ماند

سنگ بارید شیشه خواهی ماند

گفته بودی ترَِک نخواهی خورد

دین و دل از کسی نخواهی برد

گفته بودی عروس فردایی

با جهانم کنار می آیی

گفته بودی دچار باید بود

مرد این روزگار باید بود

 گفته بودی بهار در راه است

ماه باران سوار در راه است

 گفته بودی ولی نشد انگار

دست از این کودکانه ها بردار

 گفته بودم نفاق می افتد

اتفاق، اتفاق می افتد

 گفته بودم شکست خواهم خورد

از تو هم ضربه شست خواهم خورد

گفته بودم در اوج ویرانی

از من و خانه رو بگردانی

 هرچه بودو نبود خواهد مرد

مرد این قصه زود خواهد مرد

ماجرا زخم و داستانها درد…!!

نازنین پیچ قصه را برگرد

نازنین قصه ها خطر دارند

نقشها نقشه زیر سر دارند

نازنین راه و چاه را گفتم

آخر اشتباه  را گفتم

گفتم اما.. عقب عقب رفتی…!!

شب شنیدی و نیمه شب رفتی

 دیدی آخر نفاق هم افتاد

اتفاق از اتاق هم افتاد

از اتاقی که باز تنها ماند

پر کشیدی و لای در وا ماند

چشم وا کردم از تو بنویسم

لای در باز و باد می آمد

از مسیری که رفته بودی داشت

موجی از انجماد می آمد

با دعا های پشت در پشتم

باید این درد مختصر میشد

حرف ها را به کوه میگفتم

قلبش از موم نرم تر میشد

بین این ماه های هرجایی

ماه من در محاق می افتد

قصه  در خانه پیش می آید

اتفاق در اتاق می افتد

در اتاقی که پیش از اینها

در سرت فکر و ذکر رفتن داشت

 در اتاقی که روی کاشی هاش

پشت پاهات آرزو می کاشت

 لای دیوارها چروکیدم

در نمایی که تنگتر میشد

 هرچه این دوربین جلو میرفت

مرگ من هم  قشنگ تر  میشد

خارج از قسمتی که من باشم

در اتاقی که ضرب در مردُم

نان از این سفره دور خواهد شد

ده طرف داس و یک طرف گندم

نقش یک مردِ مرده در فالت

توی فنجان مانده در میزم

خط بکش دور مرد دیگر را

قهوه ات را دوباره میریزم

چشم بستی به تخت طاووسم

در اتاقی که شاه من بودم

مرد تاوان اشتباهت باش

آخرین اشتباه من بودم

دردسرهای ما تفاوت داشت

من سرم گرم پای بستن بود

نقشه ها می کشید چشمانت

چشم ها چشم دل شکستن بود

درنگاهت اتاق زندان است

این طرف سفره های اجباری

آن طرف در بساط خود خوردن

هر طرف حکم دیگر آزاری

غوطه ور در سیاه شب بودم

صبح  فردای آنچه را دیدم

 در خیالم نرفته بر میگشت

هم تو را هم مرا نبخشیدم

 جای پاهای خیس ازحمام

تا اتاقی که رفتنت را رفت

یک قدم مانده بود تا برگرد

یه قدم مانده تا تنت را… رفت

چشم وا کردم از تو بنویسم

لای در باز و باد می آمد

از مسیری که رفته بودی داشت

موجی از انجماد می آمد

رفته ای کوله پوشتی ات  هم نیست

رفتی اما اتاق پا برجاست

گیرم از یاد هردومان هم رفت

خاطرات چراغ پابرجاست

 شاهدان .. حرفهای پنهانند

آن چراغی که تا سحر میسوخت

گوش خود را به حرف ما می داد

چشم خود را به چشم ما می دوخت

لای در باز و سوز می آمد 

قلبم آتش فشانی از غم بود

عقده ها حس و حال طغیان داشت

کنج پاگرد یک تبر هم بود

 زیر پلکم تگرگ باران بود

در اتاقم هوا که ابری شد

رو به آینه حرص ها خوردم

کینه ام سینه ستبری شد

رو به برفی سپید میرفتم

رد پاهایت رو به خون میرفت

مثل گرگی که بوی آهو را

عطر موهات تا جنون میرفت

 با نگاهی دقیق میگشتم

هی به دنبال جای پا بودم

ذهن هر آنچه بود را خواندم

لای جرز نشانه ها بودم

 تا نگاهی به پشت سر کردم

پشت هر جای پا درختی بود

 این درختان، هویتم بودند

من .. تبر.. انتخاب سختی بود

ترسم از مرگ بیشتر می شد

تا تبر روی دوش چرخاندم

هر درخت که ضربه ای می خورد

زیر آوار درد میماندم

توی هر برگ هم تو هم من بود

ساقه ها ساق پای ما بودن

آن تبر حکم قتل مارا داشت

این درختان به جای ما بودند


علیرضا آذر

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۵
هم قافیه با باران

به  خودم  آمدم  انگار  تویی  در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

آن به هر لحظه‌ی تب‌دار تو پیوند منم

آنقدر داغ به جانـــم کـــه دماوند منم

با توام ای شعر ...

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد

و زمـــان چنبـــره زد کار به دستم بدهد

من تورا دیدم و آرام به خاک افتادم

و از آن روز کـــه در بند تـــوام آزادم

بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست

گل تــو باشی من مفلوک،دو مشتم خالیست

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم

زیـــر بی‌رحم ترین زاویـه‌ی ساطورم

با توام ای شعر ، به من گوش کن

نقشه نکش حرف نزن گــوش کن

ریشه به خونابه و خـــون می‌رسد

میوه که شد بمبِ جنون می‌رسد

محضِ خودت بمب منم،دورتر

می‌ترکـــم چند قدم  دورتـــر

حضرتِ تنهـــای بـــه هم ریخته

خون و عطش را به هم آمیخته

دست خراب است،چرا سَر کنم

آس نشانـــم بده  بـــــاور کنــــم

دست کسی نیست زمین گیری‌ام

عاشقِ  این  آدمِ  زنجیــــری‌ام

شعله بکِش بر شبِ تکراری‌ام

مُرده‌ی این گونــه خود آزاری‌ام

خانه خرابیِ من از دست توست

آخــرِ هر راه به بن بستِ توست

از همــه‌ی کودکیَم درد ماند

نیم وجب بچه‌ی ولگرد ماند

من که منم جای کسی نیستم

میــــوه‌ی طوبای کسی نیستم

گیــجِ تماشای کسی نیستم

مزه‌ی لب‌های کسی نیستم

مثل خودت دردِ خیابانی‌ام

مثل خودت دردِ خیابانی‌ام


علیرضا آذر

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۵
هم قافیه با باران

لبخند مرا بس بود آغوش لهم می کرد
آن بوسه مرا میکشت لب منهدمم می کرد

آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود
در سیر مرا کشتن این پرده اول بود

هرکس غم خود را داشت هر کس سر کارش ماند
من نشئه ی زخمی که یک شهر خمارش ماند

یا کنج قفس یا مرگ این بخت کبوتر هاست
دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست

ای بر پدرت دنیا آن باغ جوانم کو
دریاچه ی آرامم کوه هیجانم کو

بر آینه ی خانه جای کف دستم نیست
آن پنجره ای را که با توپ شکستم نیست

پشتم به پدر گرم و دنیا خود مادر بود
تنها خطر ممکن اطراف سماور بود

از معرکه ها دور و در مهلکه ها ایمن
یک ذهن هزار آیا از چیستی آبستن

یک هستی سردستی در بود و عدم بودم
گور پدر دنیا مشغول خودم بودم

هر طور دلم میخواست آینده جلو می رفت
هر شعبده ای دستش رو میشد و لو می رفت

صد مرتبه می کشتند یک بار نمی مردم
حالم که به هم میریخت جز حرص نمی خوردم

آینده ی خیلی دور ماضیِ بعیدی بود
پشت در آرامش طوفان شدیدی بود

آن خاطره های خشک در متن عطش مانده
آن نیمه ی پر رنگم در کودکیش مانده

اما من امروزی کابوس پر از خواب است
تکلیف شب و روزم با دکتر اعصاب است

نفرین کدام احساس خون کرد جهانم را
با جهد چه جادویی بستند دهانم را

من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت
وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفت

اندازه اندوهم اندازه دفتر نیست
شرح دو جهان خواهش در شعر مبسر نیست

یک چشم پر از اشک و چشم دگرم خون است
وضعیت امروزم آینده ی مجنون است

سر باز نکن ای اشک از جاذبه دوری کن
ای بغض پر از عصیان این بار صبوری کن

من اشک نخواهم ریخت این بغض خدادادی ست
عادت به خودم دارم افسردگی م عادی ست

پس عشق به حرف آمد ساعت دهنش را بست
تقویم به دست خویش بند کفنش را بست

او مرده ی کشتن بود ابزار فراهم کرد
حوای هزاران سیب قصد منِ آدم کرد

لبخند مرا بس بود آغوش لهم می کرد
آن بوسه مرا میکشت لب منهدمم می کرد

آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود
در سیر مرا کشتن این پرده اول بود

تنها سر من بین این ولوله پایین است
با من همه غمگینند تا طالع من این است

در پیچ و خم گله یک بار تو را دبدم
بین دو خیابان گرگ هی چشم چرانیدم

محض دو قدم با تو از مدرسه در رفتم
چشمت به عروسک بود تا جیب پدر رفتم

این خاصیت عشق است باید بلدت باشم
سخت است ولی باید در جذر و مدت باشم

هر چند که بی لنگر هر چند که بی فانوس
حکم آنچه تو فرمایی ای خانوم اقیانوس

کشتی و گذر کردی دستان دعا پشتت
بر گود گلویم ماند جا پای هر انگشتت

از قافله جا ماندم تا همقدمت باشم
تا در طبق تقسیم راضی به کمت باشم

آفت که به جانم زد کشتم همه گندم شد
سهم کم من از سیب نان شب مردم شد

ای بر پدرت دنیا آهسته چه ها کردی
بین من و دیروزم مغلوبه به پا کردی

حالا پدرم غمگین مادر که خود آزار است
تنهایی بی رحمم زیر سر خودکار است

هر شعر که چاقیدم از وزن خودم کم شد
از خانه به ویرانه از خانه به ویرانه

از خانه به ویرانه تکرارسلوکم شد
زیر قدمت بانو دل ریخته ام برگرد

از طاق هزاران ماه آویخته ام برگرد
هرچیز بجز اسمت از حافظه ام تف شد

تا حال مرا دیدند سیگار تعارف شد
گیجی نخ اول خون سرفه ی آخر شد

خودکار غزل رو کرد لب زهر مکرر شد
گیجی نخ دوم بستر به زبان امد

هر بالش هرجایی یک دسته کبوتر شد
گیجی نخ سوم دل شور برش می داشت

کوتاهی هر سیگار با عمر برابر شد
گیجی نخ بعدی در آینه چین افتاد

روحی که کنارم بود هذیان مصور شد
در ثانیه ای مجبور نبض از تک و تا افتاد

اینگونه مقدر بود اینگونه مقرر شد
ما حاصل من با توست قانون ضمیر این است

دنیای شکستن هاست ما جمع مکسر شد
سیگار پس از سیگار کبریت پس از کبریت

روح از ریه ام دل کند در متن شناور شد
فرقی که نخواهد کرد در مردن من

تنها با آن گره ابرو مردن علنی تر شد
یک گام دگر مانده در معرض تابوتم

کبریت بکش بانو من بشکه باروتم
هر کس غم خود را داشت هر کس سر کارش ماند

من نشئه ی زخمی که یک شهر خمارش ماند
چیزی که شکستم داد خمیازه ی مردم بود

ای اطلس خواب آلود این پرده دوم بود
هر چند تو تا بودی خون ریختنی تر بود

از خواهر مغمومم سیگار تنی تر بود
هر چند تو تا بودی هر روز جهنم بود

این جنگ ملال آور بر عشق مقدم بود
هر چند تو تا بودی ساعت خفقان بود و

حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و
چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد

روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد
هر چند تو تا بودی دل در قدحش غم داشت

خوب است که برگشتی این شعر جنون کم داشت
ای پیکر آتش زن بر پیکره ی مردان

ای سقف مخدرها جادوی روانگردان
ای منظره ی دوزخ در آینه ای مخدوش

آغاز تباهی ها در عاقبت آغوش
ای گاف گناه ای عشق بانوی بنی عصیان

ای گندم قبل از کِشت ای کودکی شیطان
ای دردسر کشدار ای حادثه ی ممتد

ای فاجعه ی حتمی قطعیت صد در صد
ای پیچ و خم مایوس دالان دو سر بسته

بیچارگی سیگار در مسلخ هر بسته
ای آیه ی تنهایی ای سوره مایوسم

هر قدر خدا باشی من دست نمی بوسم
ای عشق پدر نامرد سر سلسله ی اوباش

این دم دم آخر را اینبار به حرفم باش
دندان به جگر بگذار یک گام دگر باقی ست

این ظرف هلاهل را یک جام دگر باقی ست
دندان به جگربگذار ته مانده ی من مانده

از مثنوی بودن یک بیت دهن مانده
دنیا کمکم کرده است از جمع کمم کرده است

بی حاصل و بی مقدار یک صفر پس از اعشار
یک هیچ عذاب آور آینده ی خواب آور

لیوان پر از خالی دلخوش به خوش اقبالی
راضی به اگر، شاید، هر چیز که پیش آید

سرگرم سرابی دور در جبر جهان مجبور
لبخندی اگر پیداست از عقده گشایی هاست

ما هر دو پر از دردیم صدبار غلط کردیم
ما هر دو خطاکاریم سرگیجه ی تکراریم

من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
دلداده و دلگیرم حیف است نمی میرم

ای مادر دلتنگم دلبازترین تابوت
دروازه ی از ناسوت تا شعشعه ی لاهوت

بعد از تو کسی آمد اشکی به میان انداخت
آن خانم اقیانوس کابوس به جان انداخت

ای پیچ و خم کارون تا بند کمربندت
آبستن از طغیان الوند و دماوندت

جانم به  دو دست توست آماده اعجازم
باید من و شعرم را در آب بیاندازم

دردی که به دوشم ماند از کوه سبک تر نیست
این پرده ی آخر بود اما غم آخر نیست

دستان دلم بالاست تسلیم دو خط شعرم
هر آنچه که بودم هیچ، اینبار فقط شعرم


علیرضا آذر

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۷
هم قافیه با باران
مریمِ قدّیسِ رؤیاهایِ من! حالم بد است!
عصمتِ لبهایِ دیندارت کمی بیش‌ازحد است

از مَیِ انجیلِ لب‌هایت کمی مستم بُکن
منجیِ جانم بشو، اینجا پُر از دیو وُ دَد است!

در وجودم اورشلیمی ساختم بی‌تابِ تو
گر تو باشی راهبه‌اش،کُلِّ دنیا معبد است!

کاهنِ غاصب،مسلط شد به بیتُ‌القدُسِ جان
هرکه با عشقم دراُفتد بی‌گمان او مرتد است!

گرچه تو پُرطاقتی،مغرور و باصبری ولی
مریمِ قدّیسِ رؤیاهایِ من! حالم بد است!

محمدصادق زمانی
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران

عکس تـــو را
 
 به سقف آسمان سنجاق میکنم
 
 حال که این روزهــا
 
 از فرط دلتنــــگی
 
 چشمانم مدام رو به آسمـــان است
 
بگذار تـــو در قـاب چشمانم باشی


راحله صدر

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۱
هم قافیه با باران
در بودی وُ ‌من تخته، باهم جُور بودیم
تندیسی از ع‍ُشّاقِ عهدِ دُور بودیم

چشمانِ تو ‌تصویری از یک بیستون بود
شیرین تو را می‌دیدم وُ پُرشور بودیم

نقصی برایِ هم نمی‌دیدیم زیرا
در عاشقی، در عاشقی، ما کور بودیم!

شب‌هایِ ما با دیگران توفیر می‌کرد
هم در شب وُ هم روزمان مَسحور بودیم!

شب‌هایِ ما پُر بودَش از خورشیدهایی
کَز جلوه‌یِ تابانِ‌شان ما نور بودیم

وقتی شِکر آبی میانِ ما میفتاد
در سرعتِ مِنّت کِشی مشهور بودیم!

ناگه حسودی آمد و‍ُ ما را نظر کرد
از نیّتِ بیمارِ او، رنجور بودیم

خاله‌زنک‌ها پُشتِمان بیراه گفتند
از چشمِ آن‌ها وصله‌‌یی ناجور بودیم!

بیگانه‌ها رؤیایِ ما را سر بُریدند
در این جدایی، ناگهان مجبور بودیم!

محمدصادق زمانی
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران

یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را
تا آب کند این دل یخ بسته‏ ی ما را
 
من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان‏
من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را
 
جان را که مه آلود و زمستانی و قطبی ‏ست‏
با گرم‏ترین پرتو خورشید بیارا
 
از دیده برآنم همه را جز تو برانم‏
پاکیزه کنم پیش رُخت آینه‏ ها را
 
من برکه‏ی آرام و تو پوینده نسیمی‏
در یاب ز من لذت تسلیم و رضا را
 
گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد
آمد که کند شاد و دهد شور فضا را
 
هر لحظه که گل بشکُفد آن لحظه بهار است‏
فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را
 
می ‏خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم‏
پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را
 
از باده اگر مستی جاوید بخواهی‏
آن باده منم، جام تنم بر تو گوارا .
 
 سیمین بهبهانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست

گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست


پروین اعتصامی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

کیست که از دو چشم من در تو نگاه می کند
 اینه ی دل مرا همدم آه می کند

 شاهد سرمدی تویی وین دل سالخورد من
 عشق هزار ساله را بر تو گواه می کند

 ای مه و مهر روز و شب اینه دار حسن تو
 حسن ، جمال خویش را در تو نگاه می کند

 دل به امید مرهمی کز تو به خسته ای رسد
 ناله به کوه می برد شکوه به ماه می کند

 باد خوشی که می وزد از سر موج باده ات
 کوه گران غصه را چون پر کاه می کند

 آن که به رسم کجروان سر ز خط تو می کشد
 هر رقمی که می زند نامه سیاه می کند

 مایه ی عیش و خوش دلی در غم اوست سایه جان
 آن که غمش نمی خورد عمر تباه می کند


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

پیرمردی خوش و خندانم و کیفم کوک است
عاشق قهوه و قلیانم و کِـیفم کوک است

 پای تا سر همه جای بدنم می لرزد
مثل ظرف ژله جنبانم و کیفم کوک است

 راه که میروم از دم به همه می مالم
مثل راننده ی نیسانم و کیفم کوک است
 
یا پیِ بیمه ی تکمیلی و دفترچه و مُهر
یا پیِ دکتر و درمانم و کیفم کوک است
 
شاید این زندگی ام با نفس بعدی رفت
لبه ی تیغه ی بحرانم و کیفم کوک است

 شب که مسواک زدم ، لثه و دندانم را
می نهم داخل لیوانم و کیفم کوک است
 
راحتم از مُد و پوشیدنِ صد جور لباس
تا گلو آمده تنبانم و کیفم کوک است
 
با همین عینک و دمپایی و پیژامه ی سبز
عصرها توی خیابانم و کیفم کوک است
 
چون پیازی که شده قاطیِ ظرفِ میوه
توی هر جمع نمایانم و کیفم کوک است
 
نیم قرنی است که زن دارم و در این مدت
روز و شب گوش به فرمانم و کیفم کوک است
 
دارم از لطف خدا ده نوه و شش فرزند
پیششان یکسره مهمانم و کیفم کوک است
 
زن گرفتم یکی و بعد یکی دیگر هم
سخت از این کرده پشیمانم و کیفم کوک است
 
بابتِ آن زنِ دوم به عیالم گفتم:
که به درد آمده وجدانم و کیفم کوک است
 
گرچه نیروی جوانی شده در من تضعیف
پا دهد رستم دستانم و کیفم کوک است

 مرگ مانند بهار است و من آدم برفی
ساکن مرز زمستانم و کیفم کوک است

 همه گویند که پایش لبِ گور است طرف
باز هم این لبه می مانم و کیفم کوک است...


شروین سلیمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

برد آرام دلم ، یار دلارام کجاست ؟؟

آن دلارام که برد از دلم آرام کجاست ؟

داده پیغام که یک بوسه تو را بخشم لیک

آن که قانع بود از بوسه به پیغام کجاست ؟

بی غم عشق به گلزار جهان دلتنگم . . .

در چمن رنگ محبت نبود، دام کجاست ؟

گر من از گردش ایام ملولم، نه عجب

آنکه خوشدل بود از گردش ایام کجاست ؟

جرعه نوشان صفا ، نام تمنا نبرند

دل ناکام رهی را هوس کام کجاست ؟؟

 رهی معیری

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۹
هم قافیه با باران
هیبت دولت تو سلطنت قاجار است
کنج آغوش تو آتشکده ی دربار است

هر کسی دیده تو را دور سرت می چرخد
گشتن دور سرت فلسفه ی پرگار است

بعد دیدار تو هر باغ گلی می بینم...
به گمانم که همان روسری گل دار است

چند روز است که در روزه ی دیدار تو ام
پر کن این فاصله ها را که دم افطار است

بی تو بی فایده و بی هیجان است جهان
مثل یک پنجره که منظره اش دیوار است
.

محمد شیخی
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران
بُگذار بر لبم لَب تا جان به لَبْ رِسانی
تا بر دلِ رقیبان، داغی قَدَر نشانی!

چنگی زدم به مُویَت، آوایِ تار آمد
مدهوش گشتم از این آوایِ آسمانی

آتش بزن به جانم تا همچنان سیاوَش
بینی که عشق دارم دور از هوسْ‌پَرانی!

در آن کمانِ اَبرو گویی که آرَشی هست
تیر از کمانِ ابرو بر کهکشان نشانی!

تهمینه‌یِ لبانت رستمْ کُش است جانا
سهراب، زنده مانَد، جانم اگر ستانی!

باشی پُر از توانم، بی تو نمی‌توانم
با من بمان نگارا! با من...تو می‌توانی!

محمد صادق زمانی
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

آن دهان نیست که تنگ شکر است
وان میان نیست که مویی دگر است

زان تنم شد چو میانت باریک
کز دهان تو دلم تنگ‌تر است

به دهان و به میانت ماند
چشم سوزن که به دو رشته در است

هر که مویی ز میان و ز دهانت
خبری باز دهد بی‌خبر است

از میان تو سخن چون مویی است
وز دهان تو سخن چون شکر است

نه کمر را ز میانت وطنی است
نه سخن را ز دهانت گذر است

میم دیدی که به جای دهن است
موی دیدی که میان کمر است

چه میان چون الفی معدوم است
چه دهان چون صدفی پر گوهر است

چون میان تو سخن گفت فرید
چون دهان تو از آن نامور است


عطار

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

ای لبت از هر چه باغ سیب، شیرین بیش‌تر
کِی به پایت می‌شود افتاد از این بیش‌تر؟

ترس دارم عاشقانت، مست و مجنون‌تر شوند
روبه‌ری خانه‌ات بگذار پرچین، بیش‌تر!

ماه؛ سیری چند! هر شب با وجودت ای پری
موج دریا می‌رود بالا و پایین، بیش‌تر

وصف آسانی است... هر چه خنده‌هایت کم شوند
شهر پیدا می‌کند شب‌گرد غمگین، بیش‌تر

آن بهاری که نسیمت را ندارد بهتر است
هر شبِ عیدش ببارد برف سنگین، بیش‌تر

خواب دیدم «نیستی»، تعبیر آمد «می‌رسی»
هر چه من دیوانه بودم، ابن‌سیرین، بیش‌تر!

امیرعلی سلیمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران