شما
تنها فرشتگانِ جهانِ خاک هستید
که با بالهای بسته
وَ پَرهایِ شکسته
جانانهترین پروازِ آسمانی را
در قلبِ آب، رقم زدید...
وَ خدا از شوق
در آغوشِ دریا گریست...
تا صدفها
وارثِ اشکهایش شوند!
محمد صادق زمانی
ای دل عنان توسن طاقت نگاه دار
پاس شکوه عشق و محبت نگاه دار
از دست و پا زدن نرود کار عشق پیش
بی دست باش و دامن فرصت نگاه دار
صرف حضور قلب مکن درتلاش رزق
این نقد رابرای عبادت نگاه دار
تا دانه خاک خوردنگردد نمی دمد
یک چند، پا به دامن عزلت نگاه دار
زنهار درلباس شکایت مکن ز فقر
چون آب خضر پرده ظلمت نگاه دار
رنج زیادتی مکش از بهر آب و نان
تا ممکن است عزت قسمت نگاه دار
خواهی که در خزان نشوی بینوا چو سرو
در نوبهار دست سخاوت نگاه دار
عیسی به اوج چرخ به همت رسیده است
با هر دو دست دامن همت نگاه دار
این آبگینه ای است که صیقل پذیر نیست
ناخن ز داغ اهل سلامت نگاه دار
کشتی هزار شمع به دامن فشاندنی
یک شمع را به دست حمایت نگاه دار
زان پیشتر که خار ملامت ز پاکشی
ای گل ز خار دامن صحبت نگاه دار
بی پرده رو به عرصه روز جزا منه
خود را زچشم شور قیامت نگاه دار
صائب تبریزی
تو را از دست دادم، آی آدمهای بعد از تو!
چه کوچک مینماید پیش تو غمهای بعد از تو
تورا از دست دادم، تو چه خواهی کرد بعد از من؟
چه خواهم کرد بی تو با چه خواهمهای بعد از تو؟
تو را از دست ...؛ دادم از همین زخم است، میبینی؟
دهانش را نمیبندند مرهمهای بعد از تو
«تو را از یاد خواهم برد کمکم» بارها گفتم
به خود کی میرسم اما به کمکمهای بعد از تو؟
بیا، برگرد، با هم گاه... با هم راه... با هم...، آه!
مرا دور از تو خواهد کشت «با هم» های بعد از تو
مژگان عباسلو
می نویسم نامه ای ای مادرم الان بخوان
راهی عمق خلیجم مادرم قران بخوان
در کنار ساحلم چشمم بدریای خلیج
راه برگشتی ندارم ایه از یاسین بخوان
در میان ابها تنها و بی کس مانده ام
ربنا و اتنا سوره رحمان بخوان
در حصار دشمنم دیگر نمی بینی مرا
در عزایم مادرم روضه از قاسم بخوان
دست می بندند مرا گودال من اماده شد
بر مزارم امدی شعری تو از حیدر بخوان
رو بخاک افتاده ام دستم بجایی بند نیست
از علمدار حسین یا سوره لقمان بخوان
من که غواصم چرا در خاک مدفون میشوم
شعری از زورق بگیر با اذر گریان بخوان
بازهم شکرخدا داغ شماشیرین است
داغ سخت است ولی اوج مصیبت این است:
فرض کن فرض! فقط فرض کن این مسئله را
پیش نعش پسرت گوش کنی هلهله را
فرض کن خشک شود روی لبت لبخندت
اربأ اربا بشود پیش خودت فرزندت
بگذارید بگویم که چه در سر دارم
اصلأ امروز تب روضه ی اکبر دارم ...
آمدی سوی وطن،خسته نباشی پسرم
آبرو دادی به من،ای گل بی بال و پرم
حسرت دیدن تو موی مرا کرده سفید
ز فراق تو خم افتاده میان کمرم
مرد دریا دل من،موج حریف تو نبود
ز چه رو غرق شدی،دور شدی از نظرم؟!
سالها بود و نبودت همه روز و همه شب
لحظه لحظه به خداوند قسم زد شررم
آمدی باز کنارم که نگاهت بکنم
پیش چشمان منی، بر سر تو نوحه گرم
ز چه پنهان شده دستان تو پشت کمرت؟!
با پدر دست بده،شعله نکش بر جگرم
صورتت خاکی شده مرغک پر بسته ی من
آنچنانی که زمین خورده علمدار حرم
نصفِ تاریخ عاشقی «آب» است
قصههایی عمیق و پراحساس
قصههایی پر از فداکاری
قصههایی عجیب، اما خاص
قصۀ آبِ چشمۀ زمزم
زیرِ پاکوبههای اسماعیل
قصۀ نیل و حضرت موسی
قصۀ آن گذشتنِ حسّاس
قصۀ حفظِ حضرت یونس
توی بطن نهنگ، در دریا
یا که نفرینِ نوحِ پیغمبر
بر سرِ مردمِ نمک نشناس
قصۀ ظهر روز عاشورا
بستنِ آب روی وارثِ آن
کربلا بود و یک حرم، تشنه
کربلا بود و حضرتِ عباس
بین افسانههای آب و جنون
قصۀ تازهای اضافه شده :
قصۀ بیست و هفت سالهای از
صد و هفتاد و پنج تا غواص…
نفیسه سادات موسوی
فرق دارد بین هر جمعیتی مقیاس ها
گاه برتر می شود ازعقلها،احساس ها...
"بهترین بانوی عالم مادر ما فاطمه است"
بهتر است در بین گلها عطر بوی یاس ها
هرکه گریان شد برای کربلا خندان شود
روز محشر دانه نه! می چیند او الماس ها
بعد کشتن هم یقین بر کشتن مولا نبود
اسبها و نعل تازه...وای از این وسواس ها
کل ارض کربلا و کل بحر علقمه...
باز هم برگشته اند از علقمه عباس ها..
"دست" در تاریخ شیعه واژه ی تلخی است چون
شیعه دائم می کشد از "دست" این خناس ها
با کنایه مصرعی می گویم و رد می شوم
دست حیدر،دست زینب، دست این غواص ها...
نای نفس کشیدن و رعنا شدن نداشت
سرو علی دگر کمر پا شدن نداشت
این بر همه طبیب ، ز خود دست شسته بود
کی گفته او توان مسیحا شدن نداشت
آب از سرش گذشته ، علی را خبر کنید
کوثر که میل راهی دریا شدن نداشت
پیچیده است اگر، کمرش درد می کند
او هیچ گاه قصد معما شدن نداشت
امروز کار خانه خود را تمام کرد
گویا که قصد عازم فردا شدن نداشت
حتی حسین آب ز دستش گرفت و خورد
گویا خبر ز راهی گرما شدن نداشت
می شست رخت خویش ، ولی طول می کشید
چون دست لاغرش رمق واشدن نداشت
اسماء کمی خلاصه بینداز بسترش
تصویر فاطمه که غم جا شدن نداشت
می خواست دختر پدر خویشتن شود
گویا که میل حضرت زهرا شدن نداشت
با قصد قربت از پسرانش برید دل
هرچند قصد قربت مولا شدن نداشت
محمد سهرابی
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
به یاد لعل تو و چشم مست مِیگونت
ز جامِ غم مِی لَعلی که میخورم خون است
ز مشرقِ سرِ کوی آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طُرّه لیلی مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جورِ دورِ گردون است
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنارِ دامنِ من همچو رود جیحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار که از اختیار بیرون است
ز بیخودی طلبِ یار میکند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
حافظ
نگاهت را نمیخوانم ، نه با مایی ٬نه بی مایی !
ز کارت حیرتی دارم ٬ نه با جمعی نه تنهایی
گهی از خنده گلریزی ٬ مگر ای غنچه گلزاری ؟
گهی از گریه لبریزی٬ مگر ای ماه ٬ دریایی ؟
چه می کوشی به طنّازی ٬ که بر ابرو گره بندی
به هر حالت که بنشینی ٬ میان جمع ٬ زیبایی
درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر
چرا پنهان کنی ای جان ؟ بهشت آرزوهایی
گهی با من هم آغوشی ٬ گهی از ما گریزانی
بدین افسونگری ٬ در خاطرم چون نقش رویایی
لبت گر بی سخن باشد ٬ نگاهت صد زبان دارد
بدین مستانه دیدنها ٬ نه خاموشی ٬ نه گویایی
گهی از دیده پنهانی ٬ پریزادی ٬ پریرویی
گهی در جان هویدایی ٬ فرح بخشی ٬ فریبایی
به رخ گیسو فرو ریزی که دل ها را بر انگیزی
از این بازیگری بگذر ٬ به هر صورت دلارایی
زبانت را نمی دانم ٬ نه بی شوقی ٬ نه مشتاقی
نگاهت را نمی خوانم ٬ نه با مایی ٬ نه بی مایی !!
مهدی سهیلی
یک بوسه به من بده که فردا رمضان است
قطاب لبان تو در این ماه گران است
بایدزسحر،ازلب شیرین تومن چشم بپوشم
زینگونه عزیز است؟ که ماه سرطان است
گیریم که تا شام ، لب از لب نگشودم
با دل چکنم ، چونکه بسوی تو روان است
گفتند : به بیمار در این ماه هرج نیست
بیمارى من دوری از آن لعل لبان است
کفاره هر بوسه بگو تا بدهم ، جان عزیزم
عهد لب تو با دل من بر سر جان است
در خیال با بوسه زلبهای تو ، افطار میکنم
بنگر به غروب چشم خود ، وقت اذان است...
زلفِ دلدار الهی که پریشان نشود
هیچ غم باعث آزار عزیزان نشود
آن دو چشمی که بُوَد قبله ی زوار دلم
من دعایم همه این است که گریان نشود
گفته بودم که معشوق فراوان شده است
گفته بودی که مثل تو پریشان نشود
خاک بوسان درت جمله طلا خیزانند
نوکری نیست در این خانه که سلطان نشود
کیست تا درک کند شان و مقاماتت را
مور ِکوی تو خودش خواست سلیمان نشود
ردِ پاهایِ تو دریا شده چشمه چشمه
بی جهت هجر تو منجر به بیابان نشود
هر که افتاده به راه تو عزیزش کردی
هر که دل داد به تو بی سر و سامان نشود
لذتِ عمر فقط یاد شما زیستن است
آنکه با یاد شما بود پشیمان نشود
ضامن خوب گدایان به بر ِ یار امروز
جز جگر گوشه ی سلطان خراسان نشود
کاظمینش به خدا وه چه شمیمی دارد
نوکر آن است که ارباب کریمی دارد
محمد سهرابی
صحبت اگربه ساحت ام البنین کشد
برشعرپرده ی غیرت روح الامین کشد
ذیل مقام توست بلندای آسمان
حاشا که دامن تو به روی زمین کشد
خاموش نیست شب چو ببیندزشمع سوز
مروان به بانگ شیون تو آفرین کشد
تدبیر جنگ نیز بود در ستارگان
طفل تو اسب فاجعه را زیر زین کشد
آهو ز احترام به صحرا نمی رود
گرچادر تو پای به اقصای چین کشد
مارا ز چشم های ابالفضل کن نگاه
خاشاک منت ازنظر ذره بین کشد
بزعزتت بس است علی خواستگارتوست
شاهی که آستین ز زمان و زمین کشد
ازآستین تو اسدالله گرفته است
حاشا که شمر گوشه ی آن آستین کشد
"معنی"خموش باش که آگاه نیستی
ز آن معجری که دست سنان لعین کشد
آن زن که ریخته ست به معنی کلام ناب
از شک بعید نیست که بار یقین کشد
محمد سهرابی
ﻣﻘﺪّﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﺩ ﭘﯿﺮﻭﺯﯾﻢ
ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﺭﺿﺎﯾﯽ ﻧﮋﺍﺩ ﭘﯿﺮﻭﺯﯾﻢ
ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺁﻻﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﺸﻦ
ﻋﻠﯽ ﻣﺤﻤﺪﯼ ﻭ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭﯼ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ
ﺑﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﮐﺎﻣﯽ ﻋﺒﺎﺱ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺳﻮﮔﻨﺪ
ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﯼ ﻏﻮﺍﺹ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺳﻮﮔﻨﺪ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺠﺎﻫﺪﻩ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺁﻣﺪﻥ ﻫﺮﮔﺰ
ﻭ ﺑﺎ ﯾﺰﯾﺪ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺁﻣﺪﻥ ﻫﺮﮔﺰ
ﺑﮕﻮ ﺑﻪ ﻫﺮﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﻧﻬﯿﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ
ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍﯼ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﻫﻮﺍﯼ ﺁﻥ ﺩﺍﺭﯾﺪ
ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺮ ﻭﻟﯽ ﺟﺎﻡ ﺯﻫﺮ ﭘﯿﺶ ﺁﺭﯾﺪ
ﻓﻘﻂ ﻧﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﻬﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﯿﻢ
ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺳﺎﻗﯽ ﻫﺮ ﺟﺎﻡ ﺯﻫﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﯿﻢ
ﺷﮑﻮﻩ ﻋﺰﺕ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻓﻼﮎ ﺍﺳﺖ
ﺣﺮﯾﻢ ﺁﯾﻪ ﻧﻔﯽ ﺳﺒﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﺍﺳﺖ
محمد مهدی سیار
شد شراب از لب تو تر دامن
باده آلوده تر بود یا من؟
پس به من نیز بوسه ده تا من
بشوم مست و عالمی با من
جای یارب صدا کند یا لب
بر جگر می نَهم چو دندان را
نخورم جز به خون دل نان را
مَشِکن چون دلم تو پیمان را
یا به تیغت ببند افغان را
یا بزن مُهر بر لبم با لب
.
زلفِ بسته به روی چون قمر است
شب همیشه ز شیشه ی سحر است
دلِ خون، هم پیاله ی سحر است
خون ز هم مشربان نیشتر است
می زند لب به تیغ گویا لب
تو کجایی که آفتاب کنی؟
سرکه را در قدح شراب کنی؟
کی تو آباد، این خراب کنی؟
دانگ بگذار تا ثواب کنی؟
از تو خاک قدوم از ما لب
.
ذوالفقارت فرات بی بدل است
ضرب شمشیر تو علی، مَثَل است
مستِ نامِ تو شیشه در بغل است
اصلا اصل اصولِ ما عسل است
که چنین گشته ای سراپا لب
هر شبِ تو هزار رکعت داشت
ضبط این کارها چه زحمت داشت
مَلَکِ دوش تو چه همت داشت
چاه کوفه مگر چه نیت داشت؟
که گرفت از لب تو آقا لب
.
تو که هستی که مات توست خدا ؟
ذاتِ خود در صفاتِ توست خدا
بسته در شش جهات توست خدا
مو به مو در نکات توست خدا
از قدوم و سر و تنت تا لب
قرص خورشید، تب اضافه کند
قرص رویت طرب اضافه کند
واجب و مستحب اضافه کند
کُفر چیزی به رَب اضافه کند
وقف "الّا"ست بعد هر لا لب
.
خواب در سایه ی تو دیدن داشت
دست از حُسن تو بریدن داشت
روح از شوق نو پریدن داشت
یکی از این دو بس مکیدن داشت
زآن لبم بوسه ده، و الّا لب
مَرهم نو بلوغ درد سر است
عیسیِ معنی ات طُفیل در است
سود در وجهِ غیر تو، ضرر است
نسخه ات کامل است و مختصر است
مرده را زنده می کنی با لب
محمد سهرابی
اهل مدینه فاطمه ام را نظر زدند
با برق چشم خرمن جان را شرر زدند
در اول ربیع ، خزان شد بهار من
ماه مرا به آخر ماه صفر زدند
بهر تسلیِّ دلِ زهرا یهودیان
باهیزم و لگد به عزاخانه سر زدند
از چوب ، خون تازه روان شد به روی خاک
از بس که با غلاف به پهلوی در زدند
دیدند که با تو راه به جایی نمیبرند
نزدیکتر شدند و سرت را به در زدند
زهرا نبود آنکه بیافتد به روی خاک
سیلی به صورت زن من بی خبر زدند
تا آمدم به خویش جمالش کبود شد
بد سیرتان جمال مرا بی خبر زدند
هر قدر گفت دختر پیغمبرم نزن
اهل مدینه فاطمه را بیشتر زدند
این جایِ دستهای فلانی فقط نبود
این نقش را مُسَلمِّ چندین نفر زدند
معنی ور شکسته چو خواهی مرا ببین
سرمایه یِ امیدِ مرا از کمر زدند
مردی که هیچ ضربه به پشتِ کسی نزد
زهراش را جماعتی از پشتِ سر زدند
افتاد روی جفت علی لنگه ی دری
از بس که جفت جفت و فُرادی به در زدند
اهل مدینه با همه ی کینه های خود
سرو رشید باغ مرا با تبر زدند
محمد سهرابی
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
می رفت خیال تو ز چشم من و می گفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست
حافظ