هم‌قافیه با باران

۳۰۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

در عشق تو عقل سرنگون گشت
جان نیز خلاصهٔ جنون گشت

خود حال دلم چگونه گویم
کان کار به جان رسیده چون گشت

بر خاک درت به زاری زار
از بس که به خون بگشت خون گشت

خون دل ماست یا دل ماست
خونی که ز دیده‌ها برون گشت

درمان چه طلب کنم که عشقت
ما را سوی درد رهنمون گشت

آن مرغ که بود زیرکش نام
در دام بلای تو زبون گشت

لختی پر و بال زد به آخر
از پای فتاد و سرنگون گشت

تا دور شدم من از در تو
از ناله دلم چو ارغنون گشت

تا قوت عشق تو بدیدم
سرگشتگیم بسی فزون گشت

تا درد تو را خرید عطار
قد الفش بسان نون گشت

عطار که بود کشتهٔ تو
دریاب که کشته‌تر کنون گشت


عطار

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها

در گلشن امید به شاخ شجر من
گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها

ای در سر عشاق ز شور تو شغب‌ها
وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها

آلوده به خونابهٔ هجر تو روان‌ها
پالوده ز اندیشهٔ وصل تو جگرها

وی مهرهٔ امید مرا زخم زمانه
در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها

کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها

خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت
از بیخبری او به جهان رفت خبرها


خاقانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران

عاشق شده ام، حضرت معشوقه کجایی؟
من "مولوی ام" ، "شمس" اگر جلوه نمایی..

"سعدی" نشوم تا در بستان دو چشم و
آغوش گلستان شده ات را نگشایی!

"وحشی" شده ام تا ز تو جامی بستانم
جامی بستانم نه به شاهی، به گدایی..

در مجلس خوبان، تو چه کردی که شنیدم
شرمنده ی لطفت شده صد "حاتم طایی"

ای شرب دهان تو می دولت عشاق
ای قند لبت نسخه ی "عطار و دوایی"

ای مردمک چشم تو منظومه ی شمسی
ای چشم تو آتشکده ی عهد هخایی

دیوانه شدم در طلبت بس که به دیوان-
هی فال زدم،فال زدم.. تا تو بیایى....

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۷
هم قافیه با باران

یدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

هر چه جز معشوق باشد پرده ی بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است

غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون
بی‌نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است

ماتم فرهاد،کوه بیستون را سرمه داد
بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است

هر سر موی تو را با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی، از خود بریدن مشکل است

در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است

تا نگردد جذبه ی توفیق «صائب» دستگیر
از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

می‌نویسم سخن از آتش دل بر کاغذ
جای آنست اگر شعله زند در کاغذ

چون قلم سوختی از آتش دل نامه ی من
اگر از آب دو چشمم نشدی تر کاغذ

سخن لعل تو خواهیم که در زر گیریم
کاش سازند دگر از ورق زر کاغذ

خط مشکین ورق روی تو را زیبد و بس
قابل آیت رحمت نبود هر کاغذ

شرح بی‌مهری آن ماه به پایان نرسد
فی‌المثل گر شود افلاک سراسر کاغذ

مردم از غم که چرا نامه نوشتی به رقیب؟
نشدی کاش! درین شهر میسر کاغذ

تا هلالی صفت ماه جمال تو نوشت
گشت چون صفحه ی خورشید، منور کاغذ

هلالی جغتایی
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۴
هم قافیه با باران

چشم مستت چه کند با من بیمار امشب 
این دل تنگ من و این تن بیمار امشب

آخر ای اشک دل سوخته ام را مددی 
که به جز ناله مرا نیست پرستار امشب

بیش از این مرغ سحر خون به دل ریش مکن 
که به کنج قفسم چون تو گرفتار امشب

سیل اشکم همه دفترچه ی ایام بشست  
نرود نقش تو از پرده ی پندار امشب

بودم امید چو آیی به سرم سایه مهر
آفتابی شود از سایه, پدیدار امشب

بسته شد هر در امید به هر جا که زدیم
چاره جویی کنم از خانه خمار امشب

محتسب خوش دل از آن است که یکباره زدند 
کوس رسوایی ما بر سر بازار امشب


رهی معیری

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران

من دلم خواست که نازت بِخرَم، حرفی هست؟!
تا شوی رونقِ شام وُ سَحرَم، حرفی هست؟!

نذرِ دل بود غرورم کفِ پایت اُفتد
پرده‌یِ صبر به پیشت بِدَرَم، حرفی هست؟!

از بخارایِ دلم سینه ‌کِشان می‌آیم
بر سمرقندِ لبت، جان سِپُرَم، حرفی هست؟!

من دلم‌خواست تو را لیلی وُ شیرین سازم
خود که مجنون‌تر وُ فرهادترم، حرفی هست؟!

آنچنان در بغلت محو شَوم، گُم گردم
تا نیابد کسی از من اثرم، حرفی هست؟!

من دلم‌خواست که عاشق بِشوم، دَندَم نرم!
آبرو از دلِ شیدا بِبرَم، حرفی هست؟!

محمد صادق زمانی

۱ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۹
هم قافیه با باران

آخ! چه بیتاب توأم نازِ من
وای! چه رقصان توأم سازِ من

باز دلم ذلّه شد از دوریت
آی! لبانت حرمِ رازِ من

آخ! که دیوانه‌ترم کرده ای
عُمرِ منی، دلبرِ غمّازِ من

وسوسه کن باز مرا تا سقوط!
ای نگهت، خانه براندازِ من

نبض جهان، رقص دو ابرویِ توست
آخ! چه بیتابِ توأم نازِ من
 
محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

گر به احساسِ تو تردید کنم، مرگم باد!
غمِ ناجورِ تو تشدید کنم، مرگم باد!

ماهِ من باش، بِتابان به لبم لب‌هایت
گر هوس با لبِ خورشید کنم، مرگم باد!

گر که آرامشِ قلبت که به عالم اَرزَد
با جفا هجمه‌یِ تهدید کنم، مرگم باد!

عید من باش که هر روز شَوَد چون نوروز
گر که نوروز به خود عِید کنم، مرگم باد!

آسِمان را تو طَلَب کُن به زمین چَسبانم
گر به دستورِ تو تردید کنم، مرگم باد!

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

قلب‌ها خانه‌یِ اشباحِ خطاکار شده‌ست
بیستون، بَرده‌یِ شیرینِ جفاکار شده‌ست!

تیشه‌ها زنگ‌زده، هرزه وُ تَن‌باره و سُست
وامصیبت! دلِ فرهاد، زناکار شده‌ست!

دوستت دارمِ پُر زَهر وُ دروغین چه فُزون!
وَه! زبان‌ها به دهان‌ها چِقَدَر مار شده‌ست!

عزّتِ گُل به هوسخانه‌یِ تاراج برفت
وایِ من! غیرتِ مردانه چه بیعار شده‌ست!

گُو ‌به رستم، به سیاوَش وَ به آرش، به کمان
سیستانِ دلِ ما عرصه‌یِ اشرار شده‌ست!

خوش‌به‌حالم که تو را دارم وُ ماهم تو شدی
با وجودت، مَهِ شب‌ها،خُل وُ بیکار شده‌ست!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران

از آسِمان داری تو میباری عزیزم
بر جانِ من گُلبوسه میکاری عزیزم

سیلِ دَمانَت را به احساسم بریزان
طوری که از قلبم طلبکاری عزیزم!

به به! بزن! خوش میزنی با بوسه‌هایت
شلّاقِ مَی اندر لَبت داری عزیزم!

باران تویی، من هم کویرِ لوت هستم
این تشنگی، باید تو بَرداری عزیزم

با آشنایان گفته‌ام طوفانِ نوحی
کنعان مَشو! کُن آبروداری عزیزم!

من غیرتی هستم فقط بر من بباران!
بر دیگران، بر غیره‌ها، اصلاً عزیزم!

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران

برایت قهوه می‌ریزم، تو از من آب میخواهی!
به چَشمت شعر میکارم ولیکن خواب میخواهی!

مسیرِ مستقیمی را نشانَت می‌دهم اما...
پُر از آشفتگی هستی، تو پیچ‌وُ‌تاب میخواهی!

دوچشمم را کفِ‌پایت چو فرشی پهن میسازم
نمی‌بینی! نمی‌فهمی!تو قالیباف میخواهی!

من از سرما وُ یخبندانِ شهوت می‌دهم هشدار
برایت عشق می‌بافم، هوس را ناب میخواهی!

من از سهراب میگویم وَ دارویی که نیشَش شد
تو نَی دارو، نَی اسطوره وَ نَی سهراب میخواهی!

تو از ایّوب میگویی که صبرش‌آنچنان بودَست
پُر از بی‌تابیَم امّا تو از من تاب میخواهی!

کنارت هستم و عاشق، نفسهایم همه اُمّید
مرا رفته،مرا مُرده، مرا در قاب میخواهی!

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

امان از عشق!
از این سیلاب ویرانگر
از این زیبای سحرانگیز جادوگر
مرا سوزاند
مرا میراند
درخت عقل و تدبیرم
زِ برگ و بُن همه خشکاند
چه بی رحم است و بی‌احساس!
فریبم داد!
خدایم را به یغما بُرد
خدایش نگذَرَد از او!
تمامِ اعتبارم را به آنی شُست
همه دیوانه ام خواندند
مرا از جمع خود راندند
بِبُرد او آبرو از من
خرابم کرد
مرا آلود
به من او بردگی آموخت
دهانم را به هر پرسش
به جادو دوخت!
مرا او کُشت
مرا او سوخت
وَ مرگم را تماشا کرد
به بادم داد...
حلالش من نخواهم کرد
به روی آن پُلِ معروف
بگیرم من گریبانش
خداوندا! تو یارم باش
در آن جا هم
پناه آرم به تو از عشق!
 
محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
خیز و به ناز جلوه ده
خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را
چون قد خود بلند کن پایه‌ی قدر ناز را
عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان
حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را
عرض فروغ چون دهد مشعله‌ی جمال تو
قصه به کوتهی کشد شمع زبان دراز را
آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد
وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را
نیمکتش تغافلم کار تمام ناشده
نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را
وعده‌ی جلوه چون دهی قدوه‌ی اهل صومعه
وحشیم و جریده رو کعبه‌ی عشق مقصدم
در ره انتظار تو فوت کند نماز را
بدرقه اشک و آه من قافله‌ی نیاز را


وحشی بافقی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

آی نفس! بی تو نفس بی نفس
می کُشَدَم فکر و خیالِ قفس

بندِ دلم بند به چشمانِ توست
مست و خرابِ شب زُلفان توست

آی نفس! تاجِ غرورِ منی
مثنویِ شعر و سرورِ منی

تا که تو را دید دلم رام شد
شوخ شد و شنگ شد و خام شد

آی تو که مایه آرامشی
زلزله ای، قاتلِ آسایشی!

با تو خطا کردن و دیوانگی
هست نشان از تبِ فرزانگی!

آدم و حوایِ بهشتِ مرا
وسوسه کن، کج بِنِه خشتِ مرا!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

من بمیرم که تو را رنجِ مضاعف دادم
عذرِ تقصیر، عزیزم! به خطا افتادم!

من بمیرم که کمی اشک به چشمت آمد
از همان روز، غمینم، به خدا ناشادم!

گفته بودم که گُلم محرم و نامحرم هست
«زُلف بر باد مَده تا ندهی بر بادم»!

گفته بودم که بسی ناز، فزون‌تر داری
«ناز بنیاد مَکُن تا نَکنی بنیادم»!

من نگفتم که تو حوّایِ منی، حسّاسم
غیرتم ارثِ عزیزی‌ست زِ جدّم آدم؟!

آمدی تا که اسیرم بُکنی با غمزه
من از آن‌روز که عاشق شده‌ام، آزادم!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا
گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا
دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما
بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟
شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟
نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را
دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود
در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟
بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین
این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟
هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد
خسته‌ای کامید دارد از نکورویان وفا
روز و شب خونابه‌اش باید فشاندن بر درت
دیده‌ای کز خاک درگاه تو جوید توتیا
دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر
نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ
از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟
گفت: چون باشد کسی کز دوستان


عراقی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

کفر اگر نباشد
گاهی خیال می‌کنم بهشت همین دنیاست!
وقتی هیچ مرزی نیست
در تسلیم شدنهامان به هم
من به تو، تو به من...
تا دوردستِ تمنّا!
 
کفر اگر نباشد
گاهی خیال می‌کنم بهشت همین دنیاست
وقتی وحشی می‌شود
موج موهایت
و طوفانی می‌کند دریای دلم را
و من، دیوانه‌ی غرق شدن
در این دریای طوفانی

کفر اگر نباشد
گاهی خیال می‌کنم بهشت همین دنیاست
وقتی شبم روز می‌شود
با طلوعِ خورشیدِ خنده‌ات
و من، عاشق زُل زدن به آفتابِ تبسم تو
 
کفر اگر نباشد
گاهی خیال می‌کنم بهشت همین دنیاست
وقتی آهنگِ نگاهت
دلم را...روحم را می‌رقصاند
و ساز کلامت
حلال‌ترین موسیقی زمین می‌شود
 
مهراوه‌ی من!
الهه‌ی من!
طوفانی کن!
طلوع کن!
برقصان!
بنواز!
ایمان آوردم به این کفر:
«بهشت همین دنیاست!»
 
محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب سد گونه جفایی، بازآ


وحشی بافقی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

روزی تو خواهی‌آمد، قسم به نبضِ تقدیر!
رؤیایِ عاشقی‌مان، سر می‌زند به تعبیر

روزی تو خواهی‌آمد، قسم به رقصِ باران!
هرآنچه گُنگ وُ مبهم، گردد چو آب، تفسیر!

خورشید و ماه و دریا پشتت نماز خوانند
از آسِمان ببارَد بارانِ ذکر وُ تکبیر

روزی تو خواهی آمد، از یاس‌ها شنیدم
آیی که یاس‌ها را بخشی توانِ تکثیر

روزی تو دلبری را تا عرش می‌رسانی
با آن جمالِ محشر، مَه می‌شود ز خود سیر!

دل می‌دهد به چشمم دائم امیدواری:
«گر خوب‌تر شوی، او، آید تورا به تصویر»!

گر آمدی، نبودم، بر قبر من نظر کن!
از بال‌هایِ قلبم، بردار بند و زنجیر!

یارا تو خواهی آمد، وَالله خواهی آمد
حس‌می‌کنم تو‌را من، آزُرده‌ْای زِ تأخیر!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران